لیدا اخمی کرد و گفت: امیر اینقدر بدجنس نباش، چون من یک لحظه نمی تونم به فکر اسمیت نباشم.
امیر با قیافه ی جدی و خشن گفت: پس حداقل جلوی من اسمش را نیاور. چون او برادر واقعی تو نیست و من نمی تونم وجود او را تحمل کنم و بعد در حالی که از روی نیمکت بلند می شد ادامه داد: بلند شو برویم پیش بقیه بنشینیم. الان صدای فریبا و فتانه در می آید و خودش با فاصله ی یک قدمی از لیدا به طرف بچه ها رفتند.
امیر کنار لیدا نشست و به خطر اینکه او را از ناراحتی دربیاورد، مدام از او پذیرایی می کرد. احمد کمی پکر به نظر می رسید و آقا کیوان متوجه او بود. گهگاهی لبخندی به او می زد تا او حرکات امیر را به دل نگیرد. بعد از شام فریبا گفت: بهتره فردا به سینما برویم. دوستانم می گفتند که فیلم خیلی قشنگی روی پرده آمده است.
ناخودآگاه لیدا گفت: وای دیگه نه.
احمد و آقا کیوان و همه تعجب کردند. آقا کیوان پرسید: برای چه دخترم. نکنه...
لیدا که دیگه از این همه تفریح خسته شده بود، حرف او را خجالت قطع کرد و گفت: معذرت می خوام ولی اگه اجازه بدهید من فردا استراحت کنم. چون خیلی احساس خستگی می کنم. مدت هشت روز است که درست و حسابی تو خونه استراحت نکرده ام. این گردشهای هر روزه منو از پا درآورده است.
احمد با ناراحتی گفت: اگه می دانستم قلبا راضی به این تفریحات نیستی هیچ اصراری نمی کردم. بهتر بود زودتر می گفتید که دوست نداری با من بیرون بیائید.
لیدا که متوجه ناراحتی او شده بود بلند شد و رفت کنار احمد نشست و گفت: این حرف را نزن، به خدا هر دفعه که اب شما بیرون می آمدم به من خیلی خوش می گذشت. فقط کمی خسته ام. امیدوارم منو ببخشی.منظورم اصلا ناراحت کردم شما نبود.
احمد با ناراحتی بلند شد . به طرف خلوت باغ رفت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: احمد تازگیها خیلی زود رنج شده است. لیدا به شوخی گفت: وای چه پسرهای نازک نارنجی دارید.
همه به خنده افتادند. لیدا بلند شد و به طرف احمد رفت و او را صدا زد. احمد به طرف لیدا برگشت و در چشمانش خیره شد. لبخندی سرد زد و گفت: ازت انتظار نداشتم که این حرف را بزنی.
لیدا رو به رویش ایستاد و گفت: به خدا آقا احمد من حقیقت را گفتم. چون من عادت به این همه تفریح ندارم. به خاطر همین خیلی زود خسته می شوم.
احمد در حالی که کنار لیدا آرام قدم می زد گفت: ولی نمی دانی در این مدت چقدر من خوشحال و سرحال بودم. به من در این یک هفته خوش گذشت.
لیدا گفت: برای من همینطور بود ولی هر چیزی اندازه ای دارد.
احمد پوزخندی سردی زد و گفت: می توانستی بهانه ی دیگه برای نیامدن جور کنی. می دانم که با من راحت نیستی.
لیدا با ناراحتی رو به روی احمد ایستاد و با لحنی خشن گفت: ولی من بهانه نگرفتم، واقعا خسته هستم ولی حالا که شما ناراحت هستید باشه. فردا با شما می آیم ولی دیگه حق نداری بگویی که با تو راحت نیستم.
و با ناراحتی ادامه داد: وای مردهای ایرانی چقدر زودرنج هستند.
احمد لبخندی زد و بدون اینکه متوجه باشد دستی به موهای بلند لیدا کشید و گفت: خودت را ناراحت نکن. من تازگیها خیلی روی تو حساس شده ام. امیدوارم منو ببخشی.
لیدا گفت: انگار شما مانند امیر آقا نیستید. مهربانتر از او هستید.
احمد سرخ شد و گفت: امیر مرد بزرگی است. منکه خیلی او را دوست دارم و به خاطر او دست به هر کاری می زنم. امیر مرد با ایمان و پاکی است. نمی توانم مانند او ایمانی قوی و محکم داشته باشم. ولی قلبا دوست دارم مانند او پاک نیت باشم.
