بعد از سه ساعت هر سه به خانه برگشتند و احمد خیلی ناراحت بود.
امیر وقتی دست لیدا را در گچ دید ، جاخورد و به طرف او آمد ولی رو به احمد کرد و با ناراحتی گفت: یعنی واقها دستش شکسته بود.
احمد با کلافگی گفت: طفلک خیلی درد کشد تا دکتر انگشتانش را جا به جا کرد. اینقدر فریاد کرد که دلم برایش سوخت. سه تا از انگشتانش بدجوری شکسته بود.
شهلا خانم گفت: خدا مرگم بده تا کی باید دستش در گچ بمونه؟
احمد گفت: حداکثر دو ماه باید در گچ بمونه.
امیر در حالی که با حالت عصبی دستی به موهای پرپشت و سیاهش می کشید با ناراحتی گفت: این دختر چقدر حماقت کرد. من تا به حال دختری به زودرنجی او ندیده ام.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: من برای دست خودم ناراحت نیستم. وقتی صورت شما را می بینم واقعا شرمنده می شوم.
امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نمی خواد دلت به حال من بسوزه. صورت من تا یک هفته دیگه خوب می شه. به فکر خودت باش که دو ماه باید دستت داخل گچ باشه. تو دختر خیلی خودسری هستی.
آقا کیوان با ناراحتی گفت: آخه دخترم تو با خودت چکار کردی! هنوز سه ماه است که به ایران آمده ای . آخه چه بلایی بود که به سر خودت آوردی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: پدر جان شما خودت را ناراحت نکن. این تحربه بود که دیگه به قول آقا امیر خودسر نباشم.
امیر پوزخندی زد و گفت: این تجربه تلخ نزدیک بود به آبروی همه لطمه بزند ولی خدا اب ما بود که به موقع سر رسیدیم.
لیدا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. آقا کیوان چشم غره ای به امیر رفت تا دیگه اینقدر به لیدا زخم زبان نزند. امیر سکوت کرد و به کتابخانه رفت.
دو هفته از آن موضوع می گذشت و امیر با لیدا اصلا حرف نمی زد و حتی جواب سلام او را نمی داد و لیدا خیلی ناراحت و افسرده بود.
یک شب که همه دور هم نشسته بودند و توجهشان به یک فیلم سینمایی بود، لیدا نگاهی به امیر انداخت و امیر که متوجه نگاه های لیدا شده بود، خودش را با روزنامه سرگرم کرد و به روی خودش نیاورد.
وقتی امیر دید که لیدا او را با ناراحتی نگاه می کند دلش سوخت. در چشمان لیدا خیره شد و با صدای بلند گفت: چیه؟! چرا منو اینطور نگاه می کنی؟!
لیدا جا خورد و صورتش تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
نگاه همه با تعجب به طرف آن دو برگشت.
آقال کیوان با خنده گفت: امیر تو خیلی بی انصاف هستی. دخترم خجالت کشید.
شهلا خانم در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود گفت: امیر تو خیلی بدجنس هستی. خوب طفلک داشت نگاهت می کردف گناه که نکرده است، دخترم را اینطور سرخ کردی.
لیدا با خجالت آرام بلند شد و در حالی که قلبش به شدت می زد به کتابخانه رفت و روی مبل بزرگی نشست. به این فکر می کرد که چرا به امیر دل بسته است. آخه از چه چیز او خوشش آمده بود که اینطور او را دوست داشت. با این اخلاق بد و خشن او چه چیزی موجب می شد که دل به او ببندد. به ظاهر کتابی در دستش بود ولی حواسش جای دیگری بود احساس کرد کسی به او نزدیک شد. سرش را بلند کرد امیر را دید . لبخندی به او زد.ولی قیافه ی خشک و خشن امیر خنده را روی لبان او محو کرد و لیدا با ناراحتی سرش را پائین انداخت و مشغول ورق زدن کتاب شد.
امیر به او نزدیک شد و بالای سر لیدا ایستاد . نگاهی به او و کتاب انداخت. کتاب را از دست او گرفت و با لحنی جدی ولی آرام گفت: چرا کتاب را بر عکس دستت گرفتی؟
و بعد آن را درست به دست او داد.لیدا کتاب را کنار گذاشت و از روی مبل بلند شد . رو به روی امیر ایستاد و با ناراحتی گفت: امیر من معذرت می خواهم. به خدا نمی خواهم تو را ناراحت ببینم.
