فصل بيست و پنجم
فرانك در عزاي مرگ مهرداد ، سه ماه لباس سياه پوشيد. در ا‹ لباس گيرايي فوق العاده اي داشت. به ثعلب سياه شبيه دشه بود. شوكا اغلب به چهره خوش نقش و نگار دخترش خيره مي شد و در دل قربان صدقه اش مي رفت من در شانزده سالگي اولين عشقم را با اندوه و گريه و زاري كنار گذاشتم و تو هم در همين سن و سال مجبوري در عزاي عشق خود سياه بپوشي! وقتي سه ماه از مرگ مهرداد گذشت،شوكا سعي كرد لباس سياه را از تن و بدن سپيد دختر بيرون بكشد.
- تو دختر جووني هستي، خوبيت نداره سياه بپوشي!
- مادر آ]ه چرا اينكارو كرد؟ چرا نتونست خودشو از چنگال اين گرد لعنتي خلاص كنه؟
شوكا سر دخترش رو بغل كرد و اشكهايش را گرفت.
- دخترم ، تا اونجا كه عقلم ميرسه دنيا آش در هم جوشييه! همه نوع آدم با خصوصيات و خلقيات مختلف در اين ديگ آش مي جوشند! آدمهاي شجاع و ترسو، آدمهاي بي اراده و محكم، آدمهاي ناز نازي وخشن، اگر بخواهم اين اخلاقيات متضاد و بشمارم تا صبح قيامت ميتونم بشمارم، ما زنها مخصوصا" بايد همه اينجور آدمها را بشناسيم. باهشون كنار بيائيم، زن اينطوري آفريده شده، حتي به دشمن جان خودش هم شفقت و مهر مي ورزه.
فرانك نمي توانست با اندك تجربه اي كه دارد، معناي واقعي سخنان مادرش را بفهمد.
- آخه مادر، اون يه ورزشكار بود.
- ضعفهاي اخلاقي ورزشكار و غير ورزشكار نميشناسه، ضعف اخلاقي توي قدو قامت و عضله هاي پيچ در پيچ، ظاهر نميشه، توي اعماق جسم آدمي پنهان شده و يكروز خودشو نشون مي دهد و همه را مات و متحير مي كنه و همه انگشت به دهان از هم مي پرسن آخه اين مرد با اون يال و كوپال چرا اينطوري از خودش ضعف نشون داد.
فرانك سرش را همراه با تاسف عميقي تكان داد.
- پس آدم نمي تونه به هيچ مردي اعتماد بكنه.
شوكا لبخندي زد .....
- ولي من كه گفتم، ما زنها همه جور مردي را مي تونيم تحمل كنيم، حتي وقتي عشق مردي رو با همه عظمت توي دلمون جا مي ديم بازهم در عميقترين عشقها، حس مادري مون هم در كنار حس عاشقي حضور دارده. بايد خصوصياتهاي مردا را ، نقاط قوت و ضعفشون را بشناسيم و از اونها حمايت بكنيم. مردا اغلب پسرهاي كوچك ما هستن!
- لبان فرانك بخنده باز شد.
- - مادر! تو هم چه حرفها مي زني!
- صبر كن تا تجربه منو پيدا كني آن وقت مي فهمي كه قدرتمند ترين مردها در وجود معشوق خود، هميشه مادري هم سراغ ميكنند مردها بيشتر از ما زنها به پرستاري و نوازش محتاجند.
فرانك، از لباس سياهش بيرون آمد و دوباره سپيديهاي قلبش در پوست نرم و سپيد چهره اش جلوه گر شد. دوباره خواستگار از پي خواستگار، نامه عاشقانه بود كه اينجا و آنجا، پيدا ميكرد، مي خواند و بي اعتنا مي گذشت. يك كارگردان فيلمهاي ايراني تصادفا" در يك مهماني فرانك را ديد و بلافاصله او را براي شركت در يك فيلم سينمائي دعوت كرد. او هم مثل هر دختر جواني وسوسه شهرت و معروفيت داشت، ده دقيقه اي هم در يك فيلم بازي كرد اما شوكا دستش را گرفت و او را از راهي كه پيش گرفته بود برگرداند.
