حميد در يكي از شبهائي كه با دوستانش از اين كاباره به آن كاباره و از اين رستوران به آن رستوران مي رفت، چشمانش روي زن چهل و دو سه ساله اي ميخكوب شد كه در صحنه يك رستوران لاله زاري به رقص و پايكوبي مشغول بود و در هنر دلبري و آشوبگري استاد، اين زن كه با نام هنري رويا شهرتي بهم زده بود و در تاترهاي لاله زار هم نقشه هائي بر عهده مي گرفت با يكي از دوستان حميد آشنا بود و پس از اجراي برنامه به سر ميزشان رفت. رويا در اولين ديدار حميد را با نگاهي عميقتر مي كاويد. زيبائي و جذابيتهاي مردانه حميد از يكسو و دست و دلبازيهايش از سوي ديگر، بتدريج توجهش را جلب كرد. چرا اين مرد مال من نباشه؟... او خيلي خوب رگ خواب مردان جوان را پيدا ميكرد. اغلب اينگونه مردان جوان، براي ارضاي حس خودخواهيهاي خود، تشنه آشنائي با زنان مشهور صحنه هاي رقص و آواز بودند. ابراز احصاص از جانب زني در اين موقعيت سبب ارضاي كمبودهاي شخصيتي آنها مي شد.... رويا خيلي زودرگ خواب حميد را در چنگ گرفت. حميد از اينكه طرف توجه ستاره رقص افه هاي معرفو هنرپيشه تئاتر قرار گرفته كاملاگ هيجان زده شده بود. آشنائي حميد و رويا خيلي زود به دوستي و رابطه اي انجاميد كه حميد دوست داشت بر آن نام عاشقي بگذارد. زني كه دهسال از حميد بزرگتر بود و آخرين سالهاي شكفتگي شهرت و افسونگري هايش را مي گذرانيد چنان گرم و عاشقانه به حميد مي آويخت كه يكروز حميد حس كرد كه اين عشق تازه، همه نقوش زيباي عشق دختر مو طلائي آلماني و شوكاي خودش را از صفحه ذهنش پاك كرده و جز رويا، عشق رويا و رسيدن و چنگ انداختن بر تماميت وجود رويا، به هيچ چيز ديگري نمي انديشد! شب و روزش ، نفس كشيدنش، امروزش، فردايش و خلاصه همه چيزش شده بود رويا. هرچه داشت زير پايش مي ريخت و خود را به تمام و كمال تسليم آتشپاره كافه هاي لاله زاري تهران كرده بود. او منتظر بود تا رويا فرمان ازدواج صادر كند و او هم با داشتن زن و دو فرزند خود را يكسره رسواي خاص و عام نمايد.
دوره آبستني شوكا آن فرصت طلائي كه رويا در جستجويش بود نثارش كرد. او حميد را آرام آرام، در كمند طلائي رنگ عشق، بسوي مردابي مي كشيد كه جز حميد، همه آشنايان و دوستان بوي گند مرداب را زا هم اكنون مي شنيدند. ديگر هيچ شبي نبود كه حميد زودتر از نيمه شب بخانه بيايد، همدست قدرتمندي كه در درون خانه داشت به او كمك ميكرد تا چشم حاج آقا را به روي دير آمدنهايش ببندد. خاج آقا ساعت نه شب به بستر مي رفت و هر وقت ازخانم جان مي پرسيد، حميد ديشب چه ساعتي به خانه برگشت، بلافاصله پاسخ ميداد، ساعت ده شب خانه بود!
