- باشه! فردا شب مي ريم سر پل تجريش، شوكا و بچه ها را هم با خودم مي آورم!
حيد چنان محسور رويا بود كه حتي هدفش را از اين برنامه نفرت انگيز نپرسيد اما رويا هدف داشت، او مي خواست رسما" به همسر و فرزندان حميد بفهماند كه آن مرد، زن ديگري دارد و بايد كم كم جا خالي كنند تا او قدم به خانه حاج آقا بگذارد.
در آن شرايط، شوكا عوارض بعد از زايمان سومش را پشت سر گذاشته بود، دوباره به اهل خانه مي رسيد، حاج آقا را تر و خشك مي كرد. وظايف خانه داري خانم جان كه خواهي نخواهي عوارض پيري، قدرت تحركش را گرفته بود بردوش مي گرفت ، بچه هايش را بمدرسه مي برد و مي آورد. فرهاد چهار ماهه را بر دوش مي كشيد و خلاصه ، فداكاري در لوح تقدير شوكا با همان قدرت و عظمت آمده بود كه جنون عاشقي در تقدير شوهرش.
- ببين شوكا! بدنيست فردا شب بريم سر پل گردشي بكنيم. هادي و بهمن را هم بيار، فرهاد و ميتوني بذاري پيش فريبا خواهرم، مدتيه سر پل نرفتيم.
شوكا خوشحال و راضي پيشنهاد حميد را پذيرفت. زيباترين لباسش را پوشيد، خودش دستي به صورتش برد و راه افتادند.
آن روزها سرپل تجريش، ميعادگاه شيك پوشان و نوگرايان تهران بود. شوكا از پشت شيشه اتومبيل نگاهي به سرپل انداخت، گروه گروه دختران و پسران جوان در لباسهاي رنگين و با سر و صداهاي شادمانه، بالا و پايين مي رفتند، هر كس به هدفي سرپل آمده بود و شوكا بياد روزها و شبهايي افتاد كه با بروبچه هاي ماروس به سر پل مي آمد، چقدر بي خيال و شاد بودند و با هر حركتي كه خنده اي هم نداشت، يكدنيا مي خنديدند. حالا ميفهميد چقدر خاطره ها شيرين هستند. ياد برو بچه هاي كلوپ ارامنه بغضي كوتاه در گلويش انداختك اين روزگار چه جور مرا گرفتار كرده است! شبهاي كلوپ، بازيهاي شيرين نوجواني، مسابقه هاي ورزشي، بازي شطرنج.... خداي من! يعني آدم در طول زمان اينقدر تغيير ميكند؟ تازه من هنوز يك زن بيست و هفت ساله جوانم !
حميد، شوكا و دو فرزندش را طبق قرار قبلي به رستوران سعيد ، در ضلع شمال شرقي ميدان تجريش برد. او مرتبا" به اينطرف و آنطرف سرك مي كشيد. شوكا پرسيد:
- چرا سفارش غذا تميدي؟ بچه ها گرسنن!
حميد خجالت مي كشيد به چشمان شوكا نگاه كند.
- صبر كن ، قراره خانم يكي از دوستانم كه بسفر رفته به ما ملحق بشه!
اين خبر هيچ نوع نگراني در چهره شوكا پديد نياورد. درست در همين گيرودار بود كه خانم چهل و دوسه ساله اي با موهاي ميزانپلي شده و آرايشي غليط وارد رستوران شد و مستقيما" به سوي حميد رفت. يك بلوز حرير سفيد تن نما، يك دامن مشكي نسبتا" كوتاه به تن داشت و طوري رفتار ميكرد انگار كه ميهماندار اوست.
حميد او را به شوكا معرفي كرد.
- خانم رويا!
زن كيفش را روي ميز پرتاب كرد، خودش را روي صندلي انداخت و در حاليكه سراپاي شوكا را برانداز مي كرد از حميد پرسيد:
- حميد جون ! اين خانمه زنته؟
بوي گند تحقير از لابلاي اين سوال بر مي خاست . شوكا يكه خورد و حميد سعي كرد تغيير در فضاي ميزشان بدهد.
- شوكا! ايشون خانم رويا از هنرمندان برجسته كشورن!...
ابروان شوكا در هم گره خورد. رفتار زن بيشتر شبيه داش مشديهاي تهران بود. كاسه سالاد را با سر و صدا جلو كشيد و با سبكسري خنده اي سر داد.
- حميد جون! خيلي گشنمه!
شوكا به چهره زن دقيق شد. ناگهان يادش آمد.
- حميد حالا يادم اومد، عسك ايشون جلو كافه سوسن ديده بودم! البته آن موقع جوون بودن!
رويا كاسه سالادش را كه با ملچ ملچ توي دهان مي ريخت زمين گذاشت:
- به هه ! حميد اين خانمت كلاسش خيلي پايينهها... منكه ازش جونترم ولي بفرض هم كه بزرگتر بودم اينجور حرف زدن كار يه خانم تحصيلكرده نيس.
شوكا از دستپاچگي و كوتاه آمدن حميد متوجه شد كه اين زن روابطي غير معمول با شوهرش دارد.
- ببخشين خانم، معذرت مي خوام! ولي تا آنجا كه مي دونم خانمهاي تحصيلكرده تو كافه سوسن نمي رقصن!....
رويا آنقدر زرنگ و حيله گر بود كه مي دانست از مسير كافه سوسن براي مقابله با شوكا راهي نيست.
- راستي حميد! موضوع را به خانومت گفتي؟
حميد دستپاچه شد:
- بعدا" برايش توضيح مي دم.
رويا حميد را تحت فشار گذاشته بود كه به شوكا بگويد بزودي با هم ازدواج مي كنند. رويا در صدد تلافي حمله متاقبل شوكا بود.
- طفلكي خانمت! حتما" وقتي رسيد جلو در خونه دوباره چادرشو ميندازه سرش!...
شوكا بيدرنگ جواب دارد.
- من به پدر شوهرم احترام ميگذارم. او دوست داره عروسش چادر سر كنه!
رويا همانطور كه داشت با سر و صدا غذا مي خورد گفت :
- نه جونم! اين حرفها چيه ؟ خودت خواستي املي زندگي كني!
شوكا حوصله جر و بحث نداشت. بياد روزهايي افتاد كه شيك پوش ترين دختر تهران لقب گرفته بود.
- بله درسته ! همانطوره كه شما ميگين!...
بعد بشقاب غذا را نيم خورده رها كرد و دست بچه هايش را گرفت.
- حميد بريم از اينجا! بوي بدي به دماغم مي خوره !...
حميد انتظار چنين رفتاري از شوكا نداشت. او سالها بود كه شوكا را زير پاانداخته و قدرت هر نوع مقاومت و ضد حمله اي را از او گرفته بود ناچار، او و رويا هم از سر ميز بلند شدند. رويا بدون هيچگونه تعارفي خودش را روي صندلي جلو اتومبيل رها كرد و شوكا و بچه ها در صندلي عقب نشستند حميد ابتدا به خيابان اميريه رفت و رويا را پياده كرد و بعد همگي به خانه برگشتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)