وجود امیر و ابراز عشق او باعث شده بود که لیدا احساس آرامش داشته باشد. می دانست امیر برایش یک تکیه گاه خوبی خواهد بود. احساس می کرد وجود امیر او را به آینده امیدوارتر کرده است. امیر حدود بیست و هشت سال را داشت و لیدا تازه پا در بیست سالگی گذاشته بود. امیر را یک مرد فهمیده و با وقار می دید . مردی که همیشه آرزویش را در دل داشت.
لیدا با تعجب دید که این ستوران درون باغ بزرگی که با درختان بید مجنون و سرو زیباتر شده بود قرار دارد. نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند. چراغهای زیبایی در اطراف باغ به چشم می خورد و کنار هر تخت قلیانی قرار داشت . عده ای روی نیمکتهای نشسته بودند و قلیان می کشیدند. فضای داخل باغ واقعا لذت بخش و زیبا بود. امیر کنار یک حوض بزرگ که چند عدد نیمکت پهن قرار داشت، جایی پیدا کرد و همگی روی آن نشستند. کمی که گذشت آقا کیوان شروع به قلیان کشیدن کرد.
شهلا خانم رو به لیدا کرد و پرسید: دخترم تو در ایتالیا دوستی صمیمی داشتی که با او به تفریح بروی.
یکدفعه لیدا یاد اسمیت افتاد و غمی بزرگ روی دلش نشست. با صدایی گرفته گفت: یک دوست صمیمی داشتم که همکلاسیم بود و از بچگی با هم بزرگ شده ایم. خیلی به هم وابسته بودیم. پسر واقعا خوبی است.
امیر از این حرف جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه کرد.
فریبا گفت: ببینم چه شکلی هست؟ خوشگله یا نه؟
لیدا آهی کشید و گفت: قشنگ تر از اونی که فکر می کنی است. اینقدر خوشگل است که دخترهای مدرسه دیوانه اش بودند ولی او اصلا توجهی به آنها نداشت چون هر چی باشد از کودکی زیر دست پدرم بزرگ شده بود. پدرم خیلی به او علاقه داشت.
احمد که مانند امیر حسادت در درونش رخنه کرده بود با طعنه و کنایه گفت: نکنه شما هم مانند دخترهای مدرسه دیوانه اش هستید.
لیدا متوجه نیش کلام او شد.لبخندی سرد زد و گفت: من از کودکی دیوانه اش بودم. چون او با مردهای دیگه فرق داره. اسمیت پسر خیلی خوب و مودبی است. مثل یک برادر با من رفتار می کرد. همیشه مراقبم بود تا پسرهای سرکلاس اذیتم نکنند. وقتی دختر و پسرهای مدرسه پارتی شبانه و یا گروههای دسته جمعی می رفتند، او منو از رفتن با آنها منصرف می کرد و اجازه نمی داد با انها جایی بروم. مدام به من می گفت: تو باید پاک بمانی و خودت را آلوده ی این آدمهای ولگرد نکنی. فکر کنم سه یا چهار ماه دیگه سربازی او تمام می شود و نمی دانم می داند که به ایران آمده ام یا نه و بعد در چشمان قشنگش اشک حلقه زد.
چند لحظه سکوت سنگینی فضا را پر کرد. آقا کیوان سکوت را شکست و گفت: واقعا چه دوست خوبی. ولی باورم که در خارج از اینجور جوانهای فهمیده وجود داشته باشه. باید خدا را شکر کرد که پسر به این خوبی را جلوی روی تو گذاشت.
امیر با لحن تمسخرآمیزی گفت: ببینم این آقای اسمیت نوزده ساله است که اینطور با شما صمیمی بود.
بعد لحظه ای سکوت کرد و سنگینی حسادتی که روی چهره اش نشسته بود را زیر پوشش بی تفاوتی به اجبار پنهان می کرد.
لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: نخیر اسمیت عزیزم سه سال از من بزرگتر است ولی به خاطر اینکه سر کلاس با من باشد،خودش را رفوزه می کرد تا اینکه من هم پایه او شدم و همه با کمال تعجب دیدند او که چقدر باهوش و زرنگی در درس بوده است. پدرم خیلی او را نصیحت می کرد که این کار را نکند و خیالش از بابت من راحت باشد و او درس خودش را بخواند ولی او کله شق تر از این حرفها بود و قبول نکرد. با اینکه شاگرد زرنگ کلاس بود، ولی موقع امتحان ورق سفید دست معلم می داد تا اینکه مردود شود و وقتی همکلاسش شدم خیلی در درس کمکم می کرد.
فتانه گفت: وای چه عالی! چقدر مرد مهربان و خوش قلبی است.خیلی دوست دارم که او را ببینم.