حميد دوباره به سبك و شيوه هميشگي خود گرفتار جنون عاشقي، از همه ابعاد زندگي اش بيرون افتاده و تنها هدفش رضاي معشوقه بود كه او را با استادي تمام بازيها مي داد. او حالا نه از تخمي كه در مزرعه حيات شوكا افشانده و روز بروز بارورتر مي شد مي پرسيد، نه دل به كار و كاسبي مي داد....حاچ آقا گاهي از عباس مي پرسيد: باز اين پسره چه مرگش شده؟ اما پاسخ درستي نمي گرفت. حاچ آقا بزودي متوجه شد كه حميد بي پروا و بيحساب و كتاب از صندوق فروشگاه برداشت مي كند و بناچار صندوق فروشگاه را در اختيار گرفت تا ازعكس العمل حميد پي به راز جديد زنگي فرزند ببرد. اين اقدام حاج آقا هم حميد را از خاصه خرجيهايش براي معشوقه بازنداشت. حميد يكشب وقتي نتوانست از صندوق پولي برداشت كند بخانه آمد و به بهانه اينكه مي خواهد فرش نوئي را جانشين فرش كهنه كند، فرش اتاق پذيرايي را جمع كرد و برد و فروخت و شب هنگام بصورت سبدهاي گل و لباسهاي آخرين مد نثار معشوقه كرد.
آن سال ماه رمضان به سال نو ايرانيان خورده بود. حاج آقا كه ديگر اطميناني به فرزند ارشدش نداشت اداره فروشگاه را به عباس سپرده بود كه برخلاف برادر، خست و ناخن خشكي را از خانم جان به ارث برده بود و سخت گيري را از پدرش. حاج آقا در ماه رمضان از صبح به مسجد مي رفت ، دو بعد از ظهر به خانه بر مي گشت و يكسره تا وقت افطار مي خوابيد. خانم جان هم روزه مي گرفت و از پير و چاقي و روزه داري حوصله آشپزي نداشت و اغلب حاج آقا و ساير اهل خانه را به نان و چاي شيرين و كمي پنير مهمان مي كرد. حميد چون تمام شب را با رويا مي گذرانيد، اغلب در اتاق مجزا تا لنگ ظهر مي خوابيد و بمحض بيداري به سوي خانه رويا راه مي افتاد. در نخستين روزهاي سال نو بود كه سومين پسر شوكا بدنيا آمد . چيزي نمانده بود كه حاج آقا در وسط حياط خنه دستي بيفشاند و به رقص لزگي بپردازد كه در جواني خوب مي رقصيد. خانواده دخترزاي تبريزي حالا بره معصوم و سربزيري يافته بود كه بي هيج دردسري هر چند وقت يكبار پسري از او مي گرفت. حميد اسم پسر سومش را فرهاد گذاشت، چون او در همانروزها خود را در عاشقي، هم شان فرهاد و شيرين مي دانست و به عشقش تفاخر مي كرد. آخرين اميدهاي شوكا براي اينكه شايد تولد فرزند سم، حميد را سربراه كند بيفايده بود. او حالا زني و خانه اي جداگانه داشت، و به اصطلاح آن روزها ، اگر مردي همه مخارج زندگي زني از كرايه خانه تا خورد و خوراك و لباس و آريش او را مي پرداخت مي گفتند اين مرد زني را نشانده حميد رويا را نشاند حميد رويارا نشانده بود.
رويا روزبروز بيشتر حميد را در چنگ مي گرفت، او نه سادگي و پاكباختگي شوكا را داشت و نه مي توانست به او فرزنداني هديه كند اما از فنون دلبري و عاشق كشي بسيار مي دانست، حميد را پيوسته تشنه نگاه مي داشت و اين هنر را به تمام و كمال بكار مي بست و بتدريج بر مجموعه زندگي حميد دست مي انداخت تا اينكه يكروز به حميد گفت :
- مي خواهم زن و بچه تو را ببينم.
حميد مي خواست مخالفت كند. اين ديگر بدترين نوع ظلم در حق خانواده اش بود اما همينكه واژه نه روي زبان حميد چرخيد، اخم كرد و پشت به حميد نشست و چنان آن مرد را در فشار گذاشت كه حميد تسليم شد.