لیدا لبخندی به او زد و امیر از کتابخانه خارج شد. شهلا خانم می خندید. گونه لیدا را بوسید. گفت: عزیزم چادرت مبارک باشه. می دونم از این به بعد امیر مدام از تو می خواهد که چادر سر کنی.
لیدا سرش را پائین انداخت و چادر و مقنعه را از روی سرش برداشت و ان را تا کرد و همراه شهلا خانم از اتاق خارج شد.
امیر در فکر بود. با دیدن او و مادرش به خود امد و خودش را با کتابی که از کتابخانه آورده بود سرگرم کرد.
دو روز بعد وقتی شب همه ی خانواده دور هم نشسته بودند، آقا کیوان در حالی که روی مبل داشت چای می خورد رو به لیدا کرد و گفت: امروز داداش از خارج با من تماس گرفت. برای شما خیلی سلام رساند.
لیدا با دلخوری گفت: خو بعمو چرا اینجا تماس نمی گیرد تا با من صحبت کند؟ دلم خیلی برایش تنگ شده است. از وقتی که آمده ام سه دفعه بیشتر با او صحبت نکرده ام.
آقا کیوان گفت: طفلک داداش سرش خیلی شلوغه. اتفاقا گفت که با خانه تماس گرفته ولی مدام اشغال بوده است و مجبور شد که با من تماس بگیرد. فکر کنم فریبا تلفن را اشغال کرده بود.
لیدا گفت: حال عمو چطور بود؟
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: دیروز اسمیت به سراغ داداش رفته و خیلی داد و بیداد راه انداخته تا تو رو به او برگرداند. داداش می گفت اسمیت تمام شیشه های شرکت او را شکسته و فریاد می زد که باید لیدا پیش او برگردد.
لیدا با ناراحتی گفت: به عمو که صدمه نرسانده است؟ چون وقتی او عصبانی می شود هیچکس جز من نمی تواند در برابر او ایستادگی کند.
آقا کیوان خنده ای سر داد و گفت: نه او گفته که چون لیدا به شما احترام می گذارد به خاطر او به شما چیزی نمی گم وگرنه گردن بیچاره داداشم را خرد می کرد.
لیدا با ناراحتی گفت: عمو جواب اسمیت را چه داده است؟
آقا کیوان جواب داد: هیچی. گفته که لیدا نمی تونه به آنجا برگرده و اگه اینقدر اصرار داره می تونه به ایران بیاد و تورو با خودش برگردونه.
امیر با خشم گفت: غلط کرده فقط اینجا بیاد که قلم پای او را بشکنم.مردتیکه!
لیدا با قیافه جدی گفت: اینطور در مورد او حرف نزنید. اسمیت پسر خوب و مهربانی است. حتما به خاطر فشار روحی که از دوری من داره دست به این کار زده است وگرنه او پسری نبود که به عمو کوروش اینطور اهانت کند.
فریبا به شوخی گفت: چقدر دوست دارم اسمیت را بببینم. انشالله به ایران بیاید تا ما بتوانیم او را زیارت کنیم.
امیر چشم غره ای به او رفت. احمد گفت: پس معلوم شده که اسمیت هنوز نتوانسته است با این موضوع کنار بیاید. من احتمال می دهم که به زودی او را ملاقات کنیم.
امیر که خیلی ناراحت بود گفت: این بستگی به لیدا داره که وقتی او به ایران امد، چه جور با اسمیت برخورد کند و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ایران وطن تو است. تو باید مادرت را حتما پیدا کنی.
لیدا آهی کشید و گفت: می دونم ولی من سالها با اسمیت زندگی کرده ام. چطور می توانم او را از خودم ناراحت کنم.
امیر با ناراحتی بلند شد و گفت: ولی اسمیت یک غریبه است. پس مادرت چی؟ اون الان نوزده ساله که چشم انتظار دختر گمشده اش است. تو خودت یک زن هستی باید احساس آنها را بهتر درک کنی و بعد با ناراحتی به کتابخانه رفت.
شهلا خانم گفت: امیر راست می گه. پس حداقل مادرت را پیدا کن و بعد هر کجا که دوست داشتی برو زندگی کن. ولی اول به فکر مادرت باش.
لیدا سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. ولی ته دل خیلی دوست داشت که دوباره با اسمیت و ماریا زندگی کند و با هم مانند گذشته بیرون بروند.
روز تولد فتانه فرا رسید. آقا کیوان واقعا سنگ تمام برای جشن او گذاشته بود. مهمانهای زیادی دعوت شده بودند. فریبا در اتاق لیدا لباس عوض کرد تا لیدا در پوشیدن لباسهایش کمک کند. لباسی که شهلا خانم خرید واقعا زیبا بود فریبا گفت: وای لیدا چقدر برازنده ات است. اگه امیر تورو توی این لباس ببینه دیوونه میشه.
لیدا لبخندی زد و گفت: فقط با این دست گچ گرفته خیلی ناجور شده ام.
فریبا در حالی که لباس خودش را می پوشید گفت: ماشالله اینقدر خوشگل هستی که کسی به دستت توجه نمی کنه. زودتر آماده شو که الان فتانه صداش درمیاد.
فریبا یک گل صورتی رنگ به موهای لیدا زد و هر دو از اتاق خارج شدند . وقتی لیدا و فریبا از پله های پائین می آمدند بیشتر نگاه ها به آنها دوخته بود. فریبا در حالی که از نگاه های آنها معذب شده بود گفت: وای لیدا من خجالت می کشم چرا اینها اینطور ما را نگاه می کنند؟!
