قسمت پنجم:
امیر تا بناگوش سرخ شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: خوب من هم به گردش و تفریح احتیاج دارم و سریع به کتابخانه رفت. همه زدند زیر خنده و متوجه تغییر حالت او شدند.
صبح لیدا با خستگی بلند شد . اصلا حوصله ی بیرون رفتن را نداشت. با اکراه صبحانه اش را خورد. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود متوجه بی حوصلگی او شد. آرام کنار لیدا نشست. آهسته گفت: بی انصاف نکنه امروز چون می دانی من هم با شما هستم اینطور آرام صبحانه می خوری.
لیدا جا خورد. نگاهی به امیر انداخت. امیر لبخندی به او زد و بلند شد و به طرف فریبا رفت و کنارش روی مبل نشست. لیدا نیش خندی کوتاه زد و سرش را پائین انداخت و مشغول خوردن صبحانه شد.
شهلا خانم متوجه تغییر حالت پسرش شد. به شوخی رو به امیر کرد و گفت: آقا امیر تازگیها احساس می کنم که چند روزه خیلی مهربان شده ای. خیلی به خودت می رسی.
امیر در حالی که سرخ شده بود ، روزنامه ای را که روی میز بود برداشت و گفت: مهربان بودم ولی کسی متوجه نبود و بعد به خاطر اینکه سوال دیگری از او نشود گفت: تو روزنامه نوشته شاه قراره به اتفاق فرح جهت شرکت در کنفرانس اوپک به کشور اتریش بروند.
شهلا خانم با خنده گفت: ای بدجنس حرف را عوض می کنی تا ازت سوالی نکنیم.
امیر سکوت کرد و به ظاهر روزنامه می خواند. آقا کیوان بعد از لحظه ای کوتاه از اتاقش بیرون آمد و گفت: لازم نیست آقا امیر ماشین خودش را بیاورد. امیر و فتانه با ماشین احمد می آیند و من و فریبا جان و لیدا خانوم با همسر عزیزم با ماشین خودم می آئیم.
فتانه با ناراحتی گفت: وای نه. من با پسرهای بداخلاق اصلا جایی نمی روم.
آقا کیوان گفت: خوب فریبا جان همراه آنها می رود.
فریبا فریاد کوتاهی کشید و گفت: اوی خدای من. من اصلا آبم با امیر توی یک جوب نمی رود. لطفا منو معاف کنید.
همه زدند زیر خنده.
امیر اخمی کرد و گفت: یک طور شما حرف می زنید که هر کس ندونه فکر می کنه من صبح تا شب شما دو نفر را شکنجه می دهم که اینطور از من بیزار هستید.
دوباره همه به خنده افتادند.لیدا نگاهی به امیر انداخت ، دلش برای او سوخت. آرام گفت: من حاضرم با شما بیایم تا به این دو تا دختر ثابت کنم که شما اینقدرها بداخلاق نیستید.
امیر برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و لبخندی به او زد.
فتانه و فریبا به شوخی گفتند: بیچاره لیدا نمی دونه با کی داره بیرون می ره. خدا به دادت برسه.
امیر که احساس می کرد به لیدا بدجوری علاقه پیدا کرده است گفت: به شرطی بیائید که هر کجا شما را بردم نگوئید این دو تا دختر بی انصاف هم همراهمان بیایند. می خواهم آنها را طوری تنبیه کنم که دیگه به من نگویند بداخلاق هستم.
فریبا و فتانه مردد به هم نگاه کردند.فریبا با دودلی گفت: اگه موافق باشی حاضرم من هم با شما بیایم.
امیر با حالت جدی گفت: اصلا حرفش را نزن و بعد به طرف باغ رفت.
احمد خنده ای بلند سر داد و گفت: وای بر شما که امیر را عصبانی کنید. شما می دانید که من هم طرفدار امیر هستم و دو نفری بلائی سرتان می آوریم تا دیگه به برادر عزیزم بدجنس نگوئید و او هم پشت سر امیر وارد باغ شد.
وقتی همگی جلوی ماشینها جمع شدند، امیر در عقب ماشین را باز کرد و رو به لیدا گفت: بفرمائید داخل بنشینید تا من این دوتا دختر را درست و حسابی تنبیه کنم.
