در خانه شوكا از پدر بزرگ و مادر بزرگ تبريزي اثري و خبري نبود اما خورشيد و آقا عبدالله هر دو سه ماهي به سراغشان مي آمدند، بچه ها را با خود به شمال مي بردندو بچه ها عاشق طبيعت در باغ پدر بزرگ و مادر بزرگ هر شيطنتي مي كردند مخالفتي نمي ديدند.
ديكي از روزهاي سال پنجاه و دو بود كه زنگ تلفن خانه شوكا بصدا درآ'د، خواهر حميد بود.
- شوكا ، گوش بده، تو آدم كينه اي نيستي، خانم جان سكته كرده و تور رختخواب افتاده، حاج آقا مريضه و نميذاره هيچكس بهش دست بزنه و ورد تو را گرفته!
- فقط اون دختره بياد اون اجازه داره بمن دست بزنه، عروس من فقط اونه،
شوكا نگاهي به حميد انداخت، حلقه اشكي در چشمان حميد افتاد و سرش را پايين انداخت ولي شوكا نرم دل تراز آن بود كه عاشق قديمي اش تصور مي كرد . كفش و كلاه كرد و راه افتاد.... يكسره قدم بداخل اتاقي گذاشت كه حاج آقا در آن بستري بود مرد بزرگ و قدرتمند خانواده، حالا ب طفل نحيفي بدل شده بود همينكه چشمش به شوكا فاتاد فرياد زد:
- همه برن بيرون، همه،
وقتي دوتائي شدند، پيرمرد اشكي به گوشه چشم آورد...
- دخترم ، منو ببخش ! در حق تو كوتاهي كردم ...
- نه حاج آقا شما توي اين خونه تنها پناهم بودين.
- خوب گوشتو باز كن، من وصيت كردم نصف اين خونه مال تو حميد باشه! شما بچه دارين ، مستاجري براتون سخته!
شوكا حالا با آن روحيه بي نيازي نمي توانست بخاطر اين خبر شادماني نكند.
- حاج آقا ، از اين حرفها بگذريم... پرستاري ام حرف نداره! بلند شين مي خوام حمومتون بكنم....
طفل پير خودش را بدست شوكا سپرد... حاج آقا در همان حال گفت:
- دخترم، مي دونم خانم جان خيلي بد كرده اما اونم پير شده تو رختخواب افتاده ، به اونم برس، ثواب داره.
شوكا لحظه اي ايستاد ، چهره خشمگين و بي گذشت خانم جان پيش چشمش جان گرفت، سيبي كه برداشت تا بخورد خانم جان از دستش گرفت و سرش داد زد توي اين خونه من تصميم مي گيرم چي بخوري چي نخوري! خانم جان فرش زير پاي بچه هايش را كشيد... ما خودمون لازمش داريم....فيلم سينمائي خشن و بيرحمانه خانم جان با سرعت نور از برابر ديدگانش مي گذشت اما وقتي حاج آقا را دوباره توي بسترش خواباند بسراغ خانم جان رفت . خانم جان از شرم به او نگاه نمي كرد اما شوكا خالي از هر كينه و نفرت ، كنارش نشست.
- همين حالا برات يه جوجه درس مي كنم، ضعيت شدي خانم جون، خوبت مي كنم...
ده روز تمام يكسرده در خدمت حاج آقا و خانم بود، دوباره زنده شان كرد و بعد به خانه اش بازگشت، پانسيون را نيم توانست به حال خود بگذارد. پيش از آنكه خداحفاظي بكند، حاج آقا گفت:
- شوكا يادت باشه من وصيتنامه را نوشتم، بايد يه روز با بچه ها و حميد بيائين پيش من، مي خوام باهاتون حرف بزنم. كپي وصيت نامه را هم بدم به شما....
حالا حميد، در برابر پدر و مادرش حساسيت نشان مي داد. او متوجه همدستي خانم جان با عباس برادرش شده بود و حاضر نمي شد بديدن مادرش برود. ولي شوكا مهربانانه موهاي جو گندمي اش را نوازش مي داد... برو، برو مادر تو ، پدرتو ببين!
حاج آقا تلفن زد، از عروسش خواست جمعه حميد و بچه ها را بردارد و بياورد خانه....
- حاج آقا ، من و بچه ها مي آئيم ولي حميد نمي آد....
حاج آقا جان تازه اي گرفته بود.
- غلط كرده حميد كپه يقلي پسر منه! هرچي مگم بايد گوش بده!
شوكا سرانجام حميد را راضي كرد و با بچه ها بديدن حاج آقا رفتند حاج آقا لباس سپيدي پوشيده بود و زير كولر نشسته بود هوا خيلي گرم بود و بچه ها بلافاصله دستجمعي رفتند تو حياط
- خوب كپه يقلي اومدي! حالا ناهار بخوريم بعدش حرف مي زنيم!
ناهار تمام شد، تلفن خانه بصدا درآمد. يكي از دوستان صميمي حاج آقا بود. فرش آنتيك مناسبي پيدا كرده و از حاج آقا ميخواست سري به خانه شان بزند و قيمتي روي فرش بگذارد.
حاج آقا از عروس و پسرش عذرخواهي كرد....
- از اينجا تكون نخورين. مي خوام وصيت نامه را براتون بخونم، نصف خونه را بشما واگذار كردم....