قسمت سوم:
وقتی امیر از اتاق خارج شد، لیدا خودش را روی تخت انداخت. احساس گنگی داشت . با اینکه دوستان خوب و صمیمی داشت ولی ته دلش هنوز نگران آینده بود. وحشت تنهایی او را آرام نمی گذاشت. لحظه ای دلش هوای پدرش را کرد. پدری که تمام جوانی و زندگیش را به پای او ریخته بود. با اینکه دختری بزرگ و فهمیده بود ، بعضی مواقع که فیلمهای وحشتناک می دید و می ترسید، به اجبار از پدرش می خواست که شب را کنار او بماند و پدر عزیزش مثل یک کودک او را در آغوش می کشید و حواس تنها دختر قشنگش را به قصه های شیرین ایرانی مانند ماه پیشانی و یا دختر شاه پریان مشغول می کرد و لیدا با لذت به این قصه های تکراری گوش می داد. او پدرش را ستایش می کرد و همین امر بود که هیچوقت کمبود مادر را احساس نمی کرد. پدرش آنقدر به لیدا و اسمیت علاقه داشت که بعضی مواقع ماریا حسادت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد چون خودش هم آن دو را خیلی دوست می داشت.
اسمیت یازده ساله بود که پدر او را به فرزند خواندگی قبول کرد و از آن به بعد او را مانند لیدا دوست می داشت. اسمیت و لیدا دو سال با هم تفاوت سنی داشتند و اسمیت دوسال از او بزرگتر بود. اسمیت بچه یکی از دوستان صمیمی پدر بود که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند تا اینکه خانواده ی اسمیت در یک سانحه تصادف از بین می روند و چون اسمیت سرپرستی نداشت ، پدر او را برای مدتی پیش خودش می آورد ولی وقتی علاقه ی لیدا به اسمیت را که روز به روز بیشتر می شد دید، تصمیم گرفت که او را به فرزندی قبول کند و آنها از آن به بعد با هم بزرگ شدند. لیدا با خود اندیشید اسمیت حالا بیست و دو سال دارد، چقدر خوب می شد که باز هم کنار هم بودیم و دوباره هاله ای از اشک جلوی چشمهایش درخشید. اسمیت آنقدر لیدا را دوست داشت که کسی جرات نمی کرد با صدای بلند با لیدا حرف بزند چون به اسمیت بر می خورد و عصبانی می شد. وقتی اسمیت بیست ساله شد، پدر برای او یک خانه ی مستقل خرید تا او هر وقت دوست داشت در خانه ای که متعلق به خودش است زندگی کند. لیدا اسم آن خانه را قصر شماره ی دوازده گذاشته بود چون آپارتمان او در طبقه ی دوازدهم واقع شده بود. اسمیت پدر لیدا را خیلی دوست داشت و نسبت به او خیلی قدرشناس و با احترام بود. لیدا غلتی زد و با خودش گفت: اسمیت تو الان کجا هستی و قطره اشکی که در چشمهایش می درخشید روی گونه اش غلطید. به خاطرات شیرین گذشته فکر می کرد و کم کم پلکهایش سنگینی کرد و به خواب رفت.
با صدای نواختن در را از خواب بیدا شد و سراسیمه به اطرافش نگاه کرد تا به موقعیت خود پی ببرد. بعد از لحظه ای کوتاه متوجه همه چیز شد. آرام از روی تخت پایین آمد و به طرف در رفت. امیر را پشت در دید و سلام کرد. امیر در حالی که کمی سرخ شده بود جواب سلام او را داد و گفت: صبحانه آماده است لطفا تشریف بیاورید طبقه ی پایین همه منتظر شما هستند.
لیدا لبخندی زد و گفت: چشم الان می آیم. فقط کمی وقت می خواهم تا آماده شوم.
امیر سرش را پایین انداخت و به طبقه ی پایین برگشت. لیدا بعد از تعویض لباس خودش را جلوی آینه برانداز کرد. بلوز و دامن مشکی پوشیده بود و موهای بلندش را با یک ربان سیاه از پشت سر جمع کرده و خیلی زیبا شده بود. وقتی خودش را مرتب دید به طبقه ی پائین رفت. همه دور میز نشسته بودند. با دیدن لیدا به احترام او از سر میز بلند شدند.
شهلا خانم گفت: صبح بخیر عزیزم. ببینم دیشب خوب خوابیدی؟
لیدا در حالی که سر میز می نشست لبخندی زد و گفت: بله راحت بودم.
فتانه با خنده گفت: فکر کنم آقا امیر شب بدی را پشت سر گذاشته چون چشمهایش بدجوری قرمز شده است.
امیر جا خورد و با اخم گفت: اتفاقا خیلی راحت خوابیدم. این چه حرفی است که می زنی.
فتانه با نیش خندی معنادار گفت: ولی دیشب روی کاناپه خوابیدی و ...