آقا کیوان با خنده گفت: پسرم حالا تو ببخش . اجازه بده آنها با شما بیایند. گناه دارند.
امیر گفت: نه پدرجان باید آنها را تنبیه کنم تا دیگه طوری حرف نزنند که دیگران مرا یک دیو ببینند . فقط شما تماشا کن.
فتانه و فریبا با دلخوری به امیر نگاه کردند و سوار ماشین پدرشان شدند.
بین راه امیر برای لیدا آب میوه گرفت. فتانه و فریبا با حرص او را نگاه می کردند. آقا کیوان پیاده شدو در حالی که لبخند روی لبهایش بود بریا آنها آب میوه خرید و رو به امیر گفت: بی انصافی نکن طفلکی ها گناه دارند.
امیر گفت: تازه این اول راه است . باید طوری آنها را اذیت کنم که دیگه اینطور در مورد من حرف نزنند. و بعد سوار ماشین شد . لیدا از آینه نگاهی با ناراحتی انداخت و گفت: ولی شما فکر نمی کنید اینطور من معذب هستم.
امیر به عقب برگشت و نگاهی مستقیم به صورت زیبای او انداخت و گفت: اما باید تحمل کنید چون من از دست آنها خیلی عصبانی هستم.
احمد گفت: فریبا و فتانه باید بدانند که نباید با برادر بزرگشان اینطور برخورد کنند. شما لطف خودتان را ناراحت نکنید و بعد دوباره به راه افتادند . وقتی به امام زاده رسیدند ، هر کدام ماشینها را پارک کردند و به طرف امام زاده به راه افتادند. بایستی آنها از بین بازارچه ی بزرگی رد می شدند. احمد و امیر لیدا را بین خودشان گرفته بودند و ز هر چیزی که خوششان می آمد برای او می خریدند. فریبات و فتانه با دلخوری به امیر و احمد نگاه می کردند و احمد عمدا وسیله هایی که برای لیدا می خرید به رخ آنها می کشید تا حرص آنها را دربیاورد.
آقا کیوان و شهلا خانم فقط حرکات بچه هایشان را نگاه می کردند و از خنده ریسه می رفتند.
لیدا از اینکه امیر و احمد اینطور او را در بین خود قرار داده بودند و به او می رسیدند معذب شده بود. پیش خودش گفت وای چه غلطی کردم که گفتم با آنها سوار ماشین می شوم . چرا دست از سرم برنمی دارند و یک لحظه راحتم نمی گذارند.
در یک قسمت بازارچه امیر یک جانماز برای لیدا خرید. لیدا لبخندی متین زد و گفت: ولی من نماز خواندن را نمی دانم.
امیر در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: مهم نیست. اگه دوست داشته باشید خودم به شما یاد می دهم. چون نماز ورح اسنان را پاک می کند و از گناه به دور نگه می دارد.
لیدا با همان حالت گفت: نکنه از من خطایی سر زده است که اینطور صحبت می کنید.
امیر سرش را پائین انداخت و گفت: این حرف را نزنید. شما پاکتر از اونی هستی که من فکر می کردم و بعد به راهش همراه بقیه ادامه داد.
بعد از لحظه ای احمد همراه شهلا خانم به طرف لیدا آمد و یک قواره چادر سفید که گلهای کوچک صورتی روی آن به چشم می خورد به دست لیدا داد و گفت: این هم چادر نمازت. لیدا سرخ شد و آرام تشکر کرد .
احمد گفت: وقتی دیدم آقا امیر جانماز برایتان گرفته است، پیش خودم گفتم چادر را خودم می گیرم که هم آقا امیر را خوشحال کنم و هم اینکه هر وقت خواستی نماز بخوانید به یاد من هم باشید.
امیر گفت: آقا احمد زحمت کشید چادر خرید و مادر جان هم زحمت می کشیند برای لیدا خانم یک چادر و مقنعه خوشگل درست می کنند. و بعد آهسته سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: چقدر دوست دارم شما را در آن چادر و مقنعه ببینم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)