قسمت دوم:
در میان ازدحام جمعیت، در داخل محوطه ی فرودگاه لیدا با نگرانی ایستاده بود. قلبش به شدت می زد. تا به حال تنها به مسافرت نرفته بود. آشکارا رنگ صورتش پریده و نگران به اطراف نگران به اطراف نگاه می کرد. با خودش گفت: اگر کسی به دنبالم نیاید چکار باید بکنم. دلهره اش بیشتر شد از اینکه خودش را یک آدم دست و پا چلفتی می دید. لحظه ای از خودش بدش آمد. نگران به اطراف نگاه می کرد که چشمش به مردی قد بلند که صورت فوق العاده قشنگی داشت افتاد که به طرف او می آمد. هر دو هم چشم دوخته بودند تا آثار آشنایی را در نگاه هم ببیند.
مرد وقتی نگاه نگران و پرتشویش او را دید فهمید که او همان مهمان جوان است. چون آقا کوروش به او گفته بود که این دختر از آمدن به ایران وحشت دارد. وقتی آن دختر زیبا را دید، در یک نگاه متوجه نگرانی و دلواپسی او شد و فهمید که آن دختر ترسو، همان مهمانشان است. روبروی لیدا ایستاد و مودبانه پرسید:
- ببخشید شما خانوم اشرافی نژاد هستید؟
لیدا سریع با رنگ و رویی پریده گفت:
- بله خودم هستم و حتما شما هم آقای بهادری هستید؟
مرد لبخندی زد و گفت:
- بله خودم هستم.
لیدا نفسی راحت کشید. مرد با همان لبخند ادامه داد:
- ببخشید که دیر کردم چون در ترافیک تهران گیر افتادم.
لیدا با آرامش خاطر نگاهی مهربان به او انداخت و گفت:
- اتفاقا به موقع رسیدید چون یک ربع ساعت بیشتر نیست که من منتظر هستم.
آقای بهادری چمدانها را برداشت و گفت:
- به وطن خودتان خوش آمدید
و بعد هر دو به طرف ماشین به راه افتادند. وقتی سوار ماشین شدند، لیدا احساس آرامش کرد. برای لحظه ای چشمهایش را بست و پیش خودش گفت:
- خدایا به من کمک کن تا بتوانم با مشکلاتم به خوبی کنار بیایم.
امیر نگاهی به او انداخت و گفت:
- حتما خیلی خسته هستید. راه درازی طی کرده اید.
لیدا به خودش آمد و آرام گفت:
- نه خسته نیستم فقط کمی... و بعد سکوت کرد. دوست نداشت امیر از ترس او چیزی بداند ولی امیر لبخندی زد و گفت:
- نکنه هنوز شما می ترسید.
لیدا جاخورد. سریع گفت:
- نه نه فقط...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
- عمو کوروش همه چیز را برایمان تعریف کرده است. او می گفت شما از آمدن به ایران وحشت دارید.ولی شما نباید از چیزی بترسید. اینجا ایران است و ایران زادگاه شما است و خون دو نفر ایرانی در رگهای شماست. باید مانند یک شیر قوی و نترس باشید تا بتوانید راحت زندگی کنید.
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:
- پدرم همیشه درباره ی ایران و مردمانش خیلی برایم حرف می زد. پدرم می گفت در ایران هیچ غریبه ای احساس تنهایی نمی کند و بغض راه گلویش را گرفت و با صدایی بغض آلود ادامه داد: پدرم عاشق ایران بود و اشک از صورت زیبایش سرازیر شد.
امیر با ناراحتی نگاهی به لیدا انداخت و گفت:
- خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. حالا که در ایران هستید باید سعی کنید خودتان را با فرهنگ مردم این کشور وفق دهید و چگونه زندگی کردن در کنار آنها را یاد بگیرید
و سپس دستمال کاغذی را از جلوی ماشین برداشت و به دست لیدا داد. لیدا اشکهایش را پاک کرد. بعد از مدتی امیر ماشین را جلوی یک ساختمان بسیار شیک و مجلل نگه داشت و وقتی خواست از ماشین پیاده شود رو به لیدا کرد و گفت:
- به خانه ی خودتان خوش آمدید.
لیدا لبخندی سرد زد و از ماشین پیاده شدند و امیر چمدانها را از ماشین خارج کرد. لیدا همچنان ایستاده بود و قلبش می تپید. وقتی امیر او را مردد دید جلو آمد و گفت: نکنه باز هم وحشت دارید. لیدا به ظاهر لبخندی زد و همراه امیر داخل خانه شد.در همان لحظه دو دختر قشنگ جلو امدند و به گرمی از لیدا استقبال کردند. امیر آنها را معرفی کرد. دختر بزرگتر فتانه و دختر کوچکتر فریبا نام داشتند. لحظه ای بعد مادر خانواده به جمع آنها پیوست و با روئی گشاده لیدا را در آغوش کشید و بعد از تعارف زیاد او را به پذیرایی بزرگی هدایت کرد. لیدا از این همه مهمان نوازی و تعارف تعجب کرده بود. برایش این همه تعارف جالب بود ولی کمی معذب به نظر می رسید . همه روی مبل نشستند. شهلا خانم با مهربانی گفت:
- دخترم، از اینکه راضی شدی به ایران بیایی خیلی خوشحالم. من شما را مانند دخترهایم دوست دارم. دوست دارم تا وفتی که اینجا هستی با ما تعارف نکنی و اینجا را خانه ی خودت بدانی. شوهرم خیلی دوست داشت که برای آمدن شما خانه باشد تا شما را ببیند ولی کار مهمی پیش آمد و او مجبور شد به کرج برود و از من خواست که تا از شما معذرت خواهی کنم.
