فصل23
فضاي بيرون رستوراني كه شوكا و احمد پشت ميزش نشسته بودند حالت خاصي گرفته بود با اينكه كولر آبي كار مي كرد اما گر زبان داغش را از لاي درها و پنجره ها بدرون مي انداخت و آزار مي رساند. بيرون از رستوران ، مردم از فشار و زور گرما مي دويدند تا خود را به سايه درختي يا ساختماني برسانند. زندگي آدمها در عبور از چهار فصل، نمونه اي از فراز و نشيب هائي بود كه در طول روزها و شبها، به نوعي تحمل مي كردند هر فصلي به بهانه اي ، يا از گرما و سرما و يا از باد و باران مي گريختند تا به آسايشي كه در خيال جستجو مي كردند برسند و نمي رسيدند. در حقيقت تمام عمر آدمها در طلب چيزي مي گذشت كه دست آ]ر، وقتي به آن مي رسيدند بازهم ناراضي و پريشان از آن فرار مي كردند.
احمد، همچنان روبروي شوكا نشسته بود و او را نه در قالب امروز، بلكه در شانزده سالگي اش مي ديد، خوش قد و بالا، چابك رفتار، خوش ادا، كه وقتي دهان مي گشود تمام اجزاي صورتش مي خنديد چشمانش چنان گرم و گيرا بود كه مخاطب را جادو ميكرد، عطر و بوي تن و بدنش وام گرفته از جلگه سرسبز چايجان ، به مانند عطر پونه هاي كوهي خواستگارانش را گيج و مست بدنبالش مي كشيد. احمد هنوز هم مانند هر عاشقي كه به وصال معشوق نمي رسد، او را در همان قالب سني گذشته ها مي ديد.
- شوكا ! بيا با من زندگي كن! اينهمه زجر و شكنجه رو بخاطر چه چيزي تحمل مي كني؟ تو هم مثل هر زن ديگري حق و حقوقي از زندگي داري! چقدر فداكاري؟ چقدر مردن و زنده شدن و دوباره مردن برا بچه ها! تو بعد از يك عمر سوختن و ساختن بايد كمي هم بخودت برسي! تا چشم بهم بزني همين چند صباح باقيمانده را هم از دست دادي!
شوكا همانطور كه احمد زير و بهم هاي تلخ زندگي گذشته اش را نقاشي مي كرد به گذشته ها سفر كرده بود. به شبي كه بخاطر شرايط مخصوص زندگي اش و براي اينكه ريشه و هويتي براي ارائه به احمد و خانواده اش نداشت، در اوج خواستنها و آرزوهاي عاشقانه اش از احمد گريخت. شبي كه تا بامداد در آپارتمان كوچكش در خيابان لاله زار نو، ضجه زد و به خداوند متوصل شد تا ريشه و شاخ و برگ آرزوهايش را در سينه نورس و كوچكش بسوزاند...
- نه احمد! براي زندگي با تو ديگه خيلي دير شده! حتما" از زير و بم زندگيم آگاهي! آنطور كه مي گي هميشه از سر عشق و علاقه زير ذره بينت بودم حالا بعد از سفر بي بازگشت حميد، شش تا بچه خوشگل، شش تا پرنده زيبا و رنگين بال، در انتظار بازگشتم به آشيونه ، جيك جيك ميكنند، آدمها اگه از اولش مي دونستن زندگيشون به كجا مي كشه، شايد حساب شده تر تصميم مي گرفتند چه بايد بكنند! يكي از پرنده هام كه پروازش داده بودم به لونه برگشته، افسرده، دلمرده، فريب خورده اگه يه روز اونو تر و خشك نكنم تو خودش مي ميره!
چهره احمد در رنگ تيره و كبود ياس، در هم فرو رفته بود...
- ولي شوكا، بازهم مي گم خودتو چي؟ تو هيچ حقي به گردن اين زندگي نداري؟
شوكا قطره اشكي كا از كنار بيني خوشتراشش به نرمي مي لغزيد گرفت.
- خواهش مي كنم احمد! چه بخواهيم و چه نخواهيم، من و تو هم خيلي تغيير كرديم! زمونه هم گرفتار تغيير شده ! حتي سنگ و كلوخي كه آن روزها رو پشت شون راه مي رفتيم تغيير كرده! اون سالها من و تو تنها بوديم، تكدرختي روي تپه بهشت خيال جوني! حالا هر دو تامون يك مشت تارهاي سپيد رو هر روز صبح توي موهامون مي بينيم، چه بخواهيم و چه نخواهيم خط و خطوط پيري از راه رسيدن، حالا من يكي يكدونه آنروزها، شده ام هفت تا! زور يك نفر به شش نفر نمي رسه، تازه اگه ما آدمها مسئوليت هامون رو فراموش كنيم توي اين دنيا، سنگ روي سنگ بند نمي شه! خواهش مي كنم تنهام بذار! ما از سرچمه ازهم جدا افتاديم
احمد، قطرات اشك چون خورده ريزهاي بلور، در آن دو چشم قشنگي كه روزگاري آهوان چين و ختن را هم شرمنده مي ساخت تماشا ميكرد. شلاق بي ترحم زمانه بر سر و صورت احمد هم شيارها انداخته بود با اينهمه از خود مي پرسيد چرا روزگار با موجودات نازنيني چون شوكا اينطور بيرحمانه بازي ميكند؟ درست مثل گربه اي كه موش گرفتار را براي تفريح بالا و پايين مي اندازد ولي سرانجام يكروز اسير خود را مي بلعد.
- شوكا ، مي خوام ازت سوالي بكنم كه هيچوقت منو تنها نگذاشته و هميشه آزارم داده !
شوكا جرعه اي نوشابه بدهان گرفت زبانش در دهان سفت و چوبي شده بود.
- چه سوالي احمد؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)