لیدا گفت: از اینکه با خانواده ی شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. اصلا با این اخلاق های شما احساس تنهایی نمی کتم. مخصوصا شما دوتا برادر خیلی خوب حالم را می گیرید.
احمد لبخندی زد و گفت: تو عزیز همه ی ما هستی. خانواده ام خیلی دوستت دارند و خود من هم ازت معذرت می خواهم اگر ناراحتت می کنم. چون تو رو مانند خواهرهایم دوست دارم.
در همان لحظه فتانه به طرف آنها آمد و گفت: بچه ها پدر شما را صدا می زنه. میگه بیایید هندوانه بخورید.
احمد لبخندی زد و گفت: توی این هوای سرد هندوانه کی می خوره و همراه لیدا به طرف بقیه رفت.
امیر سکوت کرده بود و کمتر حرف می زد. فتانه و فریبا مدام از دوستانشان صحبت می کردند و از خاطراتی که با هم داشتند حرف می زدند.
فریبا گفت: لیدا جان تو خاطرات شیرینی داری که برایمان تعریف کنی.
لیدا لبخندی سرد زد و گفت: تمام خاطرات شیرین من با اسمیت عزیزم بود.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وای خدا چقدر دلم برایش تنگ شده است.
رنگ صورت امیر به وضوح پرید و در حالی که خشمش را کنترل می کرد با لحنی جدی گفت: لیدا بسه.
همه از این حرکت امیر جا خوردند و بعد از لحظه ای همه زدند زیر خنده.
لیدا سرخ شد . آقا کیوان با خنده گفت: امیر جان اینقدر سخت گیر نباش. تو چرا اینجوری شده ای.
امیر سکوت کرد. فتانه به حمایت از امیر گفت: آخه عمو کوروش خیلی سفارش لیدا جان را به امیر کرده است و او هم دوست دارد از امانت عمو کوروش خوب مراقبت کند ولی دیگه داره زیاده روی می کنه.
لیدا ناخودآگاه خمیازه ای کشید. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود گفت: پدرجان بهتره به خانه برویم دیر وقت است. همه موافقت کردند و به راه افتادند.
فردا صبح وقتی لیدا سر میز صبحانه آمد امیر را تنها دید که نشسته و صبحانه می خورد. به طرف او رفت و سلام کرد. امیر جواب سلام او را به سردی داد و لیدا رو به روی او نشست و با تعجب گفت: پس مادر و دخترها کجا هستند؟
امیر به حالت قهر گفت: آنها به خانه ی همسایه رفته اند. دخترشان مریض بود به عیادتش رفته اند.
لیدا به شوخی گفت: پس چرا شما همراهشان نرفتید؟
امیر اخمی کرد و گفت: دلیلی نمی دیدم همراهشان بروم.
لیدا لبخندی زد و گفت: انگار خاطرخواه های شما خیلی شما را مغرور کرده اند.
امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: خاطر خواه های من جرات نمی کنند به طرف من بیایند. ولی خاطر خواه های شما با کمال وقاحت دست به موهایتان می کشیند و سریع در دلتان جا باز می کنند.
لیدا متوجه حسادت او شد که ناراحتی او از کجا آب می خورد.
لیدا نیش خندی زد و گفت: شما هم یاد بگیرید و ارتبط خودتان را قوی کنید.
امیر با خشم گفت: نمی خواد این کارها را به من یاد بدهی. اگر بخواهم می توانم بهتر از دیگران عاشق پیشه باشم ولی وحشت آلوده شدن به گناه به من این اجازه را نمی دهد که با تو راحت باشم.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: پس باید دیگران را تحمل کنی.
امیر با خشم گفت: لیدا چرا سعی می کنی منو ناراحت کنی. از اینهمه ناراحت کردن من چه سودی می بری.
لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو رو خدا بسه. صبحانه ات رو بخور و بعد خودش با دلخوری آرام مشغول خوردن شد.
امیر در حالی که سعی می کرد آرام باشد با ملایمت گفت: لیدا نمی دانی که چقدر دوستت دارم ولی خواهش می کنم کاری نکن این عشق پاک ما به گناه آلوده شود.
