لیدا با خوشحالی گفت: مادر این اسمیت برادر عزیز من است که دیگه دلش طاقت نیاورده است و پیش من برگشته.
شهلا خانم جاخورد و به خاطر امیر نگران شد. جلو آمد و به اجبار لبخندی زد و به اسمیت خوش آمد گفت و اسمیت با لهجه ی فارسی دست و پا شکسته با شهلا خانم احوال پرسی کرد.
لیدا دست اسمیت را گرفت و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت او را به اتاقش برد. اسمیت در حالی که به لیدا خیره شده بود ساک دستی خودش را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت: وای دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. یک لحظه فکر کردم فرشته ای به طرفم می آید و بعد نزدیک لیدا شد.
لیدا گفت: تو پسر بدی هستی. چرا دیگه با من تماس نگرفتی. شنیده ام پیش عمو کوروش رفته ای و او را اذیت کردی.
اسمیت دستی به موهای لیدا کشید و گفت: تو بد هستی که بدون خبر فرار کردی و منو تنها گذاشتی. وقتی ماریا موضوع را به من گفت، حالم بد شد. ماریا منو روی صندلی نشاند و یک لیوان آب به دستم داد. بی انصاف مگه تو نمی دونی که من بدون تو هیچ هستم. توی این مدت مانند دیوانه ها بودم. وقتی جا ریختم و بعد آدرس اینجا را گرفتم تا تو رو با خودم برگردانم. لیدا بیا برگردیم.
لیدا حرف او را قطع کرد و لبخندی زد و گفت: حالا موقع حرف زدن نیست. لباست را عوض کن که در طبقه پائین جشن تولد دختر بزرگ این خانه است و دوست دارم با قشنگ ترین مرد توی جشن سر یک میز بنشینم.
اسمیت لبخندی زد و گفت: باشه، با اینکه خسته هستم ولی به خاطر اینکه با من پز بدهی به این جشن می آیم.
لیدا گفت: اوه، اوه. تازگیها چقدر مغرور شده ای! و هر دو زدند زیر خنده.
اسمیت یکدفعه متوجه دست گچ گرفته لیدا شد . با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
لدیا گت: چیزی نیست. از پله ها افتادم و دستم کمی آسیب دید.
اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا با من برگرد. من بدون تو می میرم.
لیدا لبخندی زد و گفت: خدا نکنه. تو نباید این حرف را بزنی. زودتر آماده شو که با هم به طبقه پائین برویم.
اسمیت آهی کشید و بعد آماده شد و در حالی که دست در دست هم داشتند وارد جشن شدند و با هم گوشه ای سر میز نشستند. فریبا چشمکی به لیدا زد و به طرف او آمد. لیدا فریبا را به اسمیت معرفی کرد و اسمیت با همان لهجه دست و پا شکسته با او احوال پرسی کرد.
فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره اینجا را خانه ی خودتان بدانید. لطفا از خودتان خوب پذیرایی کنید.
اسمیت تشکر کرد و فریبا به طرف مهمانها رفت تا از آنها پذیرایی کند. لیدا لبخندی به اسمیت زد و گفت: وای خدای من چقدر دلم برایت تنگ شده بود. خیلی دوست داشتم که تو را ببینم.
اسمیت در چشمان لیدا خیره شد. دست او را گرفت و روی لبهایش گذاشت.آرام گفت: لیدا توی این مدت بدون تو خیلی احساس تنهایی می کردم. تازه فهمیدم که در نبود تو ، من هیچ هستم. تو به من زندگی می بخشی و بعد بوسه ای به دست او زد.
در همین لحظه امیر با خشم به طرف لیدا آمد. لیدا با کمی ترس از او ، دستش را از دست اسمیت بیرون کشید. ولی هنوز امیر جلوتر نیامده بود که شهلا خانم او را صدا کرد. امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و بعد به طرف مادرش رفت. وقتی شهلا خانم با امیر صحبت می کرد ، رنگ صورت او به وضوح پریده بود و عرقهای ریز روی پیشانیش نشست. دوباره به لیدا نگاه کرد ولی دیگر جلو نیامد و با ناراحتی مشغول پذیرایی شد.