لیدا لبخندی زد و گفت: خجالت نداره. سرت رو بینداز پائین و بی خیال باش.
فریبا و لیدا بعد از احوال پرسی با مهمانها به گوشه ای رفتند و سر میز نشستند. در همان لحظه پسری جلو آمد و از فریبا دعوت رقص کرد و او هم از خدا خواسته سریع پذیرفت. چند نفر از جوانها از لیدا دعوت به رقص کردند ولی لیدا دستش را بهانه کرد که نمی تواند برقصد. امیر آرام به او نزدیک شد و رو به روی لیدا سر میز نشست و به شوخی گفت: برای اولین بار از اینکه دستت شکسته خیلی خوشحالم.
لیدا جا خورد و با دلخوری گفت: دلیل نداشت به زبان بیاوری. خودم می دونم که خیلی از موضوع خوشحال هستی. فقط دوست داری که منو ناراحت کنی.
امیر لبخندی زد و گفت: به خاطر این می گم که دیگه نمی تونی با هر جوونی رقص کنی تا حرص من دربیاد.
لیدا در چشمان درشت و سیاه امیر خیره شد و گفت: دستم بهانه است چون اصلا رقص بلد نیستم وگرنه به خاطر همین حرفت با دیگران می رقصیدم تا حرص تو را دربیاورم.
امیر با تعجب گفت: جدی می گی!تو رقص بلند نیستی! مگه میشه دختری...
لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: ببینم این همه دختر خوشگل اطرافت هستند تو چرا درست انگشت روی من گذاشته ای. نکنه می خواهی منت کشی کنی!
امیر به خنده افتاد و گفت: عزیز من این چه حرفی است که می زنی ! باید منت چی را بکشم؟ تو مال من هستی و تا یک ماه دیگه زن عزیز خودم می شوی.
لیدا سرخ شد. امیر ادامه داد: دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. وقتی از پله ها پائین می آمدی همه تو را نگاه می کردند، می خواستم چشمهایشان را از حدقه دربیاورم.
لیدا لبخندی زد و گفت: تا به حال مردی به حسودی تو ندیده ام. از شب اولی که به خانه ی شما آمدم تو به من حسودی می کردی و من از نگاهت حسادت را می خواندم.
امیر در حالی که میوه پوست می گرفت گفت: وقتی در فرودگاه تو رو از دور دیدم که مضطرب به اطراف نگاه می کنی، متوجه شدم همان دختری که عمو فرستاده است هستی. وقتی نزدیکت می شدم خدا خدا می کردم که تو همان مهمان ما باشی وقتی فهمیدم که تو همان مهمان عزیز هستی، در پوست خودم از خوشحالی نمی گنجیدم.
لیدا لبخندی زد و گفت: ببینم بدجنس امشب خیلی برای دخترهای اطرافت قیافه گرفته ای. واقعا حق هم داری چون امشب خیلی برازنده تر شده ای.
امیر لبخندی زد و گفت: اینقدر اذیت نکن. هیچکس مانند تو برایم عزیز نیست.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: بی انصاف تو طوری با من برخورد کرده ای که همه خانواده ات متوجه شده اند که تو به من علاقه داری.
امیر نگاهی مهربان به لیدا انداخت و گفت: آره، همه می دانند که بدجوری دیوانه ات شده ام.
دوباره لیدا سرخ شد. امیر خنده ای کرد و گفت: سفیدی زیاد خیلی بده چون سرخی صورت را سریع نشون می ده.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: چقدر دوست دارم عمو کوروش را هر چه زودتر ببینم.
امیر حرف لیدا را قطع کرد و به شوخی گفت: عزیزم چقدر عجله داری! فقط باید یک ماه صبر کنی تا زن من شوی. چفدر تو دستپاچه هستی!
لیدا جا خورد . با تعجب گفت: ولی منظور من این نبود.
امیر با صدای بلند به خنده افتاد. لیدا لبخندی زد و حبه قندی را که روی میز بود را به طرف امیر پرت کرد. در همان لحظه شهلا خانم امیر را صدا کرد تا از چند مهمان که تازه به جمع آمده بود پذیرایی کند و امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: بقیه دعوا باشه برای بعد. و با لبخند از سر میز بلند شد و به طرف مهمانهای تازه وارد رفت.
بعد از لحظه ای فریبا به طرف لیدا آمد با خنده گفت: اوه ببینم به امیر چه گفته ای که او اینطور سرحال و خوشحال است؟ داره با دمش گردو میشکنه!
لیدا گفت: هیچی این داداشت فقط می خواد که توجه ام به او باشه، در این صورت خیلی خوشحال و سرحال می شه. و رو به فریبا ادامه داد: ای بدجنس امشب خیلی دلبری می کنی. نکنه می خواهی دیوانه شان کنی!
فریبا خنده ای سر داد و گفت: چکار کنم. وقتی نگاه همه را روی تو می بینم، مجبور می شوم دلبری کنم . و یکدفعه گفت: راستی لیدا یک آقای خوشگل جلوی در منتظر تو است . می خواد تو رو ببینه.
لیدا با تعجب گفت: اون کیه که می خواد منو ببینه و بعد به سرعت بلند شد و به طرف در بزرگ رفت. با دیدن آن صحنه نزدیک بود از خوشحالی بی هوش شود. فریادی کشید و به طرف آن مرد رفت.شهلا خانم وقتی لیدا را در آغوش آن جوان غریبه دید ، با نگرانی و عصبانیت گفت: لیدا تو چکار می کنی؟ این آقا کیه؟!