گرچه این موضوع هم نمی توانست در برنامه غذائی روزانه همسر و دو فرزند پسرش تغییر بدهد. صبحانه و ناهار همان یک ورقه نازک پنیر و نان لواش و یک فنجان چای و یتیمچه وکله جوش بود، میوه هم سهمیه بندی خودش را داشت. نامگذاری فرزند دوم حمیدو شوکا، در اتفاق نظر پدرو پسر، بهمن شد و حالا هادی و بهمن هر شب حاج آقا را بمحض بازگشت به خانه به طبقه سوم می کشاندند و برخشم تیره و دودی شکل خانم جان می افزودند. یکشب که حاج آقا تا دیر وقت در طبقه سوم مانده بود ناگهان موضوع مسافرت حمید را به کشور آلمان با شوکا درمیان گذاشت.
_ من می دونم که هیچ زنی راضی نمیشه شوهرش به تنهائی سفر بره اونم برا یه مدت نسبتا طولانی!
قلب شوکا در سینه لرزید اما لبخندش را همچنان در گوشه لب حفظ کرد.
حاج آقا ادامه داد:
_ من می خوام حمید رو بفرستم آلمان! تازگی عده ای از تجار فرش در بازار اروپا با ما رقابت می کنن! اگه نجنبیم بازار فرشو ازدست ما می گیرن ، تصمیم گرفتم حمید رو بفرستم هامبورگ آلمان، یه آقائی آلمانی تو این شهر گالری فرش داره و حمید می ره پیش اون که هم توی فروش فرش های صادراتی شرکت ما فعال بشه و هم مطالعه ای بکنه ببینه چه جور فرش هائی بیشتر باب صادرات به آلمانه!...
در حالیکه حاج آقا برای قانع کردن شوکا از هر دری حرف می زد ، شوکا با خود می اندیشید که این حادثه هم حمید، شوهر نازنینش را از او جدا خواهد کرد و هم در غیاب شوهرش خانم جان با استفاده از فرصت او را به صلابه خواهدکشید.
_هر چی شما بفرمایین حاج آقا!...
حمید لبخندی ازسر رضایت نثار شوکاکرد!... (( تو فرشته ای شوکا! قول می دم که برا آینده تو و بچه هامون هرکاری از دستم برآد بکنم...))
وقتی حاج آقا از اتاق بیرون رفت، حمید همسرش را عاشقانه در بغل گرفت .
عزیزم ! در تمامی لحظه های سفر فقط و فقط به زن خوشگلم فکر می کنم و به بچه های نازنینم ، قول می دم!
شوکا در آن روزها، مثل روزهای خوش آشنائی و زمانی که حمید بخاطر ازدواج با او دوبار دست بخود کشی زده بو، باز هم به این باور رسیده بود که حمید همچنان عاشق اوست و دیگر اشتباهی مرتکب نخواهد شد.
حمید حالا جوانی بیست و پنج شش سال بود. دیپلم داشت و به دانشگاه نرفته بود اما دنیا را از توی کتاب ها برمی داشت و با چشمان تیزبینش محک می زد و دوباره داخل صفحات کتاب می گذاشت! زبان خارجی می دانست ، خیلی ها که برای اولین بار او را می دیدند خیال می کردند تحصیلاتش را در آلمان گذرانده است. زیبا جوانی بود که در دل زن و مرد، با نفوذ کلام و آگاهی های عمیق از مسائل جهانی، شور و حالی برمی انگیخت.گرچه به شوکا قول می داد که در آلمان دست از پا خطا نکند (او همیشه جلو دوستانش می گفت زن من تکه!) اما خودش را برای یکدوره زندگی مجردی در آلمان آماده می کرد. او می توانست در کشوری مثل آلمان که از نظر ایرانی ها در صنعت دنیا مقام اول را داشت ، دور از چشم غره های حاج آقا و اعتراض های شوکا دلی از عزا در آورد، بخصوص که جوانان تهرانی در بازگشت از آلمان از دست و دلبازی ها و آسان گیریهای دختران آلمان بعد از جنگ، داستان های اشتها بر انگیزی تعریف می کردند.
