شوکا حالا در برابر حوادث فاجعه آمیزی که عاشق سابق و پدر بچه هایش بر سرش می آورد به نوعی بی تفاوتی رسیده بود. عشق و نفرت در ذهن و ضمیرش در جدال بودند هیچکدام به پیروزی ، نمی رسیدند. اصلا از حمید دست شسته بود. خودش، زن بودنش، احساسی که هر زن جوان سی ساله نسبت به مرد خودش دارد، همه چیز را فراموش کرده بود. او حالا مادری بود با سه فرزند که به جانش بسته بودند. مساله اصلی او در زندگی دیگر تمناها و خواسته های خودش نبود، موضوع اصلی، زندگی بچه هایش بود.
حمید بعد از چهل روز غیبت، در یک بعد از ظهر بخانه برگشت، تصادفا شوکا در خانه را برویش باز کرد. انگار مرد غریبه ای پشت در بود.
_من برگشتم !
شوکا فقط نگاهش کرد.
_می خوام برم دوش بگیرم.
بازهم سکوت!...
_ میتونم خواهش کنم به حاج آقا نگی من برگشتم.
حمید یکسره بی آنکه از حال بچه هایش بپرسد یا بخو اهد که آنها را ببیند به طبقه بالا رفت. از چشمانش هنوز جنون عاشقی می بارید.
شوکا دوباره در برابر معمای تازه ای قرار گرفته بود. این مرد را چه می شود! ...اگر آن زن عروسی کرده چرا با او بخانه اش نرفته! چرا با او زندگی نمی کند. آیا بین آنها شکرآب شده؟ آیا رویا به او دروغ گفته بود که با حمید ازدواج کرده و به ماه عسل می رود؟...
خانم جان دوباره بخواهش افتاد.
_ تو رو خدا به حاج آقا نگو که حمید برگشته خونه!.... بذار چند روزی بگذره خودم ترتیبشو می دم.
هر روز خانم جان ، سینی غذای دست پخت شوکا را برمی داشت ، بسختی از پله ها بالا می رفت ، مدتی با حمید پچ پچ می کرد و پایین می آمد.
دوره انزوای حمید در طبقه سوم خانه طولانی می شد. چرا حمید از خانه بیرون نمی رود؟ چرا آن رقاصه گستاخ نمی آید که او را خرکشان با خودش از این خانه بیرون ببرد؟ از طرفی پچ پچ های خانم جان و حمید او را مشکوک کرده بود. این مادر و پسر چه می گویند؟ در همین روزها بود که خانم جان آنفولانزا گرفت و بستری شد و در همان حالت تب و درد استخوانی از شوکا خواهش کرد که خودش غذای حمید را به طبقه بالا ببرد. شوکا نه زندانبان بود و نه بی رحم و عاطفه! او هنوز هم حمید را بچشم روزهائی نگاه می کرد که عاشقانه در او می آویخت و روزی هزار بار تقاضای ازدواج می کرد. دو سه روزی بود که شوکا سینی غذای حمید را پشت در می گذاشت و بسرعت دو پله یکی به طبقه پایین برمی گشت اما یکروز وقتی سینی غذا پشت در می گذاشت ، حمید در را بازکرد وگفت :
_ منو نمی بخشی؟
شوکا شانه هایش را بالا انداخت و برگشت به طبقه پایین اما این جمله کوتاه تا شب مانند مرغ کوکو، سر ساعت در ذهنش تکرار میشد. منو نمی بخشی؟... حمید دریای بیکران مهربانی های شوکا را خوب می شناخت و پیش خودش می گفت. بالاخره ، یه روز یخ سکوتش می شکنه!... شوکا یکروز به خودش گفت . نکند حمید از آن زن سر خورده و دارد در خانه عشق قدیمی اش را می زند... اگر در را برویش باز نکند، دوباره راهی خانه دیگری می شود...
فردای آن روز شوکا متوجه یک اتومبیل جیپ شد که از صبح جلو خانه شان پارک کرده بود. دو مرد جوان از پشت طلق در جیپ چشم از در خانه حاج آقا برنمی داشتند. وقتی دید هر روز این جیب از اول صبح جلو خانه پارک می کند، نگران شد. نتوانست طاقت بیاورد. رفت جلو در اتومبیل جیپ.
_ آقا شما اینجا چیکار دارین؟
_ شما خانم حمید هستین؟
_ بله!
_ خانم ما حکم جلبشو داریم!... می دونیم تو خونه قایم شده، بهش بگین صد سال هم بگذره ما همین جا نشستیم!....
_ خوب چیکار باید بکنه؟
_ بیاد بریم اداره آگاهی! تکلیفشو روشن کنه!...
رنگ از روی شوکا پرید، کافیست حاج آقا بفهمد که مامورین با حکم جلب حمید، جلو در خانه کمین کرده اند.
شوکا ناچار به طبقه بالا رفت.
_ باز هم که دسته گل به آب دادی؟
حمید از پنجره طبقه بالا مامورین را دیده بود.
_ یه چک دارم نمی دونم چکارش کنم! شوکا کمکم کن! نمی خوام جلو بچه هام منو دستبند بزنن...
این جمله آخری قلب شوکا را به درد آورد. سیلاب نفرت ناگهان در رگهایش متوقف شد و مثل همیشه شد فرشته نجات. رفت و با مامورین حرف زد.
_می تونم با شما بیام اداره آگاهی؟... شاید راهی پیدا کردیم.
همراه با مامورین جلب به اداره آگاهی رفت. جلو در اداره آگاهی مرد بلند قدی با سبیل های برگشته خاکستری رگ سینه به سینه اش شد و از مامورین پرسید :
_این خانم کیه؟ چرا طرفو نگرفتین؟...
_زن طرفه!... اومده یه جوری قضیه را فیصله بده !
مرد نگاهی به سراپای شوکا انداخت.
_ تو واقعا همسر اون کلاهبرداری؟
شوکا شرمنده شد و مرد ادامه داد:
_ ولی شما که خیلی جوونین؟... پس آقا با مادرش اومده بود ماه عسل؟!...
آن مرد، مدیر هتلی در شهرستان ساری بود و تعریف کرد که حمید با رویا همسرش بیست و پنج روز تو هتل لنگر انداخته بود. مرتبا ارد می داد، زنش هم عجیب بخور بود، برا صبحونه هم فسنجون می خواست. سر و وضعشون گول زنک بود. ما را هم با همه زرنگی رنگ کرد ! روز آخر یه چک بیست و پنج هزار تومانی داد و رفت ، اومدم از تهران وصول کنم بی محل بود. آدرسشو گیر آوردم،کسی تا حالا نتونسته از چنگ من در بره! ... شوکا چنان در کار نجات حمید از زندان بود که ماجرای ماه عسل شوهرش با رویا، کوچکترین حسادتی در او برنیانگیخت.
_ آقا! من یه مقدار طلا دارم. بریم بازار قیمت کن ، بردار، بقیه ش هم قسط می بندیم، خیاطی میکنم، میدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)