فردا شب به حمید گفت:
_ عید بریم شمال! ناغافلی میریزیم سر خورشید از خونه ش که بیرونمون نمی کنه! اگرهم کرد می ریم هتل!...

در سومین روز نوروز، حمید و شوکا و هادی، سوار برکرایسلر قرمز رنگ شان همچون خوشبخت ترین خانواده های اشرافی عازم شمال شدند. سبزی کمرنگ درختان، چمن طبیعی زمین، حرکت جویبار های حاشیه جادها , فضای روستای شیخ زاهد محله را به یکی از زنده ترین تابلوهای طبیعت مبدل ساخته بود. شوکا راه باغ خورشید را می دانست. اتومبیل کشیده و بزرگشان جلو باغ ایستاد، تصادفا خورشید و آقا عبدالله جلو ساختمان داخل باغ کنار سماور نشسته و منقل آقا عبدالله هم براه بود. دوتائی ،دو قمری پیر ولی عاشق با هم به گفتگو نشسته بودند. خورشید متوجه توقف اتومبیلی جلو در باغ شد...

_ایام عیده! فکر می کنم برامون مهمون رسیده!
خودش راه افتاد، در را گشود، ناگهان فریاد کشید:
- آقا عبدالله! دخترمون برگشته!

واین بارشو کا را محکم در آغوش گرفت، اشک به پهنای صورتش جاری بود، بوی خوش مادری از خود می پراکند. بعد از فرار ناگهانی شوکا بودکه متوجه شد چقدر خودخواهانه محبت مادری را از فرزندش دریغ داشته و دچار عذاب وجدان شده بود. دوباره راننده ها را به جستجوی شوکا فرستاد. فقط او را ببینید بعد به من خبر بدین! خودم می رم پیشش!... شوکا بیست ساله ای نازک اندام بود، مادر بود اما خودش مادر می خواست. او هم به گردن خورشید آویخت. هر دو از شادی یافتن یکدیگر می گریستند. حمید بچه در بغل ایستاده بود و به این تابلوی زیبای عاطفه برانگیز خیره نگاه می کرد اما بالاخره حوصلا اش سر رفت.

_ آهای هادی داره اعتراض می کنه...
خورشید بسوی حمید رفت و بچه را تقریبا از او قاپید.
_ نوه من! نه! بچه من!...

خورشید وقتی دخترش را با شوهر و فرزندش دید چنان هیجان زده شد که مستخدمش را به خانه دوست و آشنا فرستاد.... بگو شوکا آمده!... با شوهرش! با بچه ش!... سوار یه ماشین امریکائی!... حالا خورشید می توانست به خود ببالد و توی چشم آدمهائی که هزار حرف و حدیث پشت سر دخترش سر هم کرده بودند نگاه کند و بگوید: دیدید دختر من پاک و شریف بود!... آن وصله ها به او نمی چسبید! من نان خودمو از ماهیگیری و شکم دریا می گرفتم، دخترم مثل منست!...
آقا عبدالله شور و شوقی کم از یک پدر نداشت، هادی را ساعتها بغل می گرفت و در محوطه باغ بدنبال مرغ و خروسها و مرغابیها می دوید تا نوه اش را بخندد: پذیرائی عالی بود. (( اگر نتوانستیم در عروسی تان باشیم حالا ماه عسل تولد بچه تونو با ما بگذرانید.))

دو هفته بعد، خورشید و آقا عبدالله برای آشنائی با فامیل حمید، با اتومبیل آنها به تهران آمدند با کلی بار برنج و چای و کره و پنیر.
آقا عبدالله چنان سخاوتی به خرج می داد که خورشید را هم به رشک می آورد،برای حاج آقا و حمید و عباس و دخترها و خانم جان لباسهای مناسبی خرید و هدیه کرد که مایه سربلندی شوکا شد.

دوره تازه ای در زندگی شوکا ظهور کرده بود، حمید سر به راه شده بود، خورشید و آقا عبدالله، او را با شور و شوقی دلپذیر، پذیرفته بودند و دیگر تنها احساس نمی کرد. حاج آقا، با دیدن خورشید و آقا عبدالله خودش را قانع کرده بود که عروسش کس و کار دارد و احترام بیشتری به او می گذاشت. در همین روزها بود که حاج آقا به خانه آمد، قباله خانه جدید سه طبقه ای را در همان نزدیکیهای خانه شان روی طاقچه گذاشت و گفت:
_ همین امروز معامله اش کردم، شوکا و هادی جاشون تنگ بود، خوب قدم عروسمون هم خوب بود، کارو بار رونق داره!
و بعد دست در جیب برد و یک گردنبند برای عروسش و یک الله برای نوه اش، توی دست خانم جان گذاشت.
_ بلند شو بنداز گردن عروست.