- دخترم، نميگم هنرپيشگي ، حرفه خوبي نيست، امروز در دنيا به هنر پيشه ها احترام زيادي ميگذارن حتي شهرتشان از مردان سياسي هم گاهي بيشتره ولي خانواده تو جور ديگه اي زندگي كرده، درسته كه پدرت نيست و ارتباط ما با خانواده پدري ات بحداقل رسيده اما يادت باشه كه هر كي بايد به رگ و ريشه خودش برگرده! حاج آقا كه خدا رحمتش كندد منو دوسال تو خونه ش حبس كرد كه آفتاب و مهتاب هم رنگ عرسشو نبينه مطمئنم توي اون دنيا روحش آزار مي بينه كه تو ، از جعبه تلويزيون بهر خونه اي قدم بگذاري ! برادرات هم خششون نمي آد. درسته كه مخالفتشون رو تا حالا رو نكردن ولي مي بيني وقتي صحبت از سينما مي شه چشم غره اي بهت مي رن!
شوكا از پنجره خانه به بازيهاي دو پرنده روي شاخه درخت سپيدار حياط نگاه مي كرد .....
- باهات موافقم، دوره عوض دشه، بعضي رسم و رسوم قديمي را زير پا گذاشتن و اتفاقي هم نيافتاده ، ولي ما خانوادگي هميشه مثل اون دو پرنده زندگي كرديم. عاشق و معشوق، زن و شوهر و فقط مال هم وبراي هم هرجا رفتيم، هرجا بوديم، دوتائي بوديم!....
پدر ت با همه رسوائي هاي عاشقانه ش، اگه مردي يه لحظه بمن خيره مي شد، مي خواست گلوشو بجوع! خانواده پدري تو خيلي انحضار طلب بودن!
فرانك بخاطر احترام خاصي كه براي مادرش قائل بود، دور سينما را با همه جذابيتهايش خط كشيد اما هر خواستگاري مي آمد، به بهانه اي او را رد ميكرد. اين شيوه تازه فرانك، حتي موجب تفريح اهل خانواده شده بود.
- اين يكي ديگه چه عيبي داشت فرانك! آها فهميدم، مردك چون روي دماغش يه جوش كوچولو زده بود رفوزه ش كردي! چه واقعه وحشتناكي!
از همه بيشتر خواهر كوچكترش پري تفريح ميكرد.
فرانك خودش هم از ايرادگيري هايش بستوه آمده بود و يكروز، در حاليكه خواستگاران درجه يكي را رده كرده و بقول خودش پي نخود سياه فرستاده بود، در ميان حيرت و تعجب مادر و خواهر و برادرانش به جوانكي متوسط ولي سمج و عاشق جواب مثبت داد.
ظاهرا" خودش هم از اين خواستگار بازي بستوه آمده بود ولي مادرش ميگفت كه به تها تقدير و سرنوشتي كه معتقد است، تقدير و سرنوشت ازدواج است. هر دختر و پسري ، در روز تولد ، شوهر يا همسر آينده اش با خود همراه دارد فقط روزگار بايد آنها را در سر چهارراهي ، يا در يك ميهماني، حتي روي صندلي اتوبوس شهري كنار هم قرار دهد و آن وقت عليرغم همه مخالفتها ، زن و شوهر ميشن ووقتي كار از كار گذشت تازه از خود مي پرسند، واقعا" چرا اين مرد يا اين دختر را انتخاب كرده در حاليكه خيلي ها آمدند و هزار جور امتياز هم با خودشان همراه داشتند و به بهانه اي در آزمايش ازدوج جواب منفي گرفتند! اگر اين عقيده كهنه و قديمي ، در آزمايشگاههاي علمي مردود شناخته شده بود اما شوكا ازدواج خودش را با حميد و تصميم فرانك براي ازدواج با اين جوانك متوسط را دليل مي آورد. محمد، خواستگاري كه جواب مثبت گرفته بود از هر حيث جوان متوسطي بود. متوسط از مادر متولد شده بود، قد متوسط، تحصيلات متوسط، كردار و رفتار متوسط، وضعيت مالي و مادي اش متوسط اما عاشق بود، طوري از عشق مي ناليد كه دل دختر زيبايي چون فرانك را برحم آورد. شوكا موافق نبود، برادران هم راضي نبودند اما ايستادگي و پافشاري خواستگار سرانجام به ازدواج كشيده شد دختري كه مي رفت تا ستاره اي در آسمان هنر هفتم كشور باشد، درخانه