امیر حرف او را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت: لازم نیست شما برای من نگران باشی، قراره امروز یک تخت بخرم تا در کتابخانه بگذارم. نمی خواد برام دل بسوزانی.
لیدا با ناراحتی گفت: واقعا متاسفم. من نمی دانستم که دیشب روی...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت: شما خودتان را ناراحت نکنید. فتانه اشتباه می کنه. من دیشب خیلی راحت خوابیدم.
شهلا خانم گفت: امیر کمی وسواسی است. دیشب هر کاری کردم که به اتاق احمد پسر بزرگم که در حال حاضر در بندرعباس است برود بخوابد قبول نکرد. گفت شاید احمد ناراحت شود بدون اجازه به اتاقش بروم به خاطر همین به کتابخانه رفت و روی کاناپه خوابید.
لیدا با ناراحتی گفت: اگر می دانستم دیشب روی کاناپه خوابیده اید اصلا به خودم اجازه نمی دادم که اتاقتان را اشغال کنم.
امیر چشم غره ای به فتانه رفت و رو کرد به لیدا و گفت: من مرد هستم و هر کجا بخوابم برایم مهم نیست و راحت می خوابم. پس شما اینقدر سخت نگیرید.
فتانه به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند و لیدا را از ناراحتی دربیاورد به شوخی گفت: داداش جان وقتی تخت خریدی تخت جدید خودت را با تخت من عوض می کنی؟
لیدا از این حرف او لبخندی روی لبش نشست. امیر در حالی که کره لای نان می گذاشت گفت: اصلا حرفش را نزن. با این حرفی که زدی دیگه با تو صحبت نمی کنم تا چه برسه تختم را با تخت تو عوض کنم.
فریبا خنده ای سر داد و گفت: وای فتانه خدا به داد تو برسه چون داداش بدجوری از دستت عصبانی شده است
و بعد سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و در حالی که سعی می کرد امیر صدای او را بشنود با صدای کمی بلند گفت: این برادرم خیلی بداخلاق و بدجنس است. هیچ دختری جرات ندارد به او نگاه کند.
امیر با اخم چشم غره ای به فریبا رفت. لیدا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد. در همان لحظه نگاهشان به هم خیره ماند و هر دو از این نگاه سرخ شدند و سرشان را پایین انداختند. امیر سریع از سر میز بلند شد و به کتابخانه رفت.
فریبا گفت: وای چقدر دلم برای داداش احمد تنگ شده وقتی او نیست. انگار خانه صفا نداره .
و رو کرد به لیدا و ادامه داد: برادرم احمد خیلی مهربان و شوخ طبع است. او خیلی به ما می رسد و وقتی کنارمان است مدام ما را به تفریح می بره. در صورتی که امیر هیچوقت به ما روی خوش نشان نمی دهد.
فتانه گفت: امیر می گه آدم نباید با زن جماعت حتی قدم بزنه تا چه برسه با او بیرون بره.
فریبا با خنده گفت: اصلا کل قضیه اینه که امیر اصلا با زن جماعت خوب نیست.
شهلا خانم با دلخوری به فریبا و فتانه نگاه کرد و گفت: بچه ها بی انصافی نکنید. امیر به زنها احترام می گذاره. اینقدر پشت سر برادرتان غیبت نکنید. حالا بلند شوید میز را جمع کنید که پدرتان تا یکی دو ساعت دیگه به خانه می آید.
لدیا هم در جمع کردن میز به آنها کمک کرد و شهلا خانم به خاطر اینکه او احساس ناراحتی نکند به او چیزی نگفت تا او خودش را در خانه ی انها غریبه نداند و لیدا هم راضی به نظر می رسید.
ساعت دوازده ظهر بود که پدر خانواده به خانه آمد و از لیدا استقبال گرمی کرد. آقا کیوان که از دیدن لیدا خوشحال بود گفت: دخترم من تعریف شما را خیلی از برادرم شنیده ام. وقتی با او صحبت می کردم از شما خیلی تعریف می کرد.
لیدا سرش را پائین انداخت و صورتش از این حرف سرخ شد و آرام تشکر کرد.
آقای بهادری وقتی سکوت لیدا را دید با نگرانی گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
لیدا به خودش آمد و گفت: نه فقط نمی توانم مثل شما تعارف کنم. خواهش می کنم این را به حساب بی ادبی من نگذارید.
آقا کیوان به خنده افتاد و گفت: دختر این تعارف نیست. این یک حقیقت است . همیشه دوست داشتم دختر بهترین دوستم را از نزدیک ببینم.
امیر گفت: پدرجان تعارف بسه چون ناهار آماده است و من هم خیلی گرسنه هستم.
فریبا با خنده گفت: تو که همیشه گرسنه هستی.
