_ حاج آقا! فردا در و همسایه چی می گن؟
_ بدرک! هرچی می خوان بگن! من برا اصل خانواده م نگرونم تو بفکر حرف در و همسایه ای؟ مگه زندگی خودشون چه جور می گذره؟ در چاه زندگیشون را بردار، بوی گندش عالم و آدمو خفه می کنه!...
حاج آقا تلخ وگزنده ، از پله ها پایین آمد و زنجیر پشت در خانه را انداخت تا حمید نتواند در را باز کند و شام نخورده به بستر رفت.
ساعت یک بعد از نیمه شب، صدای چرخیدن کلید در قفل در خانه بلند شد. جز سه بچه شوکا، بزرگترها بیدار بودند. زنجیر پشت در نمی گذاشت حمید وارد خانه شود. خانم جان به التماس افتاد.
_ نصف شبی آبرو مون می ره! هرکاری دلت خواست فردا بکن!...
حاج آقا سکوت کرد.
حاج خانم زنجیر در را برداشت، حمید پشت در ایستاده بود.
خانم جان بی اختیار پرسید:
_ خداجون! چه بلائی سرت اومده؟
سرو صورت حمید با حلقه های کبود پوشیده شده بود.کت و شلوار آلمانی اش به تن پاره پاره شده بود. موها ژولیده و خون گوشه لبش دلمه بسته بود.
خانم جان نالید :
_کدوم پدرسوخته ای بچه مو اینجور لت و پارکرده؟
آنشب حمید، مانند هر شب با سبدگلی، امیدوارتر از شبهای دیگر، در خانه رویا را بصدا در آورد: (( عزیزم کار تموم شد!... چنان زدمش که ناچاره فردا جل و پلاسشو برداره بره خودشو گم و گورکنه! ... بیا یه جشن حسابی بگیریم!.... مردم ازخوشی!...))
رویا رقص کنان او را بسر میز شام کشید... بسلامتی! بسلامتی! هنوز کله های پرباد شان آنقدرگرم نشده بود که زنگ در خانه بصدا درآمد. رویا بیدرنگ متوجه خطرشد. او مرد دیگری را هم با سنت همه رقاصه ها، یدک می کشید که تصادفا آن مرد قصاب گردن کلفتی بود که وقتی نفس کش می طلبید، حریفی برابرش قد علم نمی کرد. مرد قصاب از چند وقت پیش متوجه ار تباط مشکوک رویا با جوان خوش دک و پزی شده بود و بدنبال فرصتی می گشت تا مرد تازه وارد را ادب کند. رویا می دانست که اگر در خانه را باز نکند مرد قصاب در را با لگد از جا می کند... در خانه باز شد.
_چیه؟ چه خبرته؟ مهمون دارم! آ بروریزی نکن!
مرد قصاب که رگ های گردنش از شدت خشم و مستی برآمده و متورم شده بود باتفاق دو نفر از دوستان وارد حیاط خانه شد. حمید از پشت پنجره هجوم آن سه مرد غول و عصبی را تماشا می کرد و از پایان کار دچار وحشت شده بود. مرد قصاب در برابر اعتراض های رویا نفس کش می طلبید.
_ مهمونتو دیدم! می خوام یک کمی ادبش کنم!....
و سپس به همراه دو نفر دوستانش ، با دست به سینه رویا کوبید و او را از سر راهش کنار زد.
_ آقا جیگول، خوش اومدی! نوش جون!
آن سه نفر چون توفانی از سه سوی اتاق بر سر حمید ریختند، یکی لباسش را پاره می کرد، دیگری ساعت مچی طلا و خودنویس طلایش را ازدست و بغلش بیرون می کشید و سومی او را زیر مشت و لگد گرفته بود و رویا از ترس دخالت همسایه ها صدایش را پایین گرفته و التماس می کرد.
بسشه دیگه،کشتینش!... فردا عکساتون به عنوان قاتل تو روز نومه ها می افته...
