حميد مي دانست كه اين گونه تصميمات حاج آقا نه وتو دارد ونه برگشتي، بايد دندان آلمان را بكشد و قال قضيه را بكند خود او هم مردي نيست كه به آلمان برود و همه چيز را از صفر شروع كند.
شوكا هم بعد از شنيدن ماجراي تازه، غمگين و بي هيچگونه واكنش آشكاري به اتاق بچه هايش رفت. نه مي خنديد، نه مي گريست، يكنوع بي تفاوتي محض در ضمير پنهانش ترس و واهمه اي مثل يك توفان بنيان كن، همهمه اي گنگ راه انداخته بود: اين مرد، اين محبوب من، دوباره زني را به زندگي اش راه داده و به همين دليل هم مي خواهد ما را به آلمان ببرد و پيش پاي آن زن قرباني كند! اين افكار سياه و تيره داشت شوكا را مانند پيل مستي زير پا ميگرفت و له ميكرد و مي رفت، مدتي با خودش جنگيد، دنبال راهي براي تبرئه حميد و بعبارت ديگر نجات زندگي خودش بود. از خودش سوال مي كرد نكند حميد راست مي گويد؟ در آلمان روابط زن و مرد مثل روابط ما ايرانيها نيست، آنها در يك محيط آزاد، مانند دو جنس برابر زندگي ميكنند، برخلاف كشور ما در آنجا زن و مرد مي توانند دوست باشند ولي هيچ نوع رابطه عشقي و جنسي نداشته باشند، اين حاج آقا هم زايد مته به خشخاش مي گذارد، خيال مي كند كه آلمانيها هم مثل ما هستند كه زن و مرد تا همديگر را مي بينند از ترس اينكه رسوايي ببار بياورند از همديگر مثل اسبهاي چموش ، رم مي كنند.. شوكا با اينكونه استدلال كردنها، كه نوعي دلخوشي دادن بخودش بود، خود را آرام كرد، اما حميد آرام نگرفت، بارها و بارها تصميم مي گرفت، بدون خبر و گذاشتن ردي از خود روانه آلمان شود و به معشوق خود بپيوندد. حميد همينكه به اين نقطه مي رسيد كه در آلمان چگونه و از چه طريقي زندگي خودش و دختر آلماني را تامين خواهد كرد واميماند. او از كودكي تا اين زمان به حمايت حاج آقا و گاوصندوق او وابسته بود بدون حمايت حاج آقا بايد در آلمان به كار عملگي و اينجور كارهاي بدني مي پرداخت و اين آينده سخت و تيره ، قدرت هر گونه تصميم گيري را از او مي گرفت، البته اين استدلال يك سوي قضيه بود، سوي ديگر ماجرا ، گذشتهاي عاشقانه شوكا و حضور دو پسر شيرين زبانش بود كه پاي تصميم گيري او را لنگ مي كرد.
شوكا سالها از زير و بمهاي زندگي درس صبوري و سازش گرفته بود. او شوهرش را، بچه هايش را دوست داشت، هنوز براي حفظ باغستان عشقش از گزند آفت، حاضر به همه نوع فداركاري بود. حميد چون بعد از آن گفتگوي با پدر، سخني از آلمان به ميان نمي آورد شوكا هم لزومي نمي ديد كه از قضيه آلمان كوهي بسازد و بر سر خودش و شوهرش بكوبد و زندگي را بر بچه هايش تلخ سازد، شيك ترين لباسهايش را مي پوشيد، دلبري مي كرد، افسون مي ريخت، از عشق و احساسش با حميد حرف مي زد: اين من، اين احساس من و اين تن و بدن گرم و عاشق من، و اين بچه هاي گلرنگ كه زندگي مان را جلا بخشيده اند. ديگر چه مي خواهي؟ اما زمستان كه رسيد افسون طلسمهاي شوكا دوباره باطل شد. پرنده شبها دير به لانه بر ميگشت، بهانه اش اين بود كه كسب و كارمان چند برابر شده ، مملكت بعد از يك دوره تلاطم سياسي، به آرامش رسيده بازار از فرط خريد و فروش باد كرده ، ما بايد از اين فرصتها استفاده كنيم. سخنرانيهاي حميد هر قدر گرمتر و شورانگيز تر مي شد سوء ظن و حس كنجكاوي شوكا را بيشتر بر مي انگيخت. او جايي سرش را گرم كرده اما كجا؟ خدا مي داند... در چنين روزهائي كه شوكا بين شك و اطمينان دست و پا مي زد دوباره جنبشي را در درون خود حس كرد. فرزند سوم در راه بود و مي خواست سهم خود را از زندگي باز ستاند.
در خانواده حاج آقا تبريزي فرزند جديد مخصوصا" اگر پسر بود، شور و حال ديگري به دلها مي ريخت، حاج آقا مطمئن بود كه عروسش پسرزاست و پسر ديگري بر خيل مردان خانواده خواهد افزود. خانم جان با همه سختگيريها و ناخن خشكي ها براي دو سه ماه آخر آبستني ساعاتي را به عروسش آتش بس داده بود و حميد از هر دوي آنها بخاطر اينكه ديگر به پرو پايش نمي پيچيدند سرحالتر بنظر مي رسيد چو گرفتاريهاي آبستني، مانع از كنجكاوي هاي شوكا مي شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)