مرد نگاه عمیقی به سراپای شوکا انداخت و با لحن داش مشدیها گفت :
_ سیب سرخ همیشه بدست چلاق می افته!... شما جای خواهر من یه لنگه ابروت می ارزه به صدتا از این نامردا!... قبول!...
طلاها هشت هزار تومان قیمت گذاری شد و بقیه را هم قرار شد شوکا ماهی پانصد تومان بپردازد. مرد شهرستانی چک را بدست شوکا داد:
_ بگیرش! می دونم مردی و ماهیونه پول منو حواله می کنی!
وقتی حمید چک برگشتی اش را از دست شوکا گرفت، خم شد و دستش را بوسید.
_ آبرو مو حفظ کردی!
شوکا به اتاق خودش برگشت. پشت چرخ خیاطی با خودش حرف ها داشت ولی سعی می کرد بچه ها، اشک هایش را نبینند.
همان شب حمید، قرآن بدست وارد اتاق حاج آقا شد...
_ پدر! منو ببخش! گول خوردم. جبران می کنم.
پیرمرد نگاه سرزنش آمیزی به خانم جان انداخت. (( پس تو دوباره این نامردو توی خونه راه دادی؟)) بعد رو به حمید کرد.
_ برا من چرا قسم می خوری!...کار من و تو تمومه ،تو هرگز دیگه تو بازار و تو مغازه من برنمی گردی، به اندازه کافی آبروی خود تو بردی!... قرآن را بذار رو سرت و برو پیش زنت، شاید به حرمت قرآن از گناهات بگذره!...

حمیددرخانه پدرماند، اما اجازه نداشت به بازار برود. بیکار و نان خور شوکا شده بود. زنی که شیشه های شیر برسرش شکسته بود حالا از درآمد خیاطی و گلدوزی و بافتنی، او و بچه هایش را زیر پر و بال گرفته بود و حتی برای یکبار هم آنهمه بی حرمتی ها و تحقیرها را به رویش نمی آورد. طوری رفتار می کرد که انگار حمید رئیس خانواده است و اوست که چرخ مالی خانواده را می چرخاند.

شوکا تنها به فکر خودش و بچه ها نبود، به هرکس که می شناخت و به هرجا که فکر می کرد می تواند کاری برای حمید بیابد سر می زد، برای مردی سی و سه چهار ساله کار دولتی نبود اما سرانجام موفق شد برای حمید در اداره ریشه کنی مالار یا که به تازگی تاسیس شده بود، شغلی دست و پا کند. حمید به لطف همسرش حقوق بگیر شد. برادرش عباس روی تجارتخانه پدر آنچنان چنگ انداخته بود که حتی سهم قانونی حمید را هم نادیده می گرفت.

* * * * * * * * * * * * *


ماهها از آخرین جنون عاشقی حمید گذشته بود. بنظر دریائی می آمد که پس از یک توفان سخت , حالا به استخر بزرگی بدل شده است. بی هیچ موجی و جهشی!... شوکا دوباره برای او محبوبم، شیرینم! شده بود.
شوکا دوباره در چشم او همان هیجده ساله مدیر کافه قنادی آناتول فرانس بود. حمید سعی می کرد عشق مرده را دوباره از زیرخاک خارج کند. او خوب می دانست که شوکا شبیه خارهای کویری است که به قطره آبی که از چشم آسمان ببارد جان می گیرد.

حمید دوباره شده بود همان عاشق قدیمی!... باهمان قد و قامت بلند، جذابتر از هنرپیشه های فیلم های هالیوودی، موهای خاکستری بالای شقیقه اش جذابیت بیشتری به او می بخشید. در چشمانش بیزاری از ظلمی که بخاطر رقاصه لاله زاری بر شوکا روا داشته بود ، آشکارا دیده می شد.
یکروز حمید مچ دست شوکا را در پنجه های داغ و گرمش گرفت:
_ شوکا! مثل اینکه ما زن و شوهریم!...
شوکا سعی کرد پنجه حمید را از مچ دستش بکند...
_ زن تو، همون رقاصه س!... چرا نمی ری اونو ببینی!...
حمید دست به اعترافش خوب بود.
_ باورکن از ته دل پشیمونم! ازت عذر می خوام!... اشتباه کردم ! من فقط حمید توام!...
اشک، سیلاب گونه از دو چشم درشتی که روزگاری ستاره شبهای عاشقی حمید بود فرو می ریخت. حمید، همسرش را در بغل فشرد... (( قسم می خورم شوکا!... اون زن برا همیشه رفت! باورکن!...))
یکماه و نیم بعد میوه آشتی حمید و شوکا، شکوفه ای بود که در جسم هستی شوکا سر زده و می گفت: بهاری دیگر و تولدی دیگر!...