در پيچيدگيهاي حوادث روزگار، وقايع خوش آيند هم بود. هادي در رشته حقوق دانشگاه قبول شد و چهچه شاد و شيرين شوكا در فضاي خانه گوش همه را نوازش مي داد.. پاسخي به فداكاريهاي يك مادر! در برابر آن خبر خوش دو هفته اي بود كه صاحبخانه ، تخليه خانه اش را مي طلبيد ! خانه سوت و كور شد. وحشت در سيماي حميد و شوكا خانه كرده بود. اگر بخواهند خانه را تخليه كنند، پانسيون بسته مي شود و در امدشان بحداقل مي رسد... رنگ از روي حميد پريد.
- شوكا كمكم كن، دارم خفه ميشم.
شوكا دويد و تجسم عشق و نفرت ساليان طولاني حياتش را، با تمامي قدرت در بغل گرفت.
- حميد، حميدم، قرصتو بخور! همينحالا به دكترت زنگ مي زنم....
دست و پاي شوكا مي لرزيد، در آن لحظات حس مي كرد حميدش را چقدر دوست دارد در اين سالهاي آرامش، اژدهائي كه در سينه حميد زندگي ميكرد و جنون عاشقي با خودش مي آورد، خاموش و شايد هم مرده بود:
شوكا تلفن خواهر حميد را گرفت :
- فريبا! حال حميد خوب نيس!
- اتفاقا" منم شماره تو را داشتم مي گرفتم، حال خانم جان هم خوب نيس منتقلش كرديم بيمارستان
يكساعت بعد، دكتر حميد را معاينه كرد و گفت : فورا" ببريدش بيمارستان بايد اين مرد و ميبردين خارج عمل مي كرد.
حميد به بيمارستان منتقل شد، از شگفتي هاي روزگار اين بود كه حميد، درست همسايه كناري اتاق مادرش بود. يكپاي شوكا در اتاق شوهر و يكپاي ديگر در اتاق مادرشوهر و تام تلاش فاميل اين بود كه مادر و فرزند متوجه همسايگي شان نشوند...
پنجشنبه اي بود ، همه زنها و مردان فاميل گرداگرد تخت خانم جان حلقه زده بودند. آسمان غروب از پنجره اتاق بيمارستان، مرگ را تداعي ميكرد. يكي از خانمها به اتاق حميد آمد . شوكا را با اشاره به بيرون از اتاق خواند
- خانم جان تو را مي خواد..
همينكه خانم جان شوكا را بالاي سرش ديد، بزحمت روي تخت نيم خيز شد. دستهاي پير و لرزانش را بسوي شوكا دراز كرد.
- شوكا منو حلال كن ، ميگن حميد رفته مسافرت، اگه نديدمش حلاليت بطلب
- شوكا، خانم جان را بغل زد، همه فاميل ستمهائي كه خانم جان بر اين زن درد مند و تنها كرده بود مي دانستند شوكا با بغضي در گلو گفت:
- خانم جان ! تو هم منو حلال كن! من از هرچه بر سرم اومد گذشتم اگر منم كار بدي در حقتون كردم حلالم كنين!
قطره اشكي از روي گونه چروكيده خانم جان غلتيد آخرين جلوه حيات! و بعد آخرين نفس را نتوانست از سينه بيرون كند خانم جان تمام كرد.
- شما را بخدا بلند گريه نكنين ، حميد اصلا" حالش خوب نيس اگه بفهمه كه خانوم جان تموم كرده قلب بيمارش از كار واميسه!
جسد خانم جان را بي سر و صدا به سردخانه منتقل كردند اما شوكا بالاي سر حميد نشسته بود از پنجره بيمارستان به آسمان ظلمت زده شب مينگريست. عجيب بود، تاريكي غليظي ، سواي هر شب ديگر چشمانش را تار كرده بود. روي هر خانه مقابل، دو گربه سياه چندك زده و انگار به اتاق هاي پلو به پهلوي خانم جان و حميد خيره شده بودند. هوا بوي بدي ميداد، چيزي بين بوي سوختگي و بوي كافور ! صداي حميد ، بيرمق و كم جان در گوش شوكا نشست.....
- شوكا ، بيا پيشم بشين.
شوكا به كنار تخت حميد برگشت، صندلي جلو كشيد و درست رو در روي حميد نشست هنوز حميد او خوشگل بود. پيشاني فراخش، زيرموهاي خاكستري و بهم پيچيده اش ، گرچه كمرنگ و مهتابي، به او چهره اي مظلوم و معصوم مي بخشيد. بيني كشيده و تراش خوده اش همراه با لب و دهان و چانه خوش تركيبش مجموعه اي از جذابيت هاي هميشگي اش را بجشم مي كشيد. شوكا او را با تمام كشمكش ها، درگيريها، بالا و پايين شدنهايش، هنوز دوستش داشت. از بيرون صداي غمگين موذن بگوش مي رسيد.
شهادت مي دهم كه نيست خدائي جز او ....
صداي حميد، از ميان دولبش راهي به خارج مي جست:
- شوكا، دلم هواي خانم جانو كرده!
قلب شوكا در سينه لرزيد. نكند مادرش مي خواهد در سفر آخرت، پسر ارشدش را با خودش ببرد! او وقتي زنده بود فقط دوست داشت با حميدش به سفر برود. نبض زندگي شوكا تند تند مي زد، وحشتي گنگ و ناشناخته او را در پنجه هاي سهمگينش مي فشرد موذن از ته دل مي ناليد.
شهادت مي دهم كه تو مولا و پيشواي مني
حميد به زحمت دست شوكا را به نرمي فشرد و روي لبانش گذاشت.
- چقدر دستت داغه شوكا! بايد هم داغ باشه، بعد از من اين دستها بايد جور شش تا بچه را يك تنه بكشه!
موذن بانگ غمگينش را بگوش شوكا مي رساند..
شما را به كارها و اعمال خير مي خوانم
در چشمان شوكا، حميد داشت به سايه اي مبدل مي شد.