امیر در چشمان زیبای لیدا خیره شد . قلبش فرو ریخت. نگاهش را از او برگرفت و به طرف قفسه های کتاب رفت. و به ظاهر کتابها را مرتب کرد.
لیدا به طرف لیدا رفت. پشتش ایستاد و با بغض گفت: امیر من متاسفم.
امیر به طرف لیدا برگشت وقتی چشمان لیدا را اشک آلود دید ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و همچنان جدی به او نگاه کرد و با لحن سردی گفت: تو از این همه عذاب دادن من چه نصیبت می شود که اینطور زجرم می دهی.
لیدا آرام گفت: امیر منو ببخش ولی من نمی توانم درباره ی اسمیت چیزی نگویم. آخه دست خودم نیست چون بدجوری به او علاقه دارم. او مانند یک برادر برایم عزیز است.
امیر با اخم گفت: لیدا دیگه حرفش را نزن. تو نمی دانی چقدر دوستت دارم وگرنه...
لیدا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت: تو به ظاهر به من می گی که دوستم داری. کسی که خاطرخواه باشد اینقدر او را اذیت نمی کنه. تو توی این سه هفته اعصاب منو خرد کردی. این بی اعتنایی های تو منو دیوونه کرده. بی انصاف حالا که فهمیده ای من هم دوستت دارم اینطور منو عذاب می دهی.
امیر لبخند سردی زد و گفت:من توی عمرم تا به حال عاشق هیچ دختری نشده بودم و تو اولین دختری هستی که پا توی قلب سخت و سنگ من گذاشتی تا برایت مانند ثانیه های ساعت بتپد و اونو مانند یک موم در دست خودت گرفتی و حالا باید بدانی که اولین عشق هیچوقت ظاهری و فراموش شدنی نخواهد بود.
لیدا گفت: به خدا من هم برای اولین بار دل به یک مرد بسته ام و آن هم فقط تو هستی. آخه اگه من دوستت نداشتم که خودم را سبک نمی کردم تا با تو آشتی کنم ولی باید بدونی چقدر برام ارزش داری و بعد با ناراحتی ادامه داد: امیر تو آدم شکاکی هستی.
امیر با خشم گفت: لیدا بس کن. من دوستت دارم ولی شکاک نیستم.
و بعد به طرف قفسه های کتاب برگشت و در حالی که کتابی را در قفسه جا به جا می کرد ادامه داد: لیدا خواهش می کنم حجابت را رعایت کن. از اینکه موهای لخت و سیاهت را اینطور باز گذاشته ای ناراحت می شوم. تو خودت نمی دانی که این موها چقدر وسوسه انگیز هستند . اون صورت زیبا با این موهای بلند آدم را دیوانه می کند. از تو می خواهم رعایت ایت نکته را بکنی.
لیدا اخمی کرد و گفت: خواهرها و مادرت هم مانند من حجاب ندارند و اینکه بیشتر زنهای ایران همه بی حجاب هستند. من دلیلی نمی بینم که حجاب داشته باشم. من که قبلا بهت گفتم که اگر روزی این نیرو را در خودم دیدم که بتوانم حجاب داشته باشم، حتما این کار را می کنم.
امیر با خشم گفت: لیدا من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری. پس باید به عقیده های هم احترام بگذاریم. من دوست دارم که تو حجاب داشته باشی. لااقل روسری سرت بگذار تا آن موهای بلندت را زیر روسری پنهان کنی. من کاری به خواهرهایم ندارم چون آنها عقیده و طرز فکر خودشان را دارند و اینکه پدرم هم زیاد به این موضوع اهمیتی نمی دهد ولی من و تو بعد از چند ماهی که عمو کوروش به ایران بیاید می خواهیم ازدواج کنیم. پس باید به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.
در همان لحظه صدای شهلا خانم امد که گفت: امیر جان، لیدا جان بیایید چای با کیک بخورید داره سرد می شه.
لیدا آهی کشید و با ناراحتی گفت: نمی دانم با چه زبانی با تو حرف بزنم. تو آدم یکدنده و لجبازی هستی.