كوچك محمود و پهلو له پهلوي پدر ومادر محمود، آرام گرفت. گاهي رفتارهاي آدمي آنقدر غير قابل پيش بيني است كه براي توجيه آن جز واژه تقدير نمي توان برايش دليل ديگري آورد. يك حوان معمولي مثل محمد، بي هيچ زاد و توشه راهي، حتي بي پول و نانخور خانواده ، دختر زيبايي را چون فرانك از حلقه طلائي خواستگاران مي ربايد و با خود ميبرد كه جز شگفتي و انگشت به دهان گزيدن كاري از بقيه بر نمي آيد. شوكا سرانجام يگانگي تقديرش را با دخترش در پهنه حيات سراسر حادثه اش بچشم خود ديد. فرانك هم يك خانم جان داشت، درست مثل خانم جان حميد، با همان خوي و خصلت غير قابل تحمل، عروس زيبايش را تحت فشار مي گذاشت و فريادش را به آسمان بلند مي كرد اما زندگي فرانك يك تفاوت اساسي با زندگي مادر داشت، شوكا تنها و بي مادر، آن سالهاي سخت و جهنمي را پشت سر ميگذاشت ولي فرانك مادرش را هميشه در كنار خودداشت.
شوكا حالا در تهران با تنها فرزند باقيمانده دخترش پري زندگي ميكرد پري شانزده ساله بود، شانزده سالگي در زندگي دختران شوكا هميشه يك سال بحراني بود . پري رونوشت مادر بود. همان چشمها، همان دست و پاهاي خوش تركيب، همان راه رفتن بشكل خرامان، شوكا گاهي
مي نشست و مدتها پري را نگاه مي كرد، خود خودش بود، اما هرگز آرزو نمي كرد كه زندگي پري نيز همانند زندگي خودش باشد . پري يكروز به مادرش گفته بود : مادر! من وقتي به سن ازدواج رسيدم ، اشتباه فرانك را مرتكب نمي شوم، آنهمه خواستگار آمد، آنهمه امكانات، آنهمه عشق و شيفتگي كه نثارش شد ناديده گرفت و از سرشكستگي تن به ازدواج داد و عاقبتش را هم ديديم، من قسم خورده ام كه مثل فرانك دل دل نكنم بهانه جو و سخت پسند نباشم با اولين خواستگارم ازدواج كنم.
پري اين عقيده خود را محترم شمرد و با اولين خواستگار كه جوانكي هيجده ساله بود ازدواج كرد.
شوكا حالا در خانه تنها مانده بود. بچه ها يكي يكي رفته بودند، اين رسم زندگي است و همه پدر و مادرها يكروز چنين حادثه اي را بي كم و كاست تحمل خواهند كرد. اما شوكا، هنوز هم تنها نبود، يكي از پسرانش، پر ارشدش هادي در خائه بود، گرچه بود و نبودش فرقي نمي كرد، تكه گوشتي جاندار ، افسرده و اندوهگين، گاهي روزها مي گذشت و كلمه اي بر زبانش نمي گذشت و گاهي ناگهان سوكتش را با بر زبان آوردن نام دخترش مي شكست... گويي همه گذشته هايش در مه اي تيره و ضخيم فرورفته بود و تنها يك نام و يك نفر زنده پيش رويش ايستاده و به او لبخند مي زند و آن يك نفر كسي جز دخترش نبود. بهاره! هيچكس نمي دانست چرا فقط نام و ياد بهاره در خاطره تباه شده اش مانده بود شايد هم او در لحظه جدايي از زندگي سراسر فيب و ريايي كه پشتش را خم كرد، تلاشهائي براي نگهداري خاطره هايش صورت داده بود اما همه گذشته ها و همه آن عشق شورانگيزي كه با ناهيد داشت در ميان مه غليظي كه مثل شنل سياهي كرده مغزش را پوشانده بود ناپديد شده و از او گريخته بود، تنها در آخرين لحظه، وقتي داشت در رودخانه زمان غرق مي شد، يك قطعه چوب بدستش افتاده و آنرا رها نكرد. اين قطعه چوب روان برآب، ادامه حيات خودش بكشل فرزند دخترش بهاره بود. بهاره تنها طلسم زندگي بر باد رفته اش بود. دلش شب و روز براي بهاره در سينه ناله ميكرد، گاهي ناله هايش را بر زبان مي آورد و گاهي فقط در درون صدايش مي زد.