امیر با اخم گفت: اگه این دفعه ما دو تا خواهر سر به سرم بگذارید هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید. از وقتی لیدا خانوم به اینجا آمده است شما خیلی رو در آورده اید. شما از آمدن ایشون سوء استفاده کرده اید و مدام سر به سرم می ذارید ولی دیگر نمی توانم حرفهایتان را تحمل کنم.
فریبا جا خورد و با خجالت از لیدا سرش را پائین انداخت.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: خوب دیگه بچه ها اینقدر به هم نپرید. بیایید سر میز تا با هم ناهار بخوریم.
وقتی سر میز نشستند فریبا هنوز از امیر دلخور بود و با حالت قهر به او نگاه می کرد و امیر بدون توجه به او آرام غذایش را می خورد و آقا کیوان هم از لیدا خیلی خوب پذیرایی می کرد. بعد از جمع کردن میز، لیدا از جمع معذرت خواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.
با صدای نواختن ضربه به در، از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد فریبا را رو به روی خودش دید. فریبا با لبخند گفت: وای دختر تو چقدر می خوابی. بیا پایین همه منتظرت هستند.
لیدا همراه فریبا به طبقه ی پایین رفت. همه به احترامش از روی مبل بلند شدند. لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و آرام گفت: بفرمایید راحت باشید. این طور من معذب می شوم و روی یکی از مبلها کنار فتانه نشست.
شهلا خانم گفت: انگار خیلی خسته بودی. از ساعت دو تا حالا خوابیده ای.
لیدا سرخ شد و گفت: ببخشید اصلا متوجه نبودم که چقدر خوابیده ام.
آقا کیوان لبخندی زد و گفت: می دانم که خیلی دلت هوای خانه تان را کرده است ، به خاطر همین کمی بی حوصله هستید. انشالله بتوانیم کاری کنیم که شما اینجا را خانه ی خودتان بدانید و احساس آرامش کنید.
لیدا با خجالت گفت: اتفاقا در کنار شما اصلا احساس در غربت بودن را نمی کنم. هیچوقت فکرش را نمی کردم اینقدر سریع به اینجا دل ببندم.
در همان وقت زنگ در به صدا درآمد و امیر به طرف در رفت.آقای کیوان گفت: فکر کنم احمد باشه. چون دیروز تماس گرفت که حتما امروز ظهر به خانه بر می گرده.
وقتی امیر وارد خانه شد به دنبال او مرد غریبه ای که اندامی ورزیده و کمی چاق داشت وارد شد. صدای فریاد خوشحالی فریبا و فتانه به هوا بلند شد و به طرف احمد دویدند. فریبا خودش را به گردن آن جوان آویخت و شروع به بوسیدنش کرد تا اینکه صدای احمد بلند شد و گفت: وای بسه دختر تو که منو بادکش کردی.
فتانه هم دستش را دور کمر او حلقه زد و او را بوسید و گفت: داداش احمد چقدر خوشحالم که آمدی.دلمان برایت یک ذره شده بود.
همه به طرف او رفته بودند و لیدا تنها ایستاده بود. امیر متوجه لیدا شد . رو کرد به خواهرانش و گفت: دیگه بسه. بگذارید آقا احمد را به لیدا خانوم معرفی کنم.
احمد با تعجب به لیدا نگاه کرد و آن همه زیبایی را در دل تحسین کرد.
شهلا خانم گفت: لیدا جان آقا پسرم احمد است که همین الان از بندر عباس تشریف آورده.
لیدا نگاهی به او انداخت و با متانت گفت: از دیدنتان خوشوقتم. واقعا خانواده خوبی دارید.
احمد که از ماجرای لیدا خبری نداشت با کمی من من گفت: خوبی از خودتان است منهم از دین شما خوشوقتم و بعد به امیر اشاره کرد و همراه او به اتاقش رفت.
یک ربع گذشت . امیر و احمد با هم از اتاق بیرون آمدند و سر میز شام نشستند . وقتی لیدا جمع مهربان و گرم آنها را دید لحظه ای دلش برای روزهای خوشی که کنار خانواده اش داشت تنگ شد. در حالی که هاله ای از غم روی صورتش نشسته بود با معذرت خواهی کوتاهی از سر میز بلند شد و به طرف دری که به باغ بزرگی باز می شد رفت. بغضی سنگین روی گلویش سنگینی می کرد. دلش هوای ماریا و اسمیت و پدرش را کرده بود. چه زود آشیانه ی گرم و صمیمی شان از هم پاشیده شد. با مرگ پدر همه چیز خراب شد. در میان درختان سر به فلک کشیده و گلهای پیچک که دور درختان مثل جامه سبز پیچیده شده بود قدم می زد چشمش به نیمکت پهن و بزرگی افتاد که زیر درختی گذاشته شده بود و روی نیمکت با گلیم و پشتی پوشیده شده بود.
