شوكا نگاهش را از لابلاي برگ طلائي درختان به دريا انداخت كودكي اش را ديد كه با پالتو قرمز و كلاه منگوله داري كه پدرش برايش سوغاتي آورده بود مي دويد و بچها دنبالش! مي خواستند كلاه منگوله دارش را از او بربايند بعد خانم جان را ديد با آن تنه سنگين و پيه گرفته، انبرداغ در دست بسويش مي آمد، انبر را كف دستش گذاشت، بوي سوختگي پوست دوباره در دماغش پيچيد . پدر نبود، هيچكس بكمكش نمي آمد، درد مي كشيد و اشك مي ريخت... از گذرگاههاي زندگي همچنان عبور ميكرد، غروب ترسناكي كه خانم جان عمدا" او را در آنسي رود خانه (ارده جان) گذاشت تا خوراك كفتارها شود اما او دم اسب را گرفت و از رودخانه گذشت تا دوباره دم زندگي را بچسبد.... به روز رسيد كه زن دلاله اي داشت او را به ملوان جواني مي فروخت و اگر ملوان فقط اندكي بي وجدان از كار در مي آ'د، حالا سرنوشت ديگري داشت.
چشمان شوكا در عبور از روي زندگي طولاني اش شتاب داشت، از روزهائي عبور كرد كه خانم جان او را به قبرستان مي فرستاد تا گدائي كند، به بمباران آن روز شوم در تاريخ كشورش رسيد كه با خانم جان، افتان و خيزان از روي كرتها و جاليزارها و شالي زارها مي دويد، بر زمين مي خورد و صداي تركش بمبها گوش كوچكش را مي آزرد و بمت كلوه مي دويد.... صداي مهربان فرمانده روسي را شنيد كه مي گفت: دبيشكا! دبيشكا! منم دختري مثل تو دارم! رفتن بمدرسه، غرور ناشي از دو كلاسه كردن، كار در باغ چاي انگار هنوز هم از سرانگشتانش بخاطر خوشه چيني بته هاي بهاره چاي، خون مي ريخت. ضجه ها و ترسهايش در شيطان كوه و سرانجام فرار از چنگال خونين خانم جان بكمك يك خانواده ارمني!
شوكا در دايره هستي اش، سرگيجه گرفته و مي چرخيد. دوره ورود به تهران، زندگي در خانه ماروس، كناريك، رايا، كار در كافه قنادي نادري و آن نگاهها و قول و غزلهاي شاعران و هنرمندان در وصف زيبائيهايش و شبهاي كلوب ارامنه و آن رقصيدنها و شاديهاي نوجوانانه، آن تن و بدن جوان كه ياخته هايش آنچنان زنده و گرم و جوشنده بودند. ياد دوستانش ، ياد مادران ارمني اش، ياد عشق بر باد رفته اش احمد، آخرين ملاقات، آخرين پيشنهاد عاشقانه اش، حالا او كجا بود؟ در كدامين نقطه هستي يا نيستي ايستاده بود؟ انگار خاطره ها مثل چاقوي جراحي ، تند و تيز و برنده عمل مي كردند... ياد آرمن با آن سيماي مهربانش افتاد كه با حميد شرط و شروط داشت و چهره حميد، زنده و جوان در برابرش جان گرفت . انگار كه از قاب پنجره ، همراه با باد نرم ولي سوزنده پائيزي بدرون اتاق پريده بود زلف سياه و پرپشتش روي پيشاني ،كت و شلوار دوخت آلمان و پالتو ماكسي برتن، دوربين عكاسي بر دوش به او مي گفت:
- شوكا ! اگه با من ازدوج نكني خودمو ميكشم!
و روزي كه پس از آن عاشقي ها و آزارها، روي تخت بيمارستان دستش را گرفته بود و مي گفت: شوكا تو بعد از من با اين شش تا بچه چه مي كني؟ بچها را بزرگ كرد، آنهم با چه رنجي، شبهاي انقلاب و جنگ و كار و باز هم درگير هر تلاشي براي ادامه حيات بچه ها... يك نفر تلفات داده بود و پنج نفرشان را بسامان رسانده بود. پيش خودش فكر مي كرد كه هرگز نخواسته بود قهرمان باشد و نخ خودخواهيهايش را ارضا كند. او يك مادر ايراني بود كه از لحظه تولد تا امروز، قطره قطره آنچه بدست آورده با خون دل از چنگ و بال كوسه زندگي بيرون كشيده است.چقدر اين كوسه جاي داندانهايش را روي تن و بدنش گذاشته بود.
