_متأسفم آقا!... اشتباه کردم!...
شوکا به چهره حمید، نگاهی اند اخت... آ یا این مرد همان است که دوبار برای ازدواج با من خود کشی کرد؟ بارها مقابلم می ایستاد و می گفت: تو آفتابی و من آفتاب پرست! وحالا آفتابش را زیر لگد می گیرد؟... منکه جز خدمت بخودش وخانواده اش کاری نکردم و نمی کنم! در یک لحظه دو نگاه یکی ظالم و دیگری مظلوم تلاقی کرد. انگار که حمید می گفت : آفتاب من! تو خیال داری منو به زندان بیاندازی؟... دل شوکا در سینه می لرزید، مهربانی اش بین همه ضرب المثل بود. زنی که حتی مورچه ای را لگد نمی کرد، حالا باید محبوب و معبود و پدر بچه هایش را زندانی کند؟ نه این کار از من برنمی آ ید.
یکمرتبه وسط حرف های بازپرس دوید...
_ آقا زندونیش نکنین!... مادرش پشت در واساده! بچه هام فردا که بزرگ شدن از من می پرسن تو با این قلب مهربون چطور حاضر شدی بابا مونو بندازی زندان؟... ازش تعهد بگیرین که دیگه از این کارا نکنه!...
بازپرس جوان، شگفت زده شوکا را تماشا می کرد...گذشت و ایثار زن ایرانی دریا، دریاست!... یادش آمد که مادر خودش هم لگد پرانی های پدرش را همیشه می بخشید، کاری که در آنسوی کره زمین ، هیچ زنی زیر بار انجامش نمی ررود!...
بازپرس بی اختیار از روی صندلی اش به احترام شوکا و مادر خودش بلند شد.
_ خانم! این همه ایثار و گذشت واقعا قابل تحسینه! حیف شما مادران خوب و فداکار ایرونی نیست که یه چنین موجوداتی را به اسم مرد تحمل می کنین و اونا را بزرگوارانه می بخشین؟
بازپرس از حمید یک تعهد سفت و سخت گرفت. تکرار حادثه بدون رضایت یا عدم رضایت شاکی، مساویست با رفتن به زندان.
وقتی از در خارج می شدند حمید با شرمندگی گفت:
_ آبرومو خریدی!
شوکا پاسخ داد :
_ من آبروی عشقمو خریدم!...
* * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی به شکلی نه چندان صمیمانه اما دوباره در خانه حاج آقا آرام گرفت، لکه های سیاهی که حمید بر قلب شوکا انداخته بود به آن زودی پاک شدنی نبود. التماسهای خانم جان، گذشت فداکارانه شوکا، حمایت بی چون و چرای حاج آقا و تعهدنامه حمید، آرامش گریخته را به خانه باز نمی آورد. سه چهار هفته ای حمید، شبها زودتر به خانه می آمد اما هنوز اتاق زن و شوهر از هم جدا بود، با هم خیلی رسمی حرف می زدند. شوکا که رنج ها و دردهای کودکی اش را به فراموشی سپرده بود دوباره دفترچه زندگی اش را مرور می کرد اما آن رنجها، جسمانی بود. داغ می شد، جای داغ و درفش خانم جان پوست می انداخت، خشک می شد و با دست زمان می رفت و چیزی بر جا نمی گذاشت اما رنج ها و ستم هایی که مرد محبوبش، پدر بچه ها بر سر و رویش می ریخت جای زخمش عمیقا بر جای می ماند ولی وقتی به سه فرزندش که چون سه دسته گل ، در فضای خانه عطرافشانی می کردند، نگاه می کرد، کمی آرام می گرفت. وجود و حضور آن بچه ها ، تنها نسیمی بود که بر زندگی اش می وزید و آرام آرام غصه ها را از روی دلش می برد و هر بار بعد از یک حادثه شوم و نامنتظر، دوباره سطح قلب مهربانش را از غبار تیره خشم ، پاک می کرد.
شوکا سعی کرد جای لکه ها و زخم هائی که حمید بر سر و رویش گذاشته بود نادیده بگیرد اما حمید چنین نبود. او مانند بسیاری از همنوعانش از هرچه منع می شد بیشتر می طلبید. حاج آقا و شوکا و اصرافیان می خواستند که رویا را در صندوقچه فراموشی بگذارد و صندوقچه را به آب رودخانه نیل بسپارد. او، در عشق به رویا از جاده های نام و ننگ گذشته و رسواییها را مانند شربتی گوارا می نوشید!... صد البته که رقاصه کاباره ها و کافه های تهران با حیله گری ها و افسونگری هایشان او را با جاذبه ای مغناطیسی بسوی خود می کشید و حمید حس می کرد بی حضور این زن، مرده ای بیش نیست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)