روی نیمکت نشست و به تنه درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد. زانوان خودش را میان بازوانش جمع کرد و سرش را روی آن گذاشت. چراغهایی که در باغ نصب بود فضای باغ را روشن کرده و صدای جیرجیرکها غم را در دل بیشتر می کرد.
هنوز چند لحظه ای از تنهایی لیدا نمی گذشت که سر و صدای آقا کیوان و بچه ها که به طرف او می آمدند به گوش رسید. لیدا سریع اشکهایش را پاک کرد . همه دور او حلقه زدند. فریبا و فتانه با لیدا شوخی می کردند تا او را از ناراحتی دربیاورند.
آقا کیوان کنار لیدا نشست و در حالی که گیلاس ها را جلوی او می گذاشت گفت: دخترم تو نباید ناراحت و گوشه گیر باشی. من چهارتا بچه دارم و حالا با تو می شوند پنج تا و به خدا قسم که تو را مانند فرزاندانم دوست دارم. فریبا و فتانه خواهرهای تو هستند و امیر و احمد هم برادرهایت. از این به بعد تو دختر این خانواده هستی. چون باید لااقل شش و یا هفت ماهی را کنار ما زندگی کنی و یا شاید همیشه دختر عزیز خود من شدی و بعد نگاهی زیرچشمی به احمد انداخت و او تا بناگوش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. لیدا متوجه منظور او نشد.
شهلا خانم لبخندی زد و گفت: لیدا خانم وقتی من تو را دیدم یک لحظه احساس نزدیکی به تو کردم. تو توانستی در همان لحظه اول در دلم جا باز کنی. من به عنوان یک مادر از تو می خواهم که خودت را از ما جدا ندانی. تو ماشالله دیگر دختر بزرگی هستی و باید اعتماد به نفس داشته باشی. امیدت باید به خدا باشد.
لیدا اشک در چشمهای درشت و کشیده اش جمع شد و با بغض گفت: خدا با من بود که شماها را جلوی روی من گذاشت. واقعا خوشحالم ولی نمی دانم چرا دلم هوای خانه ی خودمان را کرده است.
امیر نگاهی به صورت زیبای او انداخت و گفت: حق با شماست که دلتان هوای خانه را بکند. آخه شما دیشب تازه به ایران آمده اید. خوب اگه من هم باشم برای یک هفته ی اول دلتنگی می کنم. ما هم نباید از شما توقع زیاد داشته باشیم که به این زودی به اینجا عادت کنی ولی اگه به خودتان بگوئید که اینجا زادگاهت است و خون دو نفر ایرانی در رگهایتان جریان دارد کم کم دلگرم می شوید و زود عادت می کنید.
احمد لبخندی زد و گفت: اینقدر این دو دختر شما را اذیت می کنند تا یادتان برود که کجا هستید.
فریبا و فتانه با اعتراض گفتند: احمد خودتون لوس نکن. ما تا به حال کی را اذیت کرده ایم.
احمد به شوخی دو تا گیلاس به طرفشان پرتاب کرد و گفت: نزدیک یک ماه بود که از دستتان راحت شده بودم ولی دوباره اعصاب من بیچاره را شما دو نفر باید خرد کنید و بعد رو به لیدا کرد و گفت: من یک ماه در بندرعباس بودم و می خواهم یک هفته استراحت کنم . اگه مایل باشید توی این یک هفته شما را با شهر تهران آشنا می کنم.
فریبا با خوشحالی فریادی کشید : آخ جون از فردا می رویم گردش.
احمد به شوخی گفت: من که هنوز از تو دعوت نکرده ام که اینچنین ذوق می کنی.
فریبا با دلخوری گفت: بی انصاف نکنه می خواهی با لیدا جان تنهایی به گردش بروی.
احمد دوباره صورتش گلگون شد و گفت: آخه تو وقتی با من بیچاره بیرون می آیی خیلی مرا به خرج می اندازی.
همه زدند زیر خنده.
آقا کیوان گفت: تو می خواهی آنها را به گردش ببری ولی چیزی برایشان نخری. تو دیگه خیلی بی انصاف هستی. ماشالله هر چه وضع مالی تو بهتر می شود خسیس تر هم می شوی.
بیچاره احمد تا بناگوش سرخ شد و گفت: نه پدرجان من شوخی کردم. از خود فریبا بپرسید که وقتی با من بیرون می آید چقدر به او خوش می گذرد ولی وقتی جلوی بوتیک می ایستد تا بلوز و یا پیراهن برایش نخرم تکان نمی خورد.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
امیر گفت: برادرجان به خاطر همین است که من با زن ها بیرون نمی روم. چون پدر آدم را درمی آورند. ولی تو به فتانه و فریبا رو نشان داده ای. مثل من باش بگذار ازت حساب ببرند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)