فصل 19

خانه تبریزی ها از بوی تلخ و سوزنده یک دعوای زشت و شوم خانوادگی انباشته بود. سکوتی که بر فضای خانه سایه انداخته بود بدتر از هر سر و صدای اعصاب شکنی همه را آزار می داد. خانم جان با همه تجربه های زندگی دور و درازش تلاش می کرد تا فاجعه را از چشم حاج آقا پنهان کند.
_ شوکا! هیچی به حاج آقا نگی ها؟ بچه ها هم همینطور!
شوکا سرش را در میان دو دست گرفته و آهسته و آرام اشک می ریخت.
_ برا اینکه خال به چشم و ابروی نور چشمیت نیفته! ماها هیچ؟!
_من می خوام!...
_ نه!...
خانم جان درمانده و پریشان گفت:
_ خواهش می کنم!
این اولین باری بود که پس از سالها، خانم جان بجای صدور دستورات اکید از شوکا خواهش می کرد.
_ تو را خدا وقتی حاج آقا اومد خوته تو از اتاقت بیرون نیا!...
غروب حاج آقا آمد، آرامش سنگینی که بر خانه سایه انداخته بود آن مرد هوشمند تبریزی را نگران کرد.
_ بچه ها کجان خانم؟
_ دارن بازی می کنن.
_شوکا کجاس؟
_سرش درد می کرد رفت اتاقش بخوابه!
حاج آقا راه افتاد. هادی و بهمن روی پله های راهرو نشسته بودند و سر بهمن با دستمالی بسته بود.
چه بلائی سرت اومده بهمن؟ چرا دستمال بستی سرت؟
خانم جان که پشت سرحاج آقا می آمد پاسخ داد:
_ زمین خورده .
_ چه جوری بچه جون! چه جوری زمین خوردی؟
_ بابا بزرگ! از پله ها افتادم.
_ برو بگو مادرت بیاد اینجا.
خانم جان نگران شد:
_ چقدر پیله می کنی مرد؟ خوب سرش درد گرفته، خوابیده!...
پیرمرد بوی فاجعه را می شنید. بنظر می آمد که ابری سیاه و فشرده بر سر خانه خیمه زده و سیاهی و تیرگی جلو خورشید زندگی را سدکرده است از پله ها بالا رفت و در اتاق عروسش را کوبید.
_ بله حاج آقا!
شوکا سرش را پائین انداخته بود تا دهان ورم کرده اش را از حاج آقا بپوشاند.
_ سرتو بلندکن!
شوکا سرش را بلند کرد. صورتش بی رنگ بود، حلقه های کبودی روی پیشانی و دور لب و دهانش از دور فریاد می زد که مرا له و لورده کرده اند. فقط چشمان درشتش هنوز با آن همه اشکی که ریخته بود بنظر زنده می آمد. بقیه اجزا تن و بدن این زن در چند ساعت لاغر و نحیف شده بود. حاج آقا با دیدن این منظره فریاد زد :
_ توی این خونه چی داره می گذره؟
خانم جان سکوت کرده بود. حاج آقا هادی را صدا زد:
_ هادی! چه بلائی سر مادر و برادرت اومده ؟
هادی پسر شجاع و دلیری بود از اینکه مجبور به سکوت شده بود خودش را می خورد. او حتی تصمیم گرفته بود پدرش را بخانه راه ندهد.
بابام اولش بهمن را از بالای پله ها پرتش کرد پایین! بعدش با شیشه شیر زد تو سر مامانم!....
حاج آقا لحظه ای سکوت کرد، بعد با صدای یک رییس دادگاه بهنگام قرائت حکم قطعی گفت :
_ از امشب حمید دیگه تو این خونه نمی آد!
خانم جان خواست وساطت بکند.
_حاج آقا! می خوای آبروریزی راه بندازی؟
حاج آقا صدایش را بلندترکرد .
_ مگه آبروئی هم مونده که بریزه؟
بعد نگاهی به خانم جان افکند که لرزه بر تنش انداخت.
بذار بگم که تو این پسره را خراب کردی. تو باعث و بانی نابودی زندگی این دختره مظلومی تا اومدم حرف بزنم همه گناها رو اند اختی گردنش... ببینم اگه یکی از دامادات این بلا را سر دخترت آورده بود باز هم سکوت می کردی؟
بعد خیلی محکم و با قدرت خطاب به شوکا گفت :
_فردا می ری از حمید پدرسوخته شکایت می کنی! همین پشت دانشگاه جنگ شعبه دادسراس!...
خانم جان خواست دوباره وساطت کند. شکایت زن از شوهر در خانواده تبریزی بی سابقه بود . فردا درو همسایه چه می گویند!... تمام ملاحظات خانم جان حفظ آبرو و ترس از لیچار بافی همسایه ها بود و به همین دلیل هم روی بسیاری از حوادث تلخ که می توانست در آغاز مهار شود را می پوشاند تا اینکه روزی آن حوادث بصورت سیلی بنیان کن ، تمام حیثیت و آبروی خانواده را با خود ببرد.