دوباره چشمهايش روي رودخانه خشكه لا ايستاد. دختركي جوان، چمدان بدست، در راه فرار، خودش را بداخلي يكي از آن گودالها انداخت پر از گل و لاي و لجن، يك مار سبز رنگ ، فش فش كنان از روي دستها و گردنش گذشت و او از ترس دستگيري ، با اينكه خون در رگهايش منجمد شده بود و دم بر نمي آورد... و سرانجام از گودال بيرون آ'د، يك ولايت دنبالش مي دويدند اما او خودش را بتهران رساند... از خودش سوال كرد اگر حالا هم دوباره به علتي در آن گودال بيفتد و ماري از روي رگ و ريشه اش عبور كند باز هم از جابرمي خيزد؟ يا از ترس قالب تهي مي كند؟ تفاوت جواني و پيري در همين كنشها و واكنشهاست.
شب از پنجره خودش را بدرون اتاق انداخت، تجالگه چايجان را با قلم موي مشكي پوشاند، و حالا شوكا به درونش بازگشت، از خودش مي پرسيد آيا اين زندگي كوتاه به اينهمه دردسر مي ارزيد؟
شوكا با امواج خيالات و خاطراتش آنقدر بالا و پايين رفت تا شب چشمهاي او را هم بست. وقتي چشم گشود، هنوز روي صندلي خورشيد نشسته بود و شب تاريك جايش را به صبح روشني داده بود دوباره آخرين سوال ديشب در ذهنش تكرار شد آيا اين زندگي كوتاه به اين همه دردسر مي ارزيد. ياس و افسردگي سياه رنگي مانند ماري قطور، دور گردنش مي پيچيد، طناب زندگي را بر گردنش تنگ مي كرد، انگار ديوارها داشتند از چهار سو ، به او نزديك مي شدند، جمله هائي كوتاه بر لب مي آورد .. چه فايده ، چه فايده خدايا مرا همين لحظه ببر! ديگر تن و بدنم طاقت انبرداغهاي اين سرنوشت را ندارد... اما ناگهان سرو صدائي در گوشش ريخت، اولش مانند وزوز انبوه زنبوران عسل بود كه با دميدن صبح، دستجمعي از كندوهايشان بيرون مي آيند. مي خواهند زودتر خود را به گلها برسانند و شره گلها را با شبم صبحگاهي ، يك جا بمكند، اما بعد سرو صداها شكل سر و صداي آدميزادگان گرفت . صداي بال زدن زنبورها نبود، صداي گرومپ گرومپ پاي نوه هايش بود.....يك سمفوني پر شور، لبريز از شور و شيدائي نيروي لايزال حيات، ناقوسها و زنگوله هايي از فراز آسمان، انگار لشكري فاتح از پله ها بالا مي امد، قرص، محكم و مغرور! مي خواستند همه چيز را به غنيمت ببرند، هرچه دم دستشان مي رسيد از جا در مي آوردند تا كه به مادر بزرگ برسند.
- مادر بزرگ! مادر بزرگ!
سمفوني شيرين سر و صداي نوه ها، نيرو و قدرت متراكم حيات را دوباره در رگهايش به چرخش و گردش انداخت حس كرد زانوانش حالا از او فرمان مي برند: برخيز ، فقط اراده كن! ما با تو هستيم!
شوكا نيرو گرفته از انرژي نوه هاي ريز و درشتش، از روي صندلي خورشيد برخاست، چند قدم به استقبال نوه هايش رفت، دستهايش را بطرفين گشود و در يك چشم بهم زدن ، يك گله آهو بره معصوم، يك دسته گنجشك هاي پر سر و صدا در آغوشش جاي گرفتند . بوي خوش تن و بدنشان ، پره هاي بيني شوكا را نواز مي داد، بوي گل سرخ، بوي ياس رازقي شما، زندگي دوباره در ميان دستهاي شوكا جريان مي يافت...نه! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد، هنوز هم براي اين زنبورهاي عسل، كندوئي مي سازم! ته مانده عسلي دارم ، تا آخرين قطره در كام جوانشان مي چكانم! من زنده مي مانم! زندگي به همه دردسرهايش مي ارزد.
پايان – تهران بهار 83
ر. اعتمادي