شانه های شوکا از شدت گریه می لرزید. زندگی با او همچنان سرجنگ داشت ، یک دختر چاق و خیکی که اندازه هایش از یک مرد سنگین وزن بیشتر بود او را به مبارزه طلبیده بود!... آخه چرا؟ چرا؟ چرا.

شوکا سخنگوی خوبی بود، قشنگ و دلنشین و بسیار موثر حرف می زد. وقتی غصه دار بود جملا تش به سوگنامه ای دل آ زار تغییرشکل می داد و هر وجدان خواب آلوده ای را بیدار می کرد. درهمان شب دو بارحمید را ازخواب بیدارکرد و پرسید چرا وحمید دوباره با اشکهایش خدا را گواه گرفت که او را بی جهت متهم می کنن! به هیچ رو زیر بار پذیرش اتهاماتش نمی رفت و همین مقاومت، سبب می شد که گاهی شوکا بخودش نهیب بزندکه نکند کسی حاج آقا را علیه حمید تحریک می کند و می خواهد آشیانه ما را برهم بریزد؟... حمید بیشتر از بیست سال داشت و در چنین سنینی یک جوان جذاب و شیکپوش نیازمند جلب هرچه بیشتر جنس مخالف است حتی اگر جنس مخالفش از زشتی قیافه کرگدن را داشته باشد!

زایمان بی هیچ دردسری در آذرماه آخرین ماه پاییز انجام شد. نخستین فرزندی که شوکا به خانواده حاج آقا هدیه کرد یک پسر بود. در آن زمان تولد پسر در خانواده های سنتی ، از اهمیتی خاص برخوردار بود. حاج آقا از شدت هیجان مرتبا نماز می خواند و شکر بجای می آورد، خانم جان با همه فشارهائی که برعروسش وارد می کرد، نوه پسری اش را بوسید و خدا را شکر کرد.گرچه حمید به تفریحات خاص خود هم بی نظر نبود ولی با تولد پسرش ، حالا شبها زود بخانه برمی گشت و مدتی با فرزندش بازی می کرد و قلب شوکا را که خیانت هایش را بفراموشی سپرده بود، دوباره ازگرمای عشق به تپش می اند اخت. اسم بچه راحاج آقا گذاشت هادی! و همه تبریک گفتند.

هادی همه زیبائیهای چهره پدر و مادر را با انتخاب دقیق برای خودش برداشته بود.چشمهایش درشت ومشکی و شفاف مانند چشم آهوئی مادرش ، چانه وگونه هایش از پدر و قد و قواره اش ترکیبی از پدر و مادر!....

وقتی هادی سه ماهه شد، لبخندهایش دل حاج آقا را من برد گرچه شیوه رفتار خانم جان تغییری را نشان نمی داد و همچنان حتی از نظر خورد و خوراک هم بر شوکا سخت می گرفت، از او بیشتر ازهمه کار می کشید، و بیشتراز همه ایراد می گرفت.

نوروز داشت نزدیک می شد، هوای تهران آن سال زود تر از سالهای دیگر گرم شده و درختان خیلی زود به شکوفه نشسته بودند. یک شب که شوکا کنار گهواره هادی نشسته و به گذشته هایش فکر می کرد بی اختیار خطاب به هادی گفت:

_ طفلک من! آ یا می دونی که غیر از این مادر بزرگ اخمو که اصلا با تو میونه ای نداره یه مادر بزرگ هم داری که اسمش
خورشیده و توی جنگل ها زندگی می کنه!... درست مثل اینکه برای فرزند سه ماهه اش قصه ای تعریف می کرد:

_جونم برات بگه که خورشید یه روزی ماهیگیر بوده، ازا ون ماهیگیرا که توی هر تورش کلی ماهی می گرفته و مردان ماهیگیرو دق می داده!... میگن مادربزرگت تو خوشگلی عین دخترشاه پریان بوده! هنوزهم هست! چه چشمم های سبز خوشگلی داره خدا میدونه!... افسوس! افسوس! که باهاش قهرم وگرنه تو را می بردم پیش مادر بزرگت!

حمیدکه پشت در اتاق ایستاده و به قصه خوانی هیجان انگیز همسر بیست ساله اش گوش می داد در را بازکرد وگفت :
- شوکا ! چطوره امسال عید بریم پیش مادرت!؟ هم من مادر زنمو می بینم ، هم هادی مادربزرگش رو! تو چقدرخسیسی که مادر خوشگل خود تو به ما دو تا نشون نمیدی!...

این فکر، مثل سکه ای که در آب بیفتد، هرچه بیشتر می گذشت ، دایره های بیشتری می زد. و خیلی زود همه پهنای مغزش را فرا گرفت...
_چر!؟ چرا شوهرو بچه مو نبرم پیش خورشید؟ آن موقع دختر بودم ، حالا شوهر و بچه د!رم! دیگه نمیگن (ج) تهرون اومده! تازه دلم می خواد قوم و قبیله حمید فکر نکنن من هیچکس رو ندارم.
حالا شوکا بیشتر ازگذشته مادر را می خواست چون خودش مادر شده بود.