شوكا در بازگشت بخانه ، عمق و عظمت فاجعه تازه را لحظه به لحظه بيشتر حس مي كرد. پس اين مدت كه حميد شبها تا ديروقت بخانه نمي آيد، بدنبال اين رقاصه كافه هاي لاله زاري، پرسه مي زند و زن و بچه هايش را بفراموشي سپرده است .
حميد براي گرفتن دوش، به حمام رفته بود و شوكا روي لبه تخت خواب، دستها زير چانه، به فريبكاريهاي شوهرش فكر مي كرد و لحظه به لحظه آيينه چهره اش كدرتر و عبوس تر مي زد. حميد با نمايش نفرت انگيز آ‹ زن رقاصه، آخرين نخ ارتباط احساسي او و خودش را از هم گسيخته بود دلش مي خواست از آن خانه كه حالا بوي شوم غير انسانهاي متروكه را مي داد فرار ميكرد اما با اين سه تا بچه به كجا برود؟ در هيچ خانه اي به روي باز نمي شود و اگر هم بشود، شوكا حاضر به تحميل خودش و بچه هايش به ديگران نيست از خودش مي پرسيد چه بايد بكنم؟ چه خاكي بسرم بريزم! در اين لحظه ها كه از خشمي دروني سرريز بود ناگهان دست به يك اقدام متهورانه زد كه تا آنروز كسي از او چنين واكنشي در برابر شوهر هوسبازش نديده بود. رختخواب خودش و بچه هايش را برداشت و به اتاق نيشمن در طبقه پائين رفت . بچه ها را خواب آلود به طبقه پايين كشيد، روي زمين دراز كشيد و گذاشت غريبي ها بصورت اشك بر گونه هايش بغلتد! استخوانهاي سينه اش از سنگيني بار اندوه و ظلمي كه بر او رفته بود در هم فرو رفته و صداي شكستن دنده هايش را مي شنيد. بچه ها در دنياي بيخبري و راز آلوده خواب غوطه مي زدند. از لاي درز پنجره بوي شوم خيانت بداخل اتاق سرريز مي شد. درد عميق زندگي اش از انبرداغهاي خانم جان تا فشار هاي طاقت سوز اين خانم جان و عمري كه در پاي مرد بوالهوس و خودخواه تلف كرده بود آزارش مي داد، چرا حميد به دريا دريا عشقي كه او به پايش مي ريزد اينهمه بي اعتناست؟ پس ارزشهاي اخلاقي و لااقل قراردادي بين انسانها كجا رفته ؟ اين مرد را هنوز هم دوست دارد. وقتي دوره هاي پس از جنون عاشقي شروع مي شود او دوباره عاشقانه در حميد مي آويزد تا خودش و بچه ها را تنها و بي سرپرست نسازد، اما اينكه نشد زندگي! خير و شر، در خميره حيات اين مرد دائما" در ستيزند. وزنه سنگيني بشكل اندوه روي قلبش فشار وارد مي كرد. در اين ماجرا، تنها حميد نيست كه زخمهاي درونش را آنگونه مي كاود و درد زخمها فريادش را به آسمان مي برد، ديگران هم هستند، اين رويا! چگونه مي تواند در حاليكه خودش زن است ، قلب همجنس خود را اينگونه در مشت بگيرد و بچلاند و خونش را از لابلاي انگشتانش فروريزد؟ اينهم خودش نوعي شر است، شرو بدي در وجود زن و مرد بيكسان تنوره مي كشد او مي خواهد با نابود كردن زندگي من و بچه ها چه مي آيد؟ اين غول تازه از راه رسيده ديگر كيست كه قصد مرگش را دارد؟ خودكار و كاغذي برداشت و بي اختيار نوشت :
رويا ! اي سايه سياه جهنم !
اي مظهر تماي نيروي شر در همه عالم
شوهرم را بمن پده !
رويا! تو نه عشق را مي شناسي و نه انسانيت را
حميد را مي خواهي تا لذت گناه را در كنارش بچشي
و خود خواهيت را تسكين بدهي
اما من حميدم را مي خواهم !....
حميد مال منست! حميد عشق منست!
من حميد را بتو تميدهم!
جانم را مي دهم! اما حميد را بتو نميدهم!
وقتي نامه كوتاه و ساده اش را كه مثل شعري در جانش جاري شده بود دوباره خواند سرخودش داد كشيد: نه اين زن لياقتش را ندارد كه چنين نامه اي از من بگيرد.
او پوچ تر و خالي تر از آنست كه معناي رمزي كه من در اين نامه گذاشته ام بفهمد! انسان كه براي شيطان نامه نمي نويسد. سرش را روي بالش تنهايي اش فشرد و بزودي بالش از اشكهاي غريبانه اش خيس شد.
فردا صبح خانم جان در برابر اسباب كشي قهر آميز شوكا يكه اي خورد و زير لب غر زد :
- اين زن با اينجور كارا پسر منو بدبخت كرده !
و بعد سر شوكا داد كشيد.
- اين ديگه چه بازي است كه درآوردي زن؟ چرا شوهرتو تنها گذاشتي اومدي اتاق پائين؟ زود برگرد بالا پيش شوهرت!
براي نخستين بار شوكا در برابر خانم جان تمام قدبه مبارزه ايستاد، بطوريكه خانم جان وحشتزده برجا ميخكوب شد.
- خانم! برو از اين اتاق بيرون و گرنهداد مي كشم و سه تا بچه را ميندازم سرت و از اين خونه ميرم! تا ببينم ميتوني سه تا بچه و آن پدر عياش و بي لياقتشون رو اداره كني؟ پسري كه يه رقاصه بدنام كافه هاي لاله زاري را به زن و بچه ش ترجيح ميده؟ آفرين به اين تربيتي كه شما در حق بچهات كردي! آفرين!
خانم جان متحير و خشكيده برجا فقط شوكا را تماشا ميكرد كه در آن لحظه از ببر بنگال هم خشمگين تر و خطرناكتر شده بود.
- آخه چي شده؟
- همش تقصير شماس خانم! شما بودين كه منو اينطور خوار و ذليل كردين، ما دوست ندارم زن با مردش بره خيابون؟ شما بودين كه حميد جانتان را فرستادين كوه و سرم داد كشيدن بذار بره با رفقاش! شما بودين كه اونو فرستادين آلمان كه با اون دختره آلماني خوش بگذرونه و زن و بچه اش يادش بره!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)