_نمیدونی پسر، دخترای آلمانی چه جور برا مردای شرقی دندون تیز کرده ن!... تازه برا یه پاکت سیگار مثل کنیزهای عصر روم، تسلیم و خاکسار تو میشن!... علی الخصوص که جوانی به خوشگلی تو پاپیش بگذاره!...
گرچه تصوراتی چنان وسوسه انگیز، چندان با واقعیت جور درنمی آمد و فقط ذهن خیالباف ایرانی می توانست چنین نقش و نقوشی از دختران سهل الوصول آلمان بزند اما در پشت پرده این شایعات واقعیتی نیز نهفته بود، هنوز آلمان از زیر ضربات و صدمات جنگ جهانی دوم قد راست نکرده بود، فقرو بیکاری و میراث شوم جنگی که اگر به پیروزی آلمان می انجامید، دنیا را در مشت خود گرفته و تنها ابر قدرت جهان بحساب می آمدند، پرچم نژاد برتر را از غرور و تکبر خاص خودش، به پایین کشیده و تاوان جنگی را که بیش از چهل میلیون نفر قربانی داشت بطرز دردناکی پس می دادند. تنها خوشبختی این نژاد ستیزه جو، حس رقابت و مبارزه برای بازگشت به عصر ترقی ژرمن ها بود که چند سال بعد از خاتمه جنگ دوباره شکوفائی اقتصاد آلمان را مژده می داد. اما برای، جوانان ایرانیکه عازم آلمان بودند، بعلت سختگیری های خانواده ها در ارتباطها و واکنش های غریزه جنسی، تنها تصویر مورد علاقه شان آسان گیری های دختران آلمانی در ارتباط با جوانان محرومیت کشیده شرقی بود.
شوکا با وجود ابراز موافقت با سفر آلمان حمید، در اندرونش هزار جور فکر و نگرانی از شنیدن همین شایعات بود. دلشوره ها که مثل امواج دریا ، هر بار که بساحل می خوردند پر زور تر بر می گشتند، از همان نخستین روز های مسافرت حمید به آلمان آزارش می داد. حمید در همان سال اول ازدواج آزمایش خوبی در وفاداری به اصول زندگی خانوادگی پس نداده بود. ماجرای رابطه حمید با آن دختر نماینده مجلس، تخم تیره رنگ شک و شبهه در جسم و جان شوکا کاشته و رشد داده بود. هنگام خداحافظی ، شوکا بسیار بیتابی می کرد: (( ما اینجا با این خلق و خوی خانم جان چه بکنیم؟ اگر بچه ها مریض شوند من از چه کسی کمک بخواهم.)) حمید می گفت، هرچه لازم داشتی به برادرم عباس بگو. به او سفارشهای لازم را کرده ام. بعد دست در جیب کرد و یک اسکناس ده تومانی روی میز گذاشت وگفت:
_ اینم برا کرایه ماشین و گرنه توی این خونه که خرجی نداری!.... از گوشت مرغ تا شیر آدمیزاد حی و حاضره....
حمید پرواز کرد و رفت، درست مثل بچه عقابی که به عشق پرواز از لانه اش بسوی آسمان پرمی کشد و خیلی سخت به لانه باز می گردد. در آن روز ها، سفر به خارج از کشور هنوز همگانی نشده بود و حتی آدمهائی که به یک سفر خارج می رفتند احترامشان در چشم جوان ها چند برابر می شد. جوان ها در دهه سی بخصوص از نیمه دوم آن شیفته غرب شده و عوالم زندگی غربیها را با شور و التهاب می پذیرفتند و حاضر بودند برای انجام یک سفر کوتاه به اروپا به هر کاری دست بزنند . اما وضع شوکا در بیست و سه چهارسالگی فرق می کرد. او عمیقا وابسته به فرزندانش هادی و بهمن بود، دلش نمی خوا ست بلاهائی کهدر دوره کودکی به علت جدائی پدر و مادرش بر سرش آمد حالا بر سر بچه های خودش بیاورد. این حس شوکا که از زمان تولد بچه ها بالاتر از مرز فداکاری و اعجاب می پرید، تنها دخترانی می دانند که بدترین نوع جدائی پدر و مادرشان، بخصوص در شرایط زندگی شوکا، تجربه کرده باشند . او دلش نمی خواست حمیدش هرگز به این سفر می رفت اما با حضور دو بچه ملوس و شیرین ، به هیچ وجه قدرت جنگیدن و مبارزه کردن با خانواده حمید را در خود نمی دید. از طرفی خانم جان با رفتارها و مقررات ظالمانه اش تمام غرور و شخصیت مستقلانه اش را درهم شکسته بود.کاری که نا مادری اش خانم جان با جسم او کرده بود حالا خانم جان با روح او می کرد. گوئی هر دو زن ، قانون بازتاب شرطی پاولف را نخوانده از خود پاولف روسی بهتر می دانستند. از این دخترک چشم آهوئی یک موجود دست آموز و یک زن شرطی ساخته بودند. بخصوص که شوکا یک حس دیگر هم در خود بحد و مرز کمال داشت و آنهم حس عاشقی به مرد محبوبش حمید بود. و مرتبا تکرار می کرد، من عاشق حمیدم، بدون حمید، نفس کشیدن هم نمی توانم ، آن وقت شما می خواهید من دل از حمید بکنم و طلاق بگیرم؟...