امیر لبخندی به او زد و لیدا از کتابخانه بیرون آمد.
همه در باغ نشسته بودند. لیدا کنار شهلا خانم جا گرفت و نشست. امیر هم بعد از چند لحظه به جمع آنها پیوست و رو کرد به فتانه و گفت: راستی فتانه تو چادر لیدا خانم را نمی دوزی . مدتی می شه که اونو برش کرده ای و با این حرف خودش را تا بناگوش سرخ شده بود.
فتانه لبخندی زد و گفت: به خدا اصلا وقت ندارم ولی فردا سعی می کنم که دوخت ان را شروع کنم.
امیر با لحنی جدی گفت: لطفا تا دو سه روز دیگه آماده اش کن.
فتانه چشمکی به لیدا زد و گفت: باشه داداش جون مومن.
لیدا صورتش گلگون شد و سرش را پائین انداخت.
شهلا خانم گفت: وای آقا کیوان یک ماه دیگه تولد فتانه جونه.من از الان دلهره جشن را دارم.
آقا کیوان گفت: عزیزم نگران نباش. همه چیز درست می شه. اولین بار که نیست داریم جشن می گیریم.
احمد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا جان شما چرا ناراحت هستید؟
لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. فقط توی این فکر هستم که چرا عمو کوروش منو شش ماه زودتر به ایران فرستاد. ای کاش می ماندم و با خودش می آمدم.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: قبل از اینکه شما به ایران بیایی از برادرم این موضوع را پرسیدم. داداش گفت که به خاطر این تو را زودتر به ایران فرستاده است که تا اسمیت در خدمت سربازی است تو ایران باشی چون اگر اسمیت در خدمت سربازی است ، تو ایران باشی چون اگر اسمیت می آمد امکان نداشت اجازه بدهد که به وطن برگردی و جدا کردن شما دو نفر غیرممکن بود و به همین منظور تو را به ایران فرستاد تا به راحتی توانسته باشد به وصیت پدرت عمل کرده باشد.
لیدا با ناراحتی که همراه با بغض بود گفت: طفلک اسمیت حتما الان در اتاقش تنها نشسته است. او هیچوقت بدون من به اون خونه نمی رفت. یا من همیشه خانه ی او بودم یا او خانه ی ما بود. پدرم او را مانند پسر خودش دوست داشت. من اسمیت را داداش صدا می زدم. من و اسمیت همیشه در مدرسه سر یک میز می نشستیم.یک روز معلم خواست جای مرا عوض کند ولی اسمیت مانع این کار شد و خیلی با معلم دهن به دهن کرد. معلم با عصبانیت مچ دستم را گرفت و خواست مرا از سر میز بلند کند که جای دیگه ای بنشینم. ولی ناگهان اسمیت یقه ی معلم را گرفت و مشت محکمی توی صورت او زد و معلم بیچاره طوری پرت شد که سرش به لبه ی میز خورد و بی هوش شد.می خواستند اسمیت را از مدرسه اخراج کنند ولی وقتی اصرار و گریه های مرا دیدند، معلم منو خیلی دوست داشت موافقت کرد تا اسمیت سر کلاس برگردد و از شکایت خودش صرفنظر کرد و فردای آن روز درباره اسمیت سرکلاس برگشت و من و او کنار هم نشستیم و دیگه هیچ معلمی جرات نداشت ما را از هم جدا کند. ولی عمو کوروش بی انصاف با ما این کار را کرد و ما را از هم جدا کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ادامه داد: چقدر دلم هوای اسمیت و ماریا را کرده است. مدت دو هفته است که اسمیت با من تماس نگرفته. فکر کنم از من ناراحت است.
امیر با ناراحتی گفت: لعنت خدا بر شیطان و با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: تازگیها این پسر چقدر سخت گیر شده است. نمی شه جلوی او حرفی زد.
لیدا از حرکات امیر خیلی ناراحت بود و از اینکه اینطور به اسمیت اهانت می کرد خشمگین می شد. وقتی حرکات امیر را دید بهش برخورد و تصمیم گرفت که دیگه با امیر خیلی سرد و بی تفاوت برخورد کند تا امیر فکر نکند که می تواند تا این حد روی او حکم داشته باشد.
دو روز گذشت و لیدا برخوردش با امیر مانند یک غریبه بود و امیر از این حرکت او ناراحت بود، اما به روی خودش نمی آورد.