فریبا نشان می داد دختر شلوغ و پرنشاطی باشد و با لبخند گفت:
- امیدوارم خواهرهای خوبی برای هم باشیم.
امیر در حالی که لباسش را عوض کرده بود به پذیرایی آمد و گفت:
- مادرجان تعارف بسه. لطفا شام را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
لیدا دوست داشت لباسهایش را عوض کند با خود گفت: پس اتاق من کجاست. نکنه آنها برای من اتاقی در نظر نگرفته اند.
یک لحظه دلش هوای خانه ی خودشان را کرد و دوست داشت که آن لحظه پیش ماریا بود و در کنار نقاشیهای او مدام با او شوخی می کرد. از گلهای افتابگردانی که ماریا روی تکه های چرم می کشید خیلی خوشش می آمد و چند تا تابلوی آن را در اتاق خواب خودش نصب کرده بود. در فکر گذشته بود که فتانه او را صدا زد:
- لیدا جان غذا آماده است بفرمائید سر میز تا شام را با هم بخوریم.
لیدا آرام بلند شد. می خواست دستهایش را بشوید ولی نمی دانست از کدام طرف باید به طرف دستشویی برود. نگاهی به دستهایش انداخت. امیر که حرکات او را مانند ذره بین زیر نظر داشت متوجه شد. رو به فتانه کرد و گفت:
- آبجی لطف کن دستشویی را به لیدا خانم نشان بده.
لیدا نگاهی از روی تشکر به امیر انداخت و امیر سرش را پائین آورد و به طرف میزناهارخوری رفت. امیر مرد جدی و با ابهتی بود و زیاد خنده و شوخی نمی کرد و اهل خانه از او حساب می بردند. لیدا بعد از لحظه ای به جمع آنها پیوست و روی صندلی که رو بروی امیر بود نشست و آرام مشغول غذاخوردن شد. فتانه و فریبا خیلی به او تعارف می کردند . شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت:
- دخترم این غذاها را دوست داری یا اینکه عادت به غذاهای خارجی داری؟
لیدا لبخندی زد و گفت: بیشتر غذاهای خارجی می خوردم چون زن بابای من خارجی بود و من هم به غذاهای آنها عادت دارم. ولی اغلب پدرم غذاهای اصیل ایرانی درست می کرد.
فتانه در حالی که قیافه ای را در هم کرده بود گفت:
- وای لیدا جان یعنی شما خرچنگ و مار و هشت پا خورده ای؟
در همان موقع امیر با اخم به فتانه نگاه کرد و گفت:
- فتانه خوب نیست . تو چکار داری که ایشون چه خورده اند. حالا که خودت نمی خوری دیگران هم نباید بخورند.
لیدا لبخندی زیبا زد و گودی دو طرف صورتش ظاهر شد و زیبایی او را دوچندان کرد و امیر لحظه ای به این همه زیبایی خیره شد ولی سریع به خودش آمد و سرش را پائین انداخت.
لیدا گفت:
- پدرم هیچوقت به ماریا اجازه نمی داد که از اینجور غذاها درست کند. به او گفته بود هر وقت خودش هوس اینطور غذاها را کرد می تواند به رستوران برود و تا جایی که می تواند از این غذاها بخورد و حق ندارد از این غذاها به خانه بیاورد و او هم به خواسته ی پدرم احترام می گذاشت.
امیر در حالی که دوباره برای خودش برنج می کشید گفت:
- شما درستان را تمام کردید؟
لیدا جواب داد:
- بله یک سال می شه که درسم را به پایان رسانده ام.
فریبا گفت:
- ای کاش در همان کشور در دانشگاه شرکت می کردی چون اینجا برای رفتن به دانشگاه مشکل پیدا می کنی.
امیر با اخم گفت:
- لطفا شما نصیحت نکنید. کسی که بخواد موفق بشه در همین کشور هم می تونه دانشگاه بره. فقط کمی همت می خواد که تو یکی نداری.
لیدا گفت:
- ولی من تصمیم ندارم دانشگاه بروم. می خواهم خانه دار باشم تا یک زن شاغل.
فریبا در حالی که روی سالادش سس می ریخت گفت:
- وای من اصلا دوست ندارم مانند مادر در خانه بشینم و مدام به غرغر بچه هایم گوش کنم. زن باید مستقل باشد و ...
امیر حرف او را قطع کرد و به طعنه گفت:
- برای آدمی تنبل مانند تو بهتره که کار بیرون بکنه تا بفهمه که یک من ماست چقدر کره داره.