لیدا که از تعریف فتانه خیلی خوشحال شده بود گفت: من از دو تا چشمهای خودم بیشتر به او اطمینان دارم. وقتی پدرم با ماریا به مسافرت می رفتند، پدر منو دست اسمیت می سپرد و او مانند یک شیر از من محافظت می کرد.
امیر با تمسخر گفت: منظورتان شیر پاستوریزه است مگه نه؟
همه زدند زیر خنده.
لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: اینطور در مورد اسمیت حرف نزنید. من روی او خیلی حساس هستم. من یک تار او را با دنیا عوض نمی کنم.
امیر با حالت حسادت گفت: کسی از شما نخواست او را با دنیا عوض کنید. مبارک خودتان.
لیدا با خشم به امیر نگاه کرد. انگار تمام حرفهایی که یک ساعت قبل به هم گفته بودند بر اثر این حرف همه فراموش شد و هر دو از هم دلگیر شدند.
شهلا خانم چشم غره ای به امیر رفت . ولی امیر آتش حسد همچنان در درونش شعله ور شده بود. از اینکه لیدا در مورد مردی غریبه اینطور صحبت می کرد حرص می خورد. امیر دیگه لیدا را متعلق به خودش می دانست و می خواست او را تحت نظارت خودش بگیرد. می خواست لیدا فقط مال خودش باشه.
امیر آرام از روی نیمکت بلند شد و به طرف انتهای باغ رفت تا قدم بزند.
شهلا خانم گفت: دختر گلم ببخشید که امیر ناراحتت کرد. او منظوری نداشت فقط تعصبی است. دوست دارم رفتارش را به دل نگیری.
لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: مهم نیست، من باید کمی مواظب حرف زدنم باشم تا دیگران را ناراحت نکنم.
فریبا لبخندی زد و گفت: امیر خیلی غیرتی است. وقتی در مورد مرد غریبه صحبت کنیم او اینطور عصبانی می شود . تو هنوز به فرهنگ اینجا آشنا نیستی. به مرور زمان به این حرکات او عادت می کنی. ما که عادت کرده ایم.
بعد از ناهار همه دور هم نشسته بودند و میوه می خوردند که آقا کیوان گفت: بهتره شام هم اینجا بمانیم. خیلی اینجا قشنگ است.
لیدا که خیلی احساس خستگی می کرد با ناراحتی سرش را پائین انداخت و اعتراضی نکرد. امیر متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت و مشغول خوردن چای شد.
آقا کیوان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
لیدا آرام گفت: نه چیزی نیست .
آقا کیوان ادامه داد: پس چرا کم حرف شده ای. اینطور من نگرانت هستم.
امیر با پوزخند گفت: حتما دوباره یاد دوست عزیزش آقا اسمیت افتاده است.
لیدا متوجه تمسخر کردن امیر شد. با ناراحتی بلد شد و با معذرت خواهی کوتاهی به طرف دیگه ی باغ رفت. صدیا شهلا خانم را شنید که داشت امیر را سرزنش می کرد که چرا اینقدر به لیدا طعنه می زند.
لیدا زیر نیمکتی که خیلی دورتر از بقیه بود نشست. بغض سنگینی روی گلویش جمع شده بود. سرش را میان دو دستش گرفت. در حالی که به حرکات امیر فکر می کرد، لحظه ای از خستگی خوابش برد. احساس کرد چیزی روی او انداخته شد. سریع سرش را بلند کرد. امیر را دید که کنارش نشسته است و کاپشن خودش را روی او انداخته است. هوا، هوای بیست و پنجم فروردین ماه بود و هنوز سوز زمستان در آن باغ با ملایمت در زیر پوست انسان نفوذ می کرد.
امیر وقتی متوجه شد لیدا بیدار شده است، لبخندی زد و گفت: ببخشید بیدارت کردم.
لیدا گفت: نفهمیدم چطور شد که خوابم برد.
امیر کمی نزدیکتر به لیدا شد و گفت: دیدم دیر کردی دلواپس شدم.آمدم دنبالت که دیدم خوابیدی.
لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر حسود باشی.
امیر لبخندی زد و گفت: فقط روی تو اینطور شده ام. وقتی درباره ی او پسر صحبت می کردی یک لحظه حرصم درآمد. خواهشا دیگه درباره ی او جلوی من صحبت نکن، بدجوری روی اسمش حساس شده ام.
لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است. چرا اینقدر تو سخت می گیری.
امیر به تنه ی درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد و گفت: لطفا دیگه حرفش را نزن. دیگه نمی خواهم اسمش را بشنوم.