در همان لحظه شهلا خانم به خانه آمد و با دیدن چهره عصبانی امیر همه چیز را فهمید و به خنده افتاد.
امیر با عصبانیت کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بعد از لحظه ای داخل ساختمان شد.
شهلا خانم با دیدن لیدا خنده ای کرد و گفت: دخترم چرا امیر اینقدر عصبانی بود.
لیدا لبخندی زد و در حالی که همراه شهلا خانم به آشپزخانه می رفت گفت: هیچی، دوباره حرف اسمیت را زدم و طبق معمول پسرتان عصبانی شد.
شهلا خانم با شیطنت گفت: وای خدای من هیچوقت فکرش را نمی کردم امیر یک روزی دل ببندد . چون خیلی مغرور و بدجنس است و دوباره به خنده افتاد.
لیلا گفت: راستی فریبا و فتانه کجا هستند؟
شهلا خانم گفت: احمد اصرار کرد که به سینما بروند و آنها هم از خدا خواسته با او رفتند.
لیدا متوجه شد که احمد عمدا این کار را کرده تا به او بفهماند که تنها به خاطر او نبود که به این گردشها می رفتند. رو به شهلا خانم کرد و گفت: میشه خواهش کتم که امروز با هم بیرون برویم تا من برای خودم یکی دو تا لباس بخرم. خیلی دوست دارم در انتخاب لباس به من کمک کنید.
شهلا خانم با خوشحالی گفت: باشه عزیزم. خیلی وقت می شه که به خرید نرفته ام. خوشحال می شوم تا با هم بیرون برویم. می خواهم برای خودم هم لباس بخرم. بهتره بعد از ظهر به فروشگاه برویم. ظهر امیر برای ناهار به خانه می آید و باید ناهارش آماده باشد.
لیدا قبول کرد تا بعدازظهر به فروشگاه بروند.
ظهر امیر به خانه برگشت. وقتی لیدا را دید سعی کرد آرام باشد، لبخند سردی زد و گفت: با تنهایی چه می کنی؟من فکر می کردم فریبا و فتانه با مادر به عیادت همسایه رفته بودند، ولی احمد وقتی تلفن زد که با فریبا و فتانه در سینما هستند خیلی تعجب کردم.
لیدا در حالی که استکان چای را جلوی او می گذاشت گفت: شما دو تا برادر خیلی زودرنج هستید. در صورتی که من با امد صحبت کردم ولی او انگار قانع نشده است و خواست با این کار...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت: آخه نحوه گفتن تو اشتباه بود. تو می توانستی وای گفتن و کلمه خسته شدم را جور دیگه ای بیان کنی. او وقتی با تو بود خیلی شاد و سرحال به نظر می رسید.
لیدا با بغض گفت: خدایا این عمو کوروش کی به ایران می آید تا منو از دست شما دو تا برادر نجات دهد.
امیر به خنده افتاد. گفت: تو دیگه نمی تونی از دست من راحت شوی چون وقتی عمو به ایران بیاید، می خواهم تو رو از او خواستگاری کنم.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. امیر قلبش شروع به تپیدن گرفت. لحظه ای خواست دست لیدا را که روی میز بود بگیرد ولی این کار را نکرد و آرام بلند شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: ببینم ناهار چی داریم؟
شهلا خانم در آشپزخانه داشت میز غذا را می چید. با صدای کمی بلند گفت: برو لباستو عوض کن. غذا خورشت قیمه داریم.
وقتی هر سه نفر سر میز نشستند، شهلا خانم گفت: امروز طفلک لیدا جان خیلی به من کمک کرده است. این غذا دست پخت لیدا جان است.
امیر با شیطنت در حالی که غذا را می خورد گفت: وای امروز غذا چقدر خوشمزه شده است.
شهلا خانم به خنده افتاد و آرام به پشت میز زد و گفت: تازگیها خیلی زبون درآورده ای.
امیر نگاهی به لیدا انداخت. لبخندی زد و بعد مشغول خوردن شد . لیدا متوجه شده بود که شهلاخانم همه چیز میان او و امیر را می داند و به علاقه ی آنها به یکدیگر با خبر است، سکوت کرده و آرام غذا می خورد.
