خبر آبستنی شوکا درست یکسال پس از ازدواج هم خانواده را به هیجان کشید و هم شوکا را از وارد آوردن آن همه فشار برحمید برای بیرون رفتن از خانه عقب نشاند. بچه دار شدن درخانواده های سنتی ایران هماتفدر مهم است که ورق خوردن زندگی مردم یک کشور از برهه ای به برهه دیگر!... حاج آقا در این میانه بیشتراز بقیه اعضای خانواده به هیجان آمده بود. پسر اولش داشت به او نوه ای هدیه می کرد. مردان آن روزگار از بروز و ظهور احساسا تشان خودداری می ورزیدند. اینجور حرکات از ابهت فرماندهی شان می کاست اما از توجه مخصوصش به شوکا و دستورا تی که برای حفظ سلامتی اش ، غذا خوردنش، راه رفتنش می داد و سایر دلهره هایش معلوم بود که حاج آقا دارد یک دوره بیقراری را می گذراند.
**************
دوره ویارشوکا ، خودش را بشدت نشان می داد. حاج آقا کاملا گوش به زنگ بود تا ببیند عروسش چه چیزی میلش می کشد، فراهم کند. خانم جان بقول خودش به عروس زیاد رو نمی داد، اگرهم امیدی داشت که بنوعی این دخترک از زندگی حمید برود با آبستنی اش این امید را هم از دست داده بود و همین موضوع بیشتر عصبی اش می کرد! حمید هم گوئی خیالش از بابت شوکا راحت شده بود. بچه دار شده و دیگر به من هی نق نمی زند کجا بودی؟کجا رفتی؟
یکروز صبح تعطیلی بود، پستچی زنگ در خانه را بصدا درآورد. نامه ای برای حمید داشت، حمید نامه را گرفت و به بهانه دستشوئی نامه را با خود برد. وقتی از دستشوئی بیرون آمد، حاج آقا که با چشمان تیزبینش همه چیز را زیر نظرداشت پرسید :
- حمید !کی بود؟
_ پستچی! نامه داشتم حاج آقا...
- خوب نامه را بده به بینم...
امروز پدران و مادران ایرانی نامه های فرزندان خود را یا کنترل نمی کنند یا دزدانه و از روی وسواس نامه را بترتیبی پیدا می کنند، درخلوت می خوانند و دوباره آن را تا کرده و سرجایش می گذراند ولی تا دهه چهل هم بسیاری از خانواده های سنتی، خواندن وکنترل نامه های فرزندا نشان را وظیفه سرپرستی خود و به سود فرزندانشان می دانستند. از نظر آنها گرگها همیشه درکمین بره های معصوم نشسته و می خواهند آنها را با شبیخونی به دندان گرفته و به لانه خود ببرند و هر بلائی خواستند برسرشان بیاورند. پس باید مواظب بره های معصوم خود باشند که گاهی گرگها از طریق نامه پراکنی هم که شده بره ها را می ربایند. حمید که از این قانون نانوشته سانسور نامه ها توسط والدین کاملا اطلاع داشت و لااقل تا روزی که در آن خانه زندگی می کرد باید آنرا گردن می گذاشت ، در دستشوئی ، صفحه آخر نامه که امضا داشت جدا کرده و در جیب پنهان کرده بود. حاج آقا نامه را زیر و رو می کرد، شوکا که در اتاق پشت نشسته بود با کنجکاوی بیشتری متوجه گفتگوی پدر و پسر بود.
حاج آقا به حمیدگفت :
_ بنشین به بین چی می گم پسر!...من می دونم تو داری چیکارمی کنی؟ خبرشو دارم که با اون دختر نماینده مجلس رفت و اومد می کنی!... روزای جمعه که می گی می رم کوه هم می دونم که با اون دختره خیکی می ری گردش!
حمید سرش را پایین اند اخته بود وخدا را شکر می کرد که شوکا در اتاق نیست.
_ ببین پسر! زن گرفتی، حالاهم داری بچه دارمی شی ! مث آدم بنشین و زندگی کن!. خدا را شکرکه ما بهت دختر ندادیم که بگی زورکی به من زن دادند، دو مرتبه خودکشی کردی ، هزار بامبول زدی که دختره را بگیری حالا چی شده که دوباره راه افتادی دنبال این و اون؟... بروگمشو از جلو چشمم!... دیگه هم نبینم خود تو با این دختر نماینده مجلس قاطی کنی!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)