لیدا و امیر هر دو سرخ شده بودند. لیدا آرام گفت: من به مرور زمان احتیاج دارم تا دختر دلخواه تو شوم چون از کودکی در محیطی بزرگ شده ام که همیشه تا حدودی آزادی داشتیم و خانواده ام اصلا سخت گیر نبودند. از اینکه اب پسرها و دخترها بیرون می رفتم اصلا مخالفت نمی کردند و حتی در طرز پوشیدن لباس سخت نمی گرفتند. چون به من خیلی اطمینان داشتند. ولی نظرات تو فرق می کنه و حالا نمی توانم یکدفعه دختری شوم که تو می خواهی. لطفا به من فرصت بده.
امیر لبخندی زد و گفت:مهم نیست. اینها به مرور زمان درست می شه. منو ببخش که باعث ناراحتیت می شوم و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا سعی کن حجاب داشته باشی. درسته که همه آزاد هستند ولی خیلی دوست دارم تو با دیگران فرق داشته باشی. حجاب ایمان را محکم می کند. زیبایی یک زن به حجاب است.
لیدا لبخندی زد و گفت: بهت که گفتم سعی م کنم همان دختری که دوست داری باشم فقط کمی به من فرصت بده.
امیر در حالی که به ظاهر کره لای نان می گذاشت و به وضوح رنگ صورتش سرخ شده بود با صدایی که می لرزید گفت: لیدا تو اصلا به من نگفتی که دوستم داری یا نه.
لیدا قلبش فرو ریخت. لبخندی زد و آرام بلند شد و گفت: دلیلی نداره این حرف را به زبان بیاورم. فکر کنم خودت بهتر از همه می دانی که در قلبم چه می گذارد. امیر در حالی که عرق شرم روی پیشانیش نشسته بود گفت: ولی دوست دارم احساست را به زبان بیاوری.
لیدا به امیر نگاه کرد دید که او سرش پائین است و وقتی حرف می زند به صورت او نگاه نمی کند.ناراحت شد. یعنی به او برخورد که چرا او مانند جوانهای دیگه در چشمان او عاشقانه نگاه نمی کند و ابراز عشق خودش را به وضوح نشان نمی دهد،در حالی که به طرف باغ می رفت گفت: ولی من نمی توانم به زبان بیاورم.
به سرعت از سالن خارج شد و به باغ رفت. کنار استخر نشست. دلش گرفته بود. دوست داشت همان لحظه کنار ماریا بود. مدت نه روز می شد که با ماریا صحبت نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او این کار را نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او اینکار را نکرده بود. لحظه ای بعد امیر به باغ آمد و به او نزدیک شد و گفت: من می خواهم به شرکت بروم. ببینم اگه در خانه تنها بمانی نمی ترسی.
لیدا لبخندی زد و گفت: از کی باید بترسم. نکنه تو از تنها ماندن می ترسی.
امیر به شوخی گفت: آره از اینکه با تو تنها باشم خیلی می ترسم.
ناگهان به لیدا برخورد و با عصبانیت گفت: درسته که از خارج آمده ام ولی اینقدرها دختر بی بند و باری نیستم که تو از من می ترسی. وقتی پدر و ماریا به مسافرت می رفتند، من و اسمیت مدت یک هفته را تنها با هم در خانه زندگی می کردیم ولی هیچوقت اشتباهی از ما سر نزد که تو اینطور از من فرار می کنی.
امیر جا خورد. با ناراحتی گفت: ولی من با تو شوخی کردم و از حرفم منظوری نداشتم. منظورم این بود که شیطان بر من غلبه نکند و با خشم ادامه داد: تو هم دفعه آخرت باشه که دوباره جلوی من حرف اون پسره را به زبان بیاوری.
لیدا با عصبانیت از لبه ی تخت بلند شد و رو به روی امیر ایستاد و گفت : امیر تو چرا از اسمیت متنفر هستی؟ تو که او را ندیده ای، پس چرا از او بیزار هستی. به خدا اگه ایندفعه در مورد او اینطور حرف بزنی دیگه یک لحظه در این خانه نمی مانم. تو دیگه شورش را درآورده ای و با اخم از کنار امیر گذشت.
امیر به سرعت به طرف لیدا رفت بازوی او را محکم گرفت و به طرف خودش کشید و با خشم گفت: حالا که اون پسره را ندیده ام لااقل اینقدر درباره ی او حرف نزن و اگر هم نتوانستی سعی کن جلوی من مراعات این موضوع را بکنی. چون دوست ندارم اسم مرد غریبه ای را از دهان تو بشنوم. فهمیدی یا نه؟
و با ناراحتی دست لیدا را به عقب هول داد و به طرف ساختمان رفت.