وقتی امیر به شرکت رفت، لیدا همراه شهلا خانم به فروشگاه رفت. شهلا خانم در خرید لباس خیلی وسواس نشان می داد و از این همه بی تفاوتی لیدا در برابر انتخاب لباس تعجب می کرد ولی چیزی به او نمی گفت و او به سلیقه ی خودش سه عدد بلوز برای لیدا انتخاب کرد که واقعا خوشرنگ و زیبا بود. لیدا پول لباسها را پرداخت و به طبقه ی بالا ی فروشگاه که مخصوص لباسهای مجلسی و نامزدی بود رفتند.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: سوم شهریور ماه تولد فتانه جان است و ما هر سال برای او جشن بزرگی می گیریم. می خواهم از حالا لباس آن شب را بخرم. دوست دارم در انتخاب آن به من کمک کنی.
لیدا لبخندی زد و گفت: خودتان که بهترین سلیقه را دارید. فکر نکنم در انتخاب لباس بتوانم کمک خوبی برایتان باشم.
شهلا خانم دست لیدا را گرفت و گفت: دخترم سلیقه ی جوانها چیز دیگه ای است و او را به طرف لباسهای مجلسی برد.
بعد از مدتی نگاه کردن به لباسها، شهلا خانم به سلیقه ی لیدا یک پیراهن مشکی بلند که تمام کار گلدوزی روی آن شده بود را خرید و سپس شهلا خانم به انتخاب خودش برای لیدا یک پیراهن صورتی که روی شانه هایش خزهای صورتش خوشرنگ به چشم می خورد و جلوی لباس با سنگهای براق گلدوزی شده بود خرید و به او هدیه داد و با خوشحالی گفت: وای دختر تو توی این لباس مثل یک ملکه زیبا می شوی.
لیدا تشکر کرد، شهلا خانم گفت: عزیزم دوست ندارم تا روز تولد فتانه این لباس را هیچ کدام از دخترها ببینند. می خواهم روز تولد همه این لباس را توی تنت ببینند و با نیش خندی مهربان ادامه داد: وقتی امیر این لباس را در تنت ببیند دیوانه خواهد شد. لیدا سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
هر دو با دست پر به خانه برگشتند. ساعت هشت شب بود که فریبا در را به روی آنها باز کرد وقتی مادرش و لیدا را دید غرغر گفت: اگر شماها می خواستید به خرید بروید چرا به ما چیزی نگفتید که ما هم همراهتان بیائیم.
لیدا لبخندی زد و گفت: صبح شما را ندیدم. وقتی دیدم نیستید از مادر خواهش کردم که زحمت بکشد و با من به خرید بیاید.
اسم مادر ناگهان از دهان او خارج شد. شهلا خانم لبخندی زد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: ممنونم که مرا لایق دانستی که مادرت شوم.
فتانه به طرف آنها آمد ، با دلخوری گفت: شما خیلی بی انصاف هستید. چطوری دلتان آمد بدون ما به خرید بروید.
شهلا خانم خندید و گفت: وای شما دو تا دختر چقدر غر می زنید. بگذارید بیایم داخل خانه بنشینم خیلی خسته هستم.
و بعد فریبا و فتانه کمک کردند تا جعبه های لباس را داخل ببرند. وقتی روی مبل نشستند امیر و احمد از کتابخانه بیرون آمدند.
احمد به لحن سردی گفت: شما که می خواستید خرید کنید پس چرا چیزی به من نگفتید تا ماشین را در اختیارتان بگذارم.
لیدا که از احمد کمی دلخور بود، بدون اینکه او را نگاه کند گفت: یکدفعه تصمیم گرفتم به خرید بروم و اینکه نمی خواستم مزاحمتان شوم.
امیر با اخم گفت: این حرف را نزن تو هیچوقت مزاحم ما نیستی. دفعه ی آخرت باشد که این حرف را زدی وگرنه بدجوری عصبانی می شوم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)