آن روز شوكا، پسر ارشدش را به حام برد و شستشو داد، لباس تازه اي كه خريده بود بر تنش كرد، خواهر و برادرانش هم بودند، اما او فقط بهاره را صدا ميزد، شوكا بر زندگي از هم پاشيده فرزند ارشدش مي گريست و اعضاي خانواده غمگين و شكسته دل، بي آنكه كاري از دستشان برآيد به ناله هاي برادر ارششان گوش مي دادند. براستي هم كاري از دستشان بر نمي آمد، ناهيد با سندگي بيرحمانه اي، يك روز دست بهاره را گرفته و او را با خوداز ايران برده بود. ناله ها و صدا زدنهاي هادي از پس فاصله هاي هزاران كيلومتري به گوش دخترش نمي رسيد، براي چند لحظه اي فضاي خانه از فريادهاي هادي خالي شد، آن عده از اعضاي خانواده كه در منزل بودند، به تصور اينكه هادي آرام گرفته و به اتاقش پناه برده است، آرامش گرفتند اماناگهاي صداي فريادي به گوششان خورد، شوكا پيشاپيش بچه ها بسمت صدا دويد.... صدا از حمام خانه بود. هادي كارد آشپزخانه را تا دسته در قلبش جا داده بود ديگر قلبش تحمل دوري از بهاره را نداشت و شوكا حميد دومش را هم از كف داده بود.
حادثه مرگ دلخراش هادي، مارجاي ساده اي نبود، يك فاجعه بود، فاجعه اي كه فراموشي اش قدرت پيل و تحمل و شكيبائي و پايمردي مورياه را مي خواست. شوكا گرچه بسياري از اين نوع حوادث را از سر گذرانده و دوباره بر پا ايستاده بود اما اين يكي ، آن هم در اين سن و سال، او را مثل كوهي زير جثه سنگينش گرفته و داشت او را از پاي در مي آورد. بچه ها، پسرها و دخترهايش نگران و دلواپس مادر، بهم نگاه مي كردند آيا مادرمان با آنهمه جسارت و قدرت دارد از پا مي افتد؟ در خلوت خود، اشكا مي ريختند اما در پيش مادر، سعي مي كردند با مهربانيها و پرستاريهاي وسواس گونه شان مادر را از چنگ و بال فاجعه بيرون بكشند بنظر مي آمد كه يكدست و پاي شوكا را فرشته مرگ و دست و پاي ديگر را بچه ها گرفته بودند و از دو سو او را مي كشيدند! ببينيم برد با كيست؟ اما شوكا بهيچيك از دو سوي زندگي اش توجه نداشت ، او درگير صدها سوالي بود كه براي هيچ يك از آنها پاسخ درستي نمي يافت. خود مي پرسيد: اين چه دستي است كه نقش اين همه غم و اندوه و فاجعه در لوح زندگي اش زده است؟ چرا ميليونها انسان قدم به صحنه حيات مي گذارند واز كودكي تا صد سالگي ، روي يك خط مستقيم راه مي روند تا به پايان خط برسند، نه حادثه اي ، نه شكستي و نه دشواري طاقت فرسائي، ولي خطي كه او بر آن متولد شده اينهمه بالا و پايين و اينهمه سختي و پيچيدگلي دارد؟ كدام فيلسوف متفكري مي تواند به اين سوال جواب بدهد؟ خيام بزرگوار هم نتوانسته است به اين سوال بزرگ جوابي بدهد.
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اي و درخواب شدند
شوكا چند ماهي در بستر افتاد، فاجعه مرگ دلخراش هادي، استخوانهايش را در هم كوبيده و پوك كرده بود. درستمثل اينكه كاميوني از روي هر دو زانويش گذشته و او را له و لورده كرده باشد. خسته و افسرده و لهيده، ساعتها مي نشست و هر وقت هم دلش بحال بچه هايش مي سوخت و مي خواست از جا برخيزد، زانوانش او را ياري نمي دادند.