در همان موقع شهلا خانم مادر آنها گفت:
- لطفا اینقدر به هم متلک نگوئید. شامتان را بخورید که می خواهم جمعش کنم.
امیر و فریبا لبخندی زدند و سکوت کردند.
بعد از شام همه دوباره دور هم نشستند. لیدا احساس خستگی می کرد و دوست داشت هر چه زودتر آنها اتاقش را به او نشان بدهند تا او بتواند استراحت کند. تعارفات بیش از حد آنها لدیا را معذب می کرد و چهره اش خسته به نظر می رسید. فتانه و فریبا به آشپزخانه رفتند تا ظرفهای شام را بشویند. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد و شهلا خانم به طرف تلفن رفت. امیر خودش را سرگرم خواندن روزنامه کرده بود.
لیدا که خسته بود ناخودآگاه خمیازه کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت. امیر که متوجه خستگی او شده بود آرام نزدیکش آمد و رو به روی نشست و گفت:
- انگار شما خیلی خسته هستید.
لیدا که منتظر شنیدن این حرف بود سریع گفت:
- بله کمی خسته هستم.
امیر لبخندی متین زد و گفت:
- شما خیلی خجالتی هستید. انگار خلق و خوی دخترهای خارجی در شما اثری نداشته است و مثل یک دختر ایرانی اصیل رفتار می کنید.
لیدا لبخندی زد و گفت:
- تنها چیزی که مرا اصیل نکرده است تعارف بیش از حد مردمان ایران است. از وقتی که آمده ام کلی به من تعارف کرده این.
امیر خنده ای سر داد و گفت:
- اتفاقا کار شما بهتر است. چون تعارف بیش از حد آدم را عصبی می کند . خود من شخصا از تعارف زیاد کلافه می شوم و ادامه داد:
- لطفا همراه من بیائید تا اتاقتان را به شما نشان بدهم.
و خودش بلند شد . لیدا از خدا خواسته سریع بلند شد و همراه امیر از پله های زیبائی که از وسط سالن پذیرایی به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت. پنج اتاق خواب کنار هم و یک حمام و دستشوئی در گوشه راهروی طبقه ی دوم به چشم می خورد. امیر در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
- اینجا اتاق شماست. تا هر وقت که دوست دارید می توانید اینجا زندگی کنید .
لیدا داخل اتاق شد . اتاق زیبا و دل بازی که پنجره هایش با پرده های سبز خوش رنگی تزئین شده بود. یک تخت بزرگ یک نفره با ملافه ساتنی که همرنگ پرده ها بود به چشم می خورد. تمام دیوارها با رنگ سبز ملایم نقاشی شده و فضای آرامبخشی به محیط آن اتاق داده بود. لیدا جلوی پنجره رفت. با تعجب دید که پنجره ی اتاق رو به باغ خیلی بزرگی که درختان میوه ی زیادی داشت باز می شود.با شوق گفت:
- وای این اتاق چقدر قشنگ و دلباز است
و رو به طرف امیر برگرداند و ادامه داد:
- سادگی اینجا آدم را مجذوب می کنه.
امیر در حالی که سعی نمی کرد به لیدا زیاد نگاه کند به طرف پنجره رفت و در حالی که به باغ نگاه می کرد گفت:
- فکر نکنم به قشنگی اتاق خودتان باشد. حتما شما آنجا را به سلیقه ی خودتان زیبا تزئین کرده اید.
لیدا در حالی که به لبه های پرده دست می کشید گفت:
- اتفاقا اصلا من در دکور اتاقم هیچ دخالتی نداشتم. ماریا خودش اتاقم را تزئین می کرد و همیشه روی در و دیوار اتاقم پر بود از عکسهای هنرپیشه های خارجی و یا فوتبالیستهای مشهور و هر وقت به اطرافم نگاه می کردم جز شلوغی پوستر زنهای نیمه عریان و مردان ورزشکار چیزی به چشم نمی خورد و برایم خیلی خسته کننده بود. ولی اینجا واقعا مثل یک رویا می مونه.
امیر لبخندی روی لبهایش نشست و گفت:
- از اینکه این اتاق مور پسند شما واقع شد خیلی خوشحالم.
لیدا پرسید:
- این اتاق کدام یک از شماها است که لطف کرده و به من داده اید.
امیر به طرف میز توالت رفت و در حالی که اسپری های مردانه ای که روی میز بود بر می داشت تا با خود ببرد گفت:
- اتاق من است و خیلی خوشحالم که از اتاق من خوشتان آمده است.
لیدا با تعجب گفت:
- پس شما کجا باید بخوابید. من اینطور معذب هستم. شما...
امیر گفت:
- کنار آشپزخانه اتاق بزرگی است که آنجا را کتابخانه کرده ایم. من آنجا را برای استراحت انتخاب کرده ام چون در میان آن همه کتابهای جورواجور خوابیدن برای خودش عالمی دارد.
لیدا به شوخی گفت:
- مخصوصا در میان کتابهای جنایی.
امیر از این حرف لیدا لبخندی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- شما خوب استراحت کنید. من برای صبحانه شما را صدا می زنم و شب به خیر گفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)