سرانجام حمید را با لگد وکشیده ، و درحالیکه خون از لب و دهانش بیرون می زد ازخانه رویا، مانند کیسه زباله ای به بیرون پرتاب کردند.
_ برو پیش مامان جونت آقا جیگول...
حاج آقا از شنیدن سر و صدای خانم جان که داشت خودش را می زد جلو درآمد...
همینکه حمید را دید از ته دل گفت :
_جل الخالق!... صبح زن معصومتو زدی، شب جوابشو گرفتی؟ تازه خیال کردی تموم شد؟ فردا باید بری دادگاه جواب بدی! کپه یقلی!... حالا برو بالا، ولی از فردا دیگه جات تو این خونه نیست ! فهمیدی چی گفتم؟
شوکا از پشت پنجره به مردش که مانند انار آب لمبو شده، لهیده و در هم فرو رفته بود نگاه می کرد! خدایا! این همان محبوب من، عاشق من، پسر شیک و مرتب خیابان آذربایجان است که دوربین گرانقیمت عکاسی بر دوش، چشم و دل او را هدف گرفته بود!...
جنون عاشقی برسر این مرد چه آورده بود... او حتی در همان حال هم غم حمید را می خورد و دلش می خواست می رفت و از سر زخم هایش خون های مرده را می شست ،گرمش می کرد و به او دلداری می داد. اما غرش های سهمگین و اعمال جنون آمیزی که صبح مرتکب شد هرگز نمی توانست فراموش کند. نگاه شوکا پر از درماندگی بود...
زندگی پس از یک دوره کوتاه روشنی، دوباره دریچه نور را به روی او و فرزندانش بسته بود. چرا این مرد با او اینگونه رفتارمی کند؟ او ده سال جوانتر از آن زن رقاصه و زیبا تر از اوست، چهره اش در آن سن و سال هنوز از لطافت موج می انداخت و هر رهگذری را به تماشا می کشید. نجابتی که به رنگ قشنگ و ملایم آبی، او را در خود گرفته بود همه را مجذوب می کرد. تحملش در برابر بی وفائی های عاشق قدیمش کوه را هم ازخشم می ترکانید.
حکم حاج آقا تجدید نظر نمی پذیرفت. رو به پنجره اتاق شوکا کرد وگفت :
_ یادت نره! صبح می ری ازش شکایت می کنی! این کپه یقلی باید بدونه که مملکت قانون داره ، از آدم حساب و کتاب پس می کشن! نمی شه زن و بچه تو له و لورده بکنی و از معرکه قصر در بری!...
صبح زود، شوکا با چهره ای درهم رفته ، غممی بسنگینی کوه بردوش و افسرده و رنجور از جفای مردش، مقابل میز بازپرس ایستاد. نمی دانست چرا صدای احمد نخستین مردی که او را عاشقانه می خواست در گوشش پیچیده بود. این حمید خوشگله، بچه خیابان آذربایجان نمیتونه برات شوهر خوبی باشه! و حالا او آمده بود تا از همین شوهر شکایت کند. مصیبتی از این بدتر نمی شد!...
از بخت او و بدبختی حمید بود که بازپرس پرونده جوانی تازه استخدام و بسیار احساساتی بود و هنوز مانند بقیه همکاران تجربه دیده اش بر اثر تماشای حوادثی از این دست، واکسینه نشده بود. وقتی مامور رفت و حمید را به داد سرا آورد، بازپرس نگاهی به سر و روی کتک خورده حمید انداخت و سرش داد کشید.
_ منم جای این خانم بودم خدا را هزار بار شکر می کردم که زودتر حکمش را اجرا کرد. هرچه به قد و قواره ت نگاه می کنم می بینم مردی بشکل و قیافه تو نمی باید خودش را آلوده کارای کثیفی بکنه که در شان و منزلت یه مرد نیست... خیال می کردم با یکی از اون بابا شمل ها روبرو می شم!....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)