بعد از سه روز فتانه چادر لیدا را آماده کرد. ظهر موقع ناهار امیر به خانه آمد . فتانه و فریبا ساعت یازده صبح به تولد یکی از دوستانشان رفته بودند و هر چه به لیدا اصرار کردند که همراهشان باشد او قبول نکرد. لیدا و شهلا خانم و امری هر سه بعد از ناهار روی مبل نشسته بودند و چای می خوردند.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چادر و مقنعه ات اماده شده است. فتانه خیلی تمیز آن را دوخته است.
لیدا گفت: دست فتانه جون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده است.
امیر رو به مادرش کرد و گفت: مادرجان اگه می شه چادر را بیاور تا این دختر لجباز سرش بذاره.
شهلا خانم بلند شد و به اتاق فتانه رفت و بعد از لحظه ای با چادر و مقنعه برگشت و آنها را به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و آنها را کنارش گذاشت و گفت: بعدا چادر را روی سرم امتحان می کنم.
امیر به مادرش با تمنا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
شهلا خانم گفت: خودتو لوس نکن. بلند شو چادر را سرت بگذار تا ببینم چه ریختی می شی.
لیدا به احترام شهلا خانم بلند شد و به کتابخانه رفت. مقنعه و چادر را سرش گذاشت . وقتی خودش را در آینه دید لذت برد. با خود گفت: چقدر در پوشش حجاب زیباتر شده ام. چادر ابهت خاصی به صورتش داده بود. لای در را باز کرد و گفت: مادر جان لطفا بیایید ببینید که چطور شده ام.
شهلا خانم خنده ای سر داد و گفت: دخترم بدجنس نشو بیا اینجا ببینمت.
لیدا گفت: نه مادر نمی خواهم پسر مغرورتان منو ببینه.
شهلا خانم با خنده گفت: بی انصاف طفلک پسرم دوست داره تو رو توی پوشش حجاب ببینه و بعد بلند شد و به کتابخانه رفت. وقتی لیدا را دید با فریاد کوتاهی گفت: وای لیدا تو چقدر خوشگل شده ای. درست شبیه فرشته ای پاک و زیبا شده ای.
لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا وقتی خودم را دیدم خیلی تعجب کردم . دست فتانه و آقا احمد درد نکنه.
شهلا خانم با شیطنت و صدای بلند که امیر بشنود، مدام زیبایی لیدا را ستایش می کرد.
در همان لحظه در اتاق باز و امیر به بهانه برداشتن کتاب به آنجا آمد ولی وقتی قیافه لیدا را در چادر دید لحظه مکث کرد و با اشتیاق به آن صورت زیبا که در پوشش حجاب برازنده تر شده بود نگاه کرد. شهلا خانم به شوخی گفت: ببینم پسرم اینجا کاری داشتی.
امیر در حالی که به خودش آمده بود سرخ شده و به طرف قفسه کتاب رفت و کتابی را برداشت و گفت: نه آمدم کتابی بردارم.
کتاب را برداشت و وقتی خواست از اتاق خارج شود، شهلا خانم گفت: به نظرت چادر به لیدا جان میاد یا نه.
امیر دوباره با صورتش گلگون شده به لیدا نگاه کرد و ناخودآگاه به طرف او رفت و در حالی که به او چشم دوخته بود گفت: درست مانند مرواریدی در صدف شده است.
لیدا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شهلا خانم با کنایه گفت: امیر زن مومن و با ایمان را خیلی دوست دارد درست برعکس پدر وخواهرانش.
لیدا چادر را روی سرش مرتب کرد و گفت: پس باید همه بگردیم و همان دختری که ایشون دوست دارد برایش خواستگاری کنیم.
امیر با لحنی جدی و خشم گفت: لازم نیست زحمت بکشید . من انتخاب خودم را کرده ام.
شهلا خانم با شیطنت گفت: جدی می گی!خوب مبارک باشه!حالا اون دختر بیچاره کی است؟
امیر سرخ شد . به لیدا نگاه کرد و بعد رو به مادرش گفت: به موقع اش بهتون اون دختر خوشبخت را نشون می دهم تا برایم آن دختر مغرور و خودسر را خواستگاری کنید.