لیدا لبخندی زد و گفت: شما دو تا برادر خیلی بی انصاف هستید کمی به خواهرهایتان برسید. آنها اگر چاره داشته باشند پوست سر شما دو نفر را درسته می کنند.
امیر خنده ای کرد و گفت: حقشان است.
شهلا خانم نزدیک لیدا شد و به کنایه گفت: اولین بار است امیر را همراه را یک دختر می بینم چون او خیلی از زنها دوری می کنه.
لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
شهلا خانم که با لیدا قدم می زد گفت: در خانواده ی ما فقط امیر مومن و با ایمان است . او حتی نمازش قضا نمی شود. احمد هم کمی مانند او است ولی نه به سختی و سماجت او. امیر خیلی در مورد زنها سختگیر است . چند بار به خاطر حجاب با پدرش بحث کرده است ولی پدر او طرز فکر خاص خودش را دارد و دخترها هم به پدرشان رفته اند. لیدا لبخندی زد ولی سکوت کرد. فضای داخل حرم غمی غریبانه در دل لیدا ایجاد کرد، بوی گلاب در آن محیط دلنشین دلش را به تپش می انداخت و لحظه ای احساس کرد در وجودش حسی گنگ و نامفهوم در جوشش است. آرام به طرف ضریح امام زاده رفت. نمی دانست چه بگوید. وقتی چشمش به شهلا خانم افتاد دید که ضریح امام زاده را می بوسد و زیر لب با خودش چیزهایی زمزمه می کند. فریبا و فتانه چشمهایشان را بسته بودند و زیر لب زمزمه می کردند . خواست فتانه بپرسد که آنها چه می گویند ولی وقتی آنها را همچنان در خودشان دید دلش نبامد خلوت آنها را به هم بزند. گوشه ای ایستاد. لحظه ای بعد دلش طاقت نیاورد . از زنی که به طرف ضریح می رفت پرسید: ببخشید خانم.
زن به طرف لیدا برگشت. لیدا با خجالت پرسید:ببخشید می تونم بپرسم شما وقتی به ضریح دست می زنید چه می گوئید؟
زن از این حرف لیدا تعجب کرد ولی یکدفعه زد زیر خنده.
لیدا سرخ شد و با خجالت سرش را پائین انداخت،زن به اجبار خنده اش را مهار کرد و گفت: دخترم مگه تا به حال به این جور جاها نیامده ای.
لیدا آرام گفت: نه اولین بارم است که می آیم.
زن دستی به صورت لیدا کشید و گفت: خوش به حالت. چون کسی که اولین بار باشد که به زیارت می رود هر حاجتی داشته باشد آقا برآورده می کند.
لیدا با تعجب گفت: حاجت!
زن گفت: آره عز یزم. یعنی هر چه آرزو داشته باشی آقا به تو می دهد و در حالی که از لیدا جدا می شد گفت: دخترم مرا هم دعا کن و به طرف ضریح رفت.
لیدا آرام به طرف ضریح رفت. دستش را به آن گرفت و بوسه ای به آن زد. قلبش می طپید. خواست آرزو کند ولی نمی دانست چه بگوید چون آرزوی آنچنانی نداشت. کمی فکر کرد و بعد آرام گفت: ای آقای من، من مادرم را از تو می خواهم. هر کجا که هست انشالله زنده باشد تا من او را ببینم. خدایا مهر منو تو دل مادرم بیانداز تا مرا بپذیرد. خدایا مادرم زن مهربان و خوبی باشد و دوباره به فکر فرو رفت. هر چه که می بایست به آقا گفته بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
نگاهی به فریبا و فتانه انداخت. آنها هنوز داشتند زمزمه می کردند. لیدا با خودش گفت: وای خدای من این دو تا دختر چقدر آرزو دارند که اینچنین به ضریح چسبیده اند.
کمی به عقب برگشت ناگهان چشمش به امیر افتاد که داشت با تمام وجود با آقا حرف می زد. چنان در خودش فرو رفته بود که اشکهای گرمی که از روی گونه هایش پائین می غلتید را حس نمی کرد. لیدا همچنان که به امیر نگاه می کرد با خودش گفت: امیر از آقا چه می خواهد که اینطور اشک می ریزد و از او طلب حاجت می کند که یکدفعه امیر چشمهایش را باز کرد و نگاه او با لیدا خیره ماند.لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
لیدا با دیدن لبخند امیر دلش فرو ریخت. سرش را پائین انداخت و به طرف ضریح برگشت تا در دید امیر نباشد. برای بار دوم از آقا درخواست کرد و در دل گفت اگه امیر به من مهری دارد مهر اونو در دلم بیشتر کن. خدایا کمکم کن که در این راه به گناه آلوده نشوم و بعد سریع بوسه ای به ضریح زد و از آن محیط متبرکه به سرعت دور شد. انگار از حرفی که زده بود از آقا خجالت می کشیدی. در حالی که صورتش از شرم سرخ شده بود از حرم بیرون آمد.
آقا کیوان وقتی لیدا را دید گفت: دخترم قبول باشه.
لیدا آرام گفت:ممنون.