* * * * * * * * * *
در مرداب تاریک و مخفی که شوکا در آن دست و پا می زد، فانوسی هم از دور دست کورسوئی برایش می فرستاد.این فانوس شبهای تیره بی حمیدبودن ، حضور و وجود حاج آقا درکنارش بود. مردی که در آغاز زندگی با اعتقاد غیر عادی و حتی مخالف عقاید همسن و سالانش در بازار، او را بمدت دو سال در خانه زندانی کرد، حالا با دو دسته گلی که شوکا به او هدیه کرده بود بشدت او را می پائید و تا آنجا که می توانست درد نیش های زهرآلود خانم جان را برجسم و جانش کاهش می داد... سر سفره غذا ، خانم جان موقع تقسیم گوشت خورش، یا اصلا در بشقاب شوکا گوشت نمی گذاشت یا کوچکترین تکه گوشت را توی بشقابش پرت می کرد. اگرحاج آقا سر سفره حضور داشت اعتراض می کرد:
_ براش بیشتر گوشت بذار!
خانم جان اخمهایش را در هم می کشید.
_ زن که زیاد گوشت نمی خوره!...
حاج آقا قاطعانه نظر خانم جان را رد می کرد.
_ ولی اون هم بچه شیر می ده و هم توی این خونه یک تنه جور همه رو می کشه!...
باید غذاش کامل باشه...
آن وقت حاج آقا در میان نگاه نفرت بار خانم جان، سهم گوشت خودش را توی بشقاب شوکا می گذاشت: بخور جونم! بخور!...
شاید آن نیروی مرموز حیات که از کودکی تا امروز چنین سرنوشت تلخ و اندوهباری را برایش رقم زده بود گاهی هم دلش برای غریبی های عروس خانه حاج آقا می سوخت و در تاریکترین شرایط زندگی اش، برای نفس کشیدن روزنی کوچک به رویش می گشود.
* * * * * * * * * * * * *
شوکا چیزی نزدیک به دو سال غیبت حمید، درمیان خانواده تبریزی و زیر نظر بهانه جوی خانم جان، دو بچه اش را و تمامی کارهای طاقت فرسای خانه را از خیاطی و اتو کردن و آشپزی تا نظافت از سرگذراند و لب بشکایت نگشود. حمید ، در نخستین ماهی که به آلمان رفت یک نامه برای شوکا نوشت و بعد دیگرهیچ !...گاهی حاج آقا می گفت : امروز حمید تلفن کرد، حال همه شما را پرسید. خیلی گرفتار فرش ها شده فرصت نامه نویسی نداره ولی دلش براتون یه ذره شده! حاج آقا این توضیحات را برای آرام کردن آن دختر خوش خیال بر زبان می راند در حالیکه در پس پرده یک جنگ واقعی بین پدر و پسر در جریان بود. ده ها تخته فرش نفیس در اختیار حمید بود و از این گنجینه برای ادامه توقفش در آلمان استفاده می کرد. نوعی گروگان گیری و باج خواهی که حاج آقا را بستو ه می آورد ولی کاری هم از دستش ساخته نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)