شوكا سراپاي عروس دومش را برانداز كرد زيبا بود او مي ديد كه پسرانش در انتخاب جفت امتياز اول را به زيبايي مي دهند. ناهيد همسر هادي هم زيبا بود اما حسابگر و پر از عطش مالك و مال، اما اين يكي؟ دوباره به شيوا كه شرم رو و آرام كنار بهمن ايستاده بود نگاهي انداخت. يكنوع تعادل و تناسب در همه اندامهايش بچشم مي خورد. چشمان بادامي شكل و عسلي رنگ، بيني كشيده و مستقيم، پوست و لباني خوشرنگ، تن و بدني پر ازخون و رنگ جواني كه مي توانست بهمن را در همان نخستين برخورد به جنون عاشقي مبتلا كرده باشد.
شوكا عروس آينده اش را بوسيد. آنها در دوره دانشكده همديگر را ديده و دلباخته بودند.
شوكا فردا شب، پس از پايان ساعت كار، باتفاق بهمن بخانه شيوا رفت. خانواده شيوا از زندگي نسبتا" مرفه اي برخوردار بودند ، پدر و مادر شيوا بسيار آرام بنظر مي رسيدند اما دو برادر شيوا، مانند دو موكل عذاب، سينه جلو داده و خشمگين و ناراضي خواستگار خواهرشان را تماشا مي كردند. جوانهاي مهاجم و ستيزه جوئي بنظر مي رسيدندو شوكا از همان برخورد اول نگران شد. سوالاتي مي كردند كه بيشتر قصدشان تحقير بهمن بود تا كسب آگاهي از شغل و كارش شوكا با صداقت هميگشي ، دفتر زندگي خودش و بچه ها را پيش روي خانواده شيوا گشود اما برادران شيوا اين نوع صداقت و آزادگي را هم نمي پسنديدند. سه روز بعد از ماجراي خواستگاري، برادرها پيام دادند كه خير، ما خواهرمان را به بهمن نمي دهيم! در آن خانواده حرف حرف برادران بود! اگر بهمن يك عاشق و خواستگار عادي بود لااقل براي مدتي سوكوت مي كرد تا شيوا موافقت برادر ها را جلب كند اما بهمن يكپارچه درگير آتش سوزيهاي عشق بود و لحظه به لحظه شعله هاي عشق در تار و پودش بالا و بالاتر مي گرفت. شيوا نيز دست كمي از بهمن نداشت. او اين پسرك عاشق را سخت دوست مي داشت و اخگرهاي عشق كه مدام از سينه اش جستن مي كرد، فضاي ذهن او را هم در خود مي گرفت اما شوكا سخت نگران بود او مي دانست كه سرانجام جنون عاشقي بهمن را به تصميم گيريهاي خطرناك مي كشاند. او اشتباه نكرده بود. يكروز مادرش خورشيد به او خبر داد:
- شوكا! بهمن و شيوا اينجا پيش مان! نگرون نباش!
شوكا تقريبا" فرياد زد:
- چي چي را نگران نباشم مادر؟ برادران شيوا خون بپا مي كنن!
دختر ماهيگير هنوز ماهيگيري شجاع و چابكدست بود.
- فردا مي رم رامسر رسما" و شرعا" شيوا را برا نوه خوشگلم عقد مي كنم!
شوكا دوباره توي تلفن داد كشيد:
- فكر آخر و عاقبتشو كردي؟
خورشيد ماهيگير، دختر توفانهاي دريايي بود و ديا دلي مي كرد...
- خودم براشون يه جشن درس و حسابي مي گيرم.
مادر بزرگ بقول و قرارش عمل كرد. بهمن و شيوا در محضر رسمي رامسر به عقد وازدواج در آمدند، شب هنگام براي نوه اش جشن مفصلي گرفت. سي ، چهل مهمان، يك اركستر محلي و كلي ريخت و پاش! دختر ماهيگير مي خنديد و عروس و داماد را مي بوسيد درحاليكه شوكا در تهران گرفتار پيغام و پسغامهاي تهديد آميز برادران شيوا بود!
- شوكا خانم، ما هر دوشونو مي كشيم ! اين لكه ننگ را با خون هر دوتاشون پاك مي كنيم!
شوكا التماس مي كرد: آخه بهمن و شيوا رسما" زن و شوهر شدن! چه ننگي، چه عمل خلافي؟
بهمن و شيوا ماه عسل خود را در پناه چتر حفاظتي دختر ماهيگير و آقا عبداله مي گذراندند، روزها همچون زنبورهاي جوان عسل، در كوههاي جنگلي رامسر ، شيره حيات را زا درختچه ها مي مكيدند و روستائيان و جهانگردان را از حضور خود بهيجان مي كشيدند. يكروز صبح زود بود كه بهمن بدرون خانه مادر لغزيد......
- مادر، بيا دوباره برو خواستگاري شيوا!
شوكا اخمهايش را در هم كشيد.
- بحق چيزهاي نشنيده ، شما حالا زن و شوهر رسمي هستين آنوقت من برم خواستگاري؟
فكري به كله جوان و پر باد بهمن و شيوا افتاده بود تا ابد كه نمي شود از خانواده دور بود.
بهمن با شور و شوقي شگفت انگيز برنامه اش را براي مادر شرح داد.
- مادر، بگذار بگم نقشه م چيه؟ برو با خانواده شيوا حرف بزن. بگو كه من و شيوا رسما" با هم ازدواج كرديم، ولي براي حفظ آبروي شما حاضريم دوباره برنامه عقد و ازدواج را تكرار كنيم.
شوكا غش غش خنديد....
- يعني ميگي كه از خواستگاري تا مراسم عقد و ازدواج را دوباره از سر بگيريم.
- بله مادر، كسي كه در تهران نمي دونه ما زن و شوهر شديم.
سه روز پس از آن گفتگو دوباره شوكا به خواستگاري رفت اما اين بار برگ برنده در دست او بود. دخترشان در چنگ بهمن زندگي مي كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)