در همان لحظه امیر با چشمان سرخ شده به جمع آنها پیوست. احمد گفت: وای چقدر فتانه و فریبا و مادر دیر کردند.
لیدا لبخندی زد و گفت: معلوم نیست این دو تا دختر از آقا چه می خواهند که اینقدر سفت به ضریح چسبیده اند و زیر لب زمزمه می کنند.
آقا کیوان گفت: مثلا شوهر خوشگل و پولدار و دانشگاه و لباسهای آنچنانی و از این جور چیزها.
امیر سکوت کرده و در خودش فرو رفته بود. لیدا نگاهی به صورت او انداخت. امیر متوجه نگاهش شد ، لبخندی زد و آمد کنارش ایستاد، آهسته گفت: تو چه آرزویی کردی. از آقا چه خواستی؟
لیدا نیش خندی زد و گفت: همون آرزویی که تو کردی.
امیر با تعجب گفت: تو چه می دانی من چه آرزو کردم.
لیدا با شیطنت گفت: از قیافه ات همه چیز هویدا بود.
امیر با هیجان گفت: یعنی تو متوجه شده ای که دیوانه ات شده ام.
لیدا جا خورد ولی چیزی نگفت. امیر لبخندی زد و گفت: ای بدجنس بالاخره از زیر زبانم همه چیز را بیرون کشیدی.
لیدا در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: ولی من فکر می کردم که شما هم مثل من برای خانواده ات آرزوی خوشبختی کردی و به خاطر اینکه کمی سر به سر امیر بگذارد ادامه داد: آخه من فقط برای مادرم دعا می کردن تا او سلامت باشد و وقتی مرا دید بپذیرد.
امیر از حرف لیدا ناراحت شد و با دلخوری گفت: ولی من جور دیگه ای فکر می کردم و از او جدا شد و به طرف احمد رفت.
یک ربع طول کشید تا شهلاخانم و فتانه و فریبا از حرم بیرون آمدند. صدای غرغر احمد درآمده بود.
شهلاخانم با چشمانی سرخ به لیدا نگاه کرد و گفت: دخترم تو چقدر زود بیرون آمدی.
امیر با دلخوری به لیدا نگاه کرد و رو به مادرش گفت: کسی که آرزویی ندارد بهتر بود اصلا نمی آمد.
لیدا متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت. شهلا خانم لبخندی زد و گفت: چیه نکنه لیدا جان ناراحتت کرده است. امیر چیزی نگفت و همه به طرف ماشین راه افتادند.
لیدا سعی کرد پا به پای امیر حرکت کند. ولی امیر قدمهای بلند بر می داشت و لیدا برای مهارکردن او مجبور شد در آن جمعیت که برای زیارت آمده بودند، بازوی او را بگیرد و امیر از حرکت باز ایستاد و نگاهی غمگین به لیدا انداخت . لیدا در حالی که نفس نفس می زد گفت:وای چقدر تند راه می روی. نزدیک بود توی این جمعیت گم شوم و از دست من راحت شوی.
امیر اخمی کرد و گفت: گم شدن تو دیوانه ام می کند نه اینکه راحتم کند.
لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر زودرنج هستی!
امیر با ناراحتی گفت: ولی من دوست ندارم کسی با غرور من بازی کنه.
لیدا با همان حالت گفت: ببخشید که ناراحتت کردم. من اصلا فکرش را نمی کردم که شما به من علاقه ای داشته باشی ولی انگار اشتباه کردم چون می بینم مانند خود من اسیر شده ای.
برقی از خوشحالی در چشمان امیر درخشید. لبخندی به لیدا زد و گفت: حالا که فهمیدی دوستت دارم چه احساسی داری. لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت و گفت: از این بابت خیلی خوشحال هستم چون دیگه این قلب من تنها نیست و همدمی برای خودش داره.
امیر خواست حرفی به لیدا بزند که صدای پدرش را شنید: امیر جان شما دو نفر کجائید؟ ماشین را توی این کوچه پارک کرده ایم.
امیر و لیدا ایستادند. امیر زیر لب گفت: مگه این دختر برایم حواس گذاشته است. و با لبخند رو به لیدا گفت: هنوز هیچی نشده مانند آدمهای عاشق سرگردان شده ام.
لیدا لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم با این تعریف بدی که از اخلاقت می کردند به این زودی گرفتار شوی.
امیر با خوشحالی بی نظیری گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . این یک هفته ای که اینجا بودی بدجوری مرا گرفتار خودت کردی. تو...
در همان لحظه احمد و فریبا به آنها نزدیک شدند و امیر حرفش را نتوانست تمام کند و همه سوار ماشین شدند. ایندفعه به اصرار لیدا، فتانه و فریبا سوار ماشین احمد شدند و امیر رانندگی ماشین را به عهده گرفت.
آقا کیوان گفت: بچه ها برای ناهار به رستوران سحر برویم تا لیدا جان آنجا را ببینند و همگی موافقت کردند. وقتی سوار ماشین شدند امیر مدام از داخل آینه ی جلوی ماشین به لیدا نگاه می کرد و شادی در چشمانش موج می زد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)