لیدا رو به اسمیت کرد و گفت: همینجا باش تا بروم برات وسایل پذیرایی بیاورم و به شوخی ادامه داد: مواظب چشمهایت باش که دزدکی جایی را دید نزند.
از این حرف او اسمیت به خنده افتاد و گفت: عزیزم اگر چشم من دنبال این و آن بود که من حالا در ایران نبودم.
لیدا به طرف سالن رفت. چشمش به امیر افتاد. او را عصبانی دید. امیر به لیدا نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ببینم تو می دانستی که اسمیت به ایران می آید.
لیدا با تعجب گفت: نه، من اصلا نمی دانستم. وقتی او را دیدم باورم نمی شد که خود او باشد.
امیر که حسادت تمام وجودش را گرفته بود گفت: لیدا خواهش می کنم اجازه نده او زیاد دست تو رو بگیرد وگرنه از کوره در می روم و یه بلایی سرش می آورم.
لیدا به شوخی گفت: اتفاقا می خواهم الان با او برقصم...
امیر با خشم حرف او را قطع کرد و رو به رویش ایستاد و گفت: لیدا بس کن وگرنه بد می بینی.
لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر حساس نباش. اسمیت برادرم است. تو داری شورش را درمی آوری.
امیر با اخم گفت: لیدا این حرکات تو روحیه ی منو خراب می کنه. تو دختر بدجنسی هستی. حالا که می دانی دوستت دارم این کارها را می کنی که عذابم بدهی.
لیدا گفت: امیر تو یک مهندس شیمی هستی. از تو بعیده که اینقدر حسود باشی. باشه بهت قول میدم که نگذارم جنابعالی حرص بخورید.
امیر لبخندی عصبی زد و گفت: مواظب خودت باش. اگه عصبانی شوم دیگه هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره.
لیدا خنده اش گرفت و گفت: چشم قربان.
امیر نگاه پرمهری به او انداخت و گفت: خدای من کی این عمو به ایران می آید. دیگه داره صبرم تموم میشه. و بعد به طرف احمد رفت.
لیدا با دو لیوان آبمیوه خنک به طرف اسمیت رفت. وقتی سر میز نشست. اسمیت به او نگاه کرد و به حالت التماس گفت: لیدا با من برگرد. تو و من نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم. من و ماریا خیلی تنها شده ایم . لیدا می خواهم با تو ازدواج کنم. می دانم در کنار هم خوشبخت می شویم.
لیدا جا خورد . هیچوقت فکرش را نمی کرد که روزی اسمیت از او خواستگاری کند. چون همیشه لیدا او را به چشم برادر می دید. به خوشد مسلط شد و گفت: اسمیت من تو رو همیشه برادرم می دانستم و اینکه من دیگه نمی تونم برگردم. باید مادرم را پیدا کنم . و بعد کمی مکث کرد و با دودلی گفت: اسمیت من اینجا دل به کسی بسته ام که واقعا با جان و دل دوستش دارم. می خواهم با او زندگی کنم.
اسمیت جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. حرف لیدا را باور نمی کرد. با صدایی لرزان گفت: تو به این زودی منو فراموش کردی. لیدا من....
لیدا حرف اسمیت را قطع کرد و گفت: نه اسمیت ، من تو را فراموش نکرده ام. تو تنها عزیز من هستی. تو خاطره های من هستی. چطور می تونم فراموشت کنم.
اسمیت با ناراحتی گفت: بهتره برویم در اتاقت با هم صحبت کنیم. اینجا برام مانند جهنم می مونه و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به طرف اتاق او رفتند. نگاه لیدا و امیر بهم افتاد. امیر با نگرانی به او نگاه می کرد. وقتی هر دو داخل اتاق شدند ، اسمیت در را بست و به طرف لیدا آمد و با ناباوری گفت: لیدا بگو که با من شوخی کردی. من نمی توانم باور کنم.
لیدا با بغض گفت: نه اسمیت نه. من اینجا گرفتار شده ام. تا به حال اینطور به کسی دل نبسته بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)