اما يكروز دوباره آن روح نيرومند ذاتي اش كه شصت و هشت سال او را برپا داشته بود در رگ و ريشه اش به جنبش درآمد، او هر بار كه مصيبتي و فاجعه اي همچون آوار بر سرش فرود مي آمد، كمر راست مي كرد و از ميان آوار بر ميخواست. تا من نخواهم موكل مرگ كاري از پيش نمي برد.
ايستاد و به ديوار تكيه زد. پري كنارش ايستاده بودو.
- مادر! ميخواس كجا بري؟
- شمال! چايجان! ميخوام برم پيش خورشيد، مي خوام برم با مادرم حرف بزنم.
دخترش بزحمت اشكهايش را فرو خورد.
- بسيار خوب! برات يه سواري در بست مي گيرم ماهم دستجمعي فردا پنجشنبه مي آئيم پيشت! برامون از اون غذاهاي خوشمزت مي پزيمادر!
شوكا به چابجان رسيد› او مستقيما" به ويلائي رفت كه براي مادرش خورشيد ساخته بود. همه چيز در ويلاي بزرگش دست نخورده و مرتب بود.
شوكا شصت و هشت ساله، خسته و متفكر ، يكسر به اتاقي رفت كه مادرش خورشيد، آخرين شعله هاي چراغ حياتش را در آ‹جا به خاموشي برد. انديشه حيات و مرگ با ديدن صندلي كه اغلب ماهيگير پير، روي آن مي نشست و دشت چايجان و امواج دريا را ساعتها از زير چشم مي گذرانيد، آزارش مي داد... با خود مي انديشيد كه هيچ چيز در اين دنياي بي آغاز و بي انجام ، ماندني نيست. خورشيد زندگي او ميمرد، و خورشيدي كه هر روز گرماي حيات را بر تن و بدن كره خاك مي ريزد نيز، يكروز خواهد مرد! جاودانگي ، افاسنه اي بيش نيست، خضر را هم كه مي گويند آب حيات خورده هيچكس نديده است... به قاب عكسهاي مادرش كه روي ديوار آويخته بود نگاهي انداخت، حالا خورشيد فقط در قاب زنده بود . شوكا غرق در انديشه هاي دور و دراز تا فردا ظهر همانجا، روي صندلي مادر نشست. نه لب به غذا زد و نه هوسي جز با خود خلوت كردن، در او پديد آمد چشمانش از پنجره بازيهاي حيات روزمره را تماشا ميكرد، دميدن خورشيد، روشنائي تند ظهر، آرامش عصر و غروبدم نخستين روزهاي پايزي درختان جلگه چايجان ، كه بي هيچ مقاومتي يكي يكي خود را بدست رنگين پاييز مي سپردند. آنها كه خود را زود وا داده بودند انگار با مركب سرخ آذين شده و سرخي تندي بچشمهاي شوكا مي كشيدند، آنها كه ديرتر، تسليم مي شدند، برگهايشان هنوز طلائي رنگ بود. شوكا دختر شمال بود و با زبان طبيعت آشنا، او خوب مي دانست كه بزودي سموم پاييزي روح درختان را با خود به مسلخ گاه زمستاني ميبرد برهنه و يخ زده به گناهان ناكرده ، به شلاق سرد زمستاني مي بندد... اما شوكا اين را هم خوب ميدانست كه درختان همه ساله، جواني و ميانسالي و كهنسالي را تجربه مي كنند ولي اين بخت را دارند كه دوباره همين دوره را سالها و سالها تكرار كنند. اين بخش از زندگي درختان با زندگي آدمها بكلي متفاوت و بلكه نقطه قوت و برتري حيات گياهان بر آدميزادگان بود. شوكا از تماشاي غروبدم پاييزي و چهره تند و آتشين خورشيد كه داشت پشت دريا به خانه ديگرش مي رفت، سري تكان داد و گفت: ما آدمها ، هر پديده و هر فصلي از حياتمان را تنها يكبار تجربه مي كنيم و من دارم آخرين دوره هستي ام را بر كرده زمين از سر مي گذرانم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)