تابستان 1332 ، عطشناکتر از سالهای پیش از راه رسیده بود. تهران از دوگونه تب می سوخت. تب مرداد ماه و تب داغ مبارزه سیاسی که تمامی ایران ، بخصوص پایتخت را از حرارت ذوب می کرد. از سه چهار سال پیش جوانها و مسن ترها دست در دست هم درصحنه سیاسی کشور یک صدا و یک نفس علیه شیر پیر استعمار انگلیس قیام کرده و سرانجام با ملی کردن صنعت نفت (یعنی تنها دارائی خود که می توانست ضعف ها و نارسائی و عقب ماندگی های اقتصادی پس از اشغال کشور را توسط متفقین جبران کند) به آرزوی خود رسیده بودند اما آشوبهای سیاسی همچنان ادامه داشت و امید مردم را به پیشرفت و توسعه کشور مبدل به یاس می کرد، روزی نبودکه دسته های مخالف و موافق سیاسی به بهانه ای تظاهراتی راه نیاندازند ودرخیابانها به درگیری نپردازند. چیزی که مردم را بلاتکلیف برجا گذاشته بود و از هر نوع سرمایه گذاری می ترسیدند . چپ ها و راست ها و ملّیون بشدت یکدیگر را چه از نظر سیاسی و چه برخوردهای فیزیکی در فشار گذاشته بودند. چپ های ایران که در اردوگاه سوسیالیسم روسی قرار داشتند، موقعیت را برای تصرف حکومت مناسب دیده و لحظه به لحظه سنگرهای جدیدی را از رقبا می گرفتند. ملّیون ایرانی نگران آن بودند که امپراطوری کمونیسم ، ایران را مانند بسیاری از جمهوری های آسیائی ، یکجا ببلعد و استقلال چند هزارساله کشور شان را در چشم به همزدنی نابود کند، وضع بد اقتصادی کشور مزید برعلت شده بود و در چنان اوضاع و احوالی بود که همه چیزحکایت از تغییراتی ناگهانی می کرد و مردم کار و زندگی خود را رهاکرده و یکسره به سیاست بازی پرداخته و بانتظار پایان بحران هر دسته ای نسخه خودش را می پیچید، ولی این شور و هیجان پر تب و تاب سیاسی که بازار تهران را پیش از سایر مراکز در مشت گرفته بود درحجره حاج آقا تبریزی راهی برای بروز و ظهور نمی یافت.

حاج آقا و دو فرزندش حمید و عباس بسرعت درکار توسعه صادرات فرش بودند. در تبریز، کارگاه فرش بافی مستقلی راه انداخته و آنچه مطلوب بازارهای اروپا بود تولید می کردند. حالا حمید مدیریت شرکت صادرات فرش را برعهده داشت و با ابتکارات و آگاهی های ناشی از مطالعه مستمر در زمینه فرش و همچنین درک نیازهای بازار اروپا، سودهای قابل ملاحظه ای نصیب خانواده می کرد اما صندوق شرکت در دست حاج آقا بود و صندوق خانه در دست های بسته خانم جان! سودهای کلان ناشی از مدیریت حمید، هیچگونه نقشی در گشایش زندگی شوکا و فرزندش نداشت.

شوکا بدون توجه به اذیت و آزارهای خانم جان که هنوز هم این عروس را دست پخت خود نمی دانست و از او نفرت داشت در محدوده زندگی خانوادگی و در تمامی برنامه ها شرکت می جست. این سال ها، از بهترین و آرامترین سالهای عمر زناشوئی شوکا بود. حمید آنقدر گرفتاری حرفه ای داشت که فرصتی برای عشق و عاشقی نمی یافت و اگرهم فرصتی دست می داد فداکاری های مستمر شوکا و خنده های قشنگ و شیرین کاری های هادی او را خجلت زده می ساخت و بسرعت چشم بر فرصت هائی این چنینی می بست.

* * * * * * * * * * * * * *


هادی پنجساله شده بود که شوکا دومین فرزند پسر را تقدیم خانوده حاج آقا تبربزی کرد و شور و حال تازه ای به خانواده بخصوص به شخص حاج آقا بخشید، گرچه خانم جان همچنان هیچگونه واکنش خشنودکننده ای ازخود نشان نمی داد چون خوب می دانست که با تولد هر فرزند _ آنهم ازجنس نر _میخ تازه ای به زندگی مشترک شوکا و حمید کوبیده می شد که امید ها یش را برای بیرون انداختن شوکا از زندگی حمید را بر باد می داد، بخصوص با علاقه شورانگیزی که حاج آقا به نوه های فرزند ارشدش ابراز می کرد، دیگر هیچ امیدی برای تحقق خواسته حاج خانم برجا نمی ماند.