- حميد تو را خدا از اين حرفها نزن، برادرت حاضر نيست تو را برا عمل جراحي به لندن بفرسته ولي بهت قول مي دهم هر طور شده خودم تو رو بفرستم، پولشو هر طور شده جور مي كنم....
حميد انگار به اين جمله شوكا وش نداده بود يا نمي خواست دربارهاش حرف بزند.
- شوكا ، چقدر بتو ظلم كردم، چقدر آزارتدادم ، چقدر اين چشمهاي قشنگتو از اشك پر و خالي كردم.
شوكا خواست با انگشت دهان حميد را ببندد. اين حرفها بوي يك خداحافظي غم انگيز مي داد.
- نه بذار حرف بزنم، شايد ديگه هيچوقت فرصت نداشته باشم، اين مهربوني هاي تو منو شرمنده مي كنه! راستشو بخواي دوست داشتم سرم داد مي كشيدي و بمن مي گفتي كه چقدر پست و كثيف بودم،چقدر خودخواه بودم اما تو هنوز هم با اينهمه مهربوني منو شلاق مي زني !
شوكا نفس عميقي ازدرون بيرون داد. حس مي كرد دوباره دختري است بيست ساله، خوش قد و بالا كه پسرها براي نشستن در كنار او روي صندلي اتوبوس از هم سبقت ميگيرند ولي او زير چشمي دنبال جواني است كه پالتو بلند ماكسي مي پوشد، دوربيني روي دوشش و دسته اي از موها روي پيشاني اش چقدر آن جوان سرشار از انرژي و قدرت بود اما حالا نمي تواند مگسي را از روي بازويش رد كند.
- شوكا كجائي! منو مي بخشي؟ منو حلال مي كني؟
شوكا بي اختيار زير گريه زد... چه ظلمها و شقاوتها كه اين مرد و مادرش در حق او روا داشتند.
- شوكا گريه نكن، پس از من با اينهمه بچه اي كه برات مي ذارم و ميرم خيلي گريه خواهي كرد، حالا بمن لبخند بزن، لبخند بزن! من هنوز هم لبخند تو دوست دارم! يادته وقتي كرايه اتوبوس منو حساب كردي گفتم تو با اين يه ريالي منو خريدي؟ چه روزگاري بود!
شوكا دوباره خودش را باز يافت انگار يك موسيقي آرام و جادوئي از جائي ناشناخته مي آمد و فضاي اتاق را تلطيف ميكرد... دستش را روي پيشاني حميد گذاشت ، سري عجيب پيشاني حميد، نگرانش كرد.
- حميد حالت خوبه؟؟
- تا تو هستي آره ، دلم مي خواد حرف بزنم، خيلي حرفها دارم كه بايد به تو بگم!
پس از سالها، دوباره خودشان تنها شده بودند، ديگر نه آن دختر نماينده مجلس بود، نه آن دختر مو طلائي آلماني، نه رويا، نه دلبر ، نه هيچكس ديگر، زن و شوهر ، غمخوار و دوست هم و پر از قصه هاي گفته و ناگفته!
- دلم مي خواد بدوني كه هيچ زني را مثل تو دوست نداشتم! حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم بخودم مي گم عشق يعني عشقي كه به شوكا داشتم. اعترافم رو قبول كن شوكا!
شوكا مي خواست بگويد، شايد اين مقاومت و صبوري عاشقانه من بود كه هر بار بعد از هوسبازيهايت تو را دوباره در ميان بازوانم مي گرفتم و عاشقت ميكردم....
- حميد خواهش مي كنم ساكت باش! تو بايد نيروي خودتو برا رفتن به سفر خارج حفظ كني!
- حميد انگار چيزي راه گلويش را بسته بود، به گلويش فشار مي آورد تا حنجره اش به او كمك كند.
- - شوكا ! بچه ها مو به تو سپردم! هادي، بهمن، فرهاد، كامبيز، فرانك ، پري... مي دونم ديگه هيچكس نيس كه بهت كمك كنه، حاج آقا هم رفت، مادرم كه ديگه خودشو نميتونه ضبط و ربط كنه، دست تنها با شش تا بچه! چه جور ميخواي اونارو سرو سامون بدي!
موذن همچنان مي خواند:
خدا بزرگتراست، خدا بزرگتراست
تصويري كه حميد از آينده ميزد براستي هيولايي شش سر بود كه يكزن به تنهائي چگونه مي توانست آن هيولاي مهيب رامهار كند؟
- حميد جان نگران نباش ، تا وقتي نفس ميك شم جاي خدوم و جاي تو ازشون نگهداري مي كنم حالا خواهش ميكنم ساكت باش!
دو گربه سياه ناگهان روي چهارچوب پنجره پريدند، مرنوي كشداري سردادند، تن و بدن شوكا لرزيد. به هر طرف نگاه مي كرد نشانه هاي بدي مي ديد، از جا بلند شد و گربه ها را فراري داد بطرف تختخواب حميد برگشت، موهاي بلندحميد ، روي گونه هايش سايه انداخته بود انگار بخواب عميقي فرورفته بود. وحشت زده روي حميد خم شد، دستش را روي شاهرگ گردنش گذاشت، هنوز اندكي گرم بود. شانه هاي شوكا از تحمل فاشر اندوهي كه كوه كوه بر سرش مي ريخت، فرو افتاد. به صداي بلندي گريست. هيچ فرياد رسي نبود، حميدش داشت از پيش او مي رفت، موكل مرگ سرگرم انجام ماموريتي بود كه تقدير برايش تعيين كرده بود. از ته دل ناليد:
- تو چقدر بي انصافي
دوباره روي حميد خم شد. رگ گردنش يخ كرده بود
خانم جان در سفر آخرت ، حميدش را از او گرفته و با خود برده بود.
شوكا يكنواخت و درمانده و مستاصل مي ناليد
- حميد عشق من، مثل هميشه وقتي بتو محتاج بود گذاشتي و رفتي، خداحافظ
موذن از گلدسته مسجد، آخرين بند اذانش را سر داد:
خدا بزرگتر است، خدا بزرگتر است