صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #101
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خبر آبستنی شوکا درست یکسال پس از ازدواج هم خانواده را به هیجان کشید و هم شوکا را از وارد آوردن آن همه فشار برحمید برای بیرون رفتن از خانه عقب نشاند. بچه دار شدن درخانواده های سنتی ایران هماتفدر مهم است که ورق خوردن زندگی مردم یک کشور از برهه ای به برهه دیگر!... حاج آقا در این میانه بیشتراز بقیه اعضای خانواده به هیجان آمده بود. پسر اولش داشت به او نوه ای هدیه می کرد. مردان آن روزگار از بروز و ظهور احساسا تشان خودداری می ورزیدند. اینجور حرکات از ابهت فرماندهی شان می کاست اما از توجه مخصوصش به شوکا و دستورا تی که برای حفظ سلامتی اش ، غذا خوردنش، راه رفتنش می داد و سایر دلهره هایش معلوم بود که حاج آقا دارد یک دوره بیقراری را می گذراند.

    **************

    دوره ویارشوکا ، خودش را بشدت نشان می داد. حاج آقا کاملا گوش به زنگ بود تا ببیند عروسش چه چیزی میلش می کشد، فراهم کند. خانم جان بقول خودش به عروس زیاد رو نمی داد، اگرهم امیدی داشت که بنوعی این دخترک از زندگی حمید برود با آبستنی اش این امید را هم از دست داده بود و همین موضوع بیشتر عصبی اش می کرد! حمید هم گوئی خیالش از بابت شوکا راحت شده بود. بچه دار شده و دیگر به من هی نق نمی زند کجا بودی؟کجا رفتی؟

    یکروز صبح تعطیلی بود، پستچی زنگ در خانه را بصدا درآورد. نامه ای برای حمید داشت، حمید نامه را گرفت و به بهانه دستشوئی نامه را با خود برد. وقتی از دستشوئی بیرون آمد، حاج آقا که با چشمان تیزبینش همه چیز را زیر نظرداشت پرسید :
    - حمید !کی بود؟
    _ پستچی! نامه داشتم حاج آقا...
    - خوب نامه را بده به بینم...

    امروز پدران و مادران ایرانی نامه های فرزندان خود را یا کنترل نمی کنند یا دزدانه و از روی وسواس نامه را بترتیبی پیدا می کنند، درخلوت می خوانند و دوباره آن را تا کرده و سرجایش می گذراند ولی تا دهه چهل هم بسیاری از خانواده های سنتی، خواندن وکنترل نامه های فرزندا نشان را وظیفه سرپرستی خود و به سود فرزندانشان می دانستند. از نظر آنها گرگها همیشه درکمین بره های معصوم نشسته و می خواهند آنها را با شبیخونی به دندان گرفته و به لانه خود ببرند و هر بلائی خواستند برسرشان بیاورند. پس باید مواظب بره های معصوم خود باشند که گاهی گرگها از طریق نامه پراکنی هم که شده بره ها را می ربایند. حمید که از این قانون نانوشته سانسور نامه ها توسط والدین کاملا اطلاع داشت و لااقل تا روزی که در آن خانه زندگی می کرد باید آنرا گردن می گذاشت ، در دستشوئی ، صفحه آخر نامه که امضا داشت جدا کرده و در جیب پنهان کرده بود. حاج آقا نامه را زیر و رو می کرد، شوکا که در اتاق پشت نشسته بود با کنجکاوی بیشتری متوجه گفتگوی پدر و پسر بود.

    حاج آقا به حمیدگفت :
    _ بنشین به بین چی می گم پسر!...من می دونم تو داری چیکارمی کنی؟ خبرشو دارم که با اون دختر نماینده مجلس رفت و اومد می کنی!... روزای جمعه که می گی می رم کوه هم می دونم که با اون دختره خیکی می ری گردش!

    حمید سرش را پایین اند اخته بود وخدا را شکر می کرد که شوکا در اتاق نیست.
    _ ببین پسر! زن گرفتی، حالاهم داری بچه دارمی شی ! مث آدم بنشین و زندگی کن!. خدا را شکرکه ما بهت دختر ندادیم که بگی زورکی به من زن دادند، دو مرتبه خودکشی کردی ، هزار بامبول زدی که دختره را بگیری حالا چی شده که دوباره راه افتادی دنبال این و اون؟... بروگمشو از جلو چشمم!... دیگه هم نبینم خود تو با این دختر نماینده مجلس قاطی کنی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #102
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شوکا دوید سمت اتاق طبقه بالا، این واقعه پتکی بود که بر سر زندگی بی آب و رنگش درخانه حاج آقا فرود آمد، چیزی نمانده بود بالا بیاورد. رفت توی اتاق و در را روی خودش بست. فقط از دست خودش عصبی بود، حس می کرد در مسلخ عشق قربانی شده است. سرش را محکم به دیوار می کوبید، یا دیوار کنار می رود و من از سوراخی بیرون می روم و این زندگی را برای همیشه وداع می کنم یا همین جا توی همین اتاق می میرم و خلاص می شوم! خود را فریب خورده و تحقیر شده می دید. ناگهان بیاد حرف آخرمهندس دخانیات افتاد که آن روز عصبی و پرخاشگر می گفت : (( هرچه به قد و قواره حمید خوشگله بچه خیابان آذر بایجان نگاه می کنم نمی تونم قبول کنم که برات شوهر خوبی باشه... خیلی زود تنهات می گذاره...))

    درحالیکه همچنان سرش را به دیوارمی کو بید و اشک می ریخت، حمید در اتاق را گشود.
    - خدای من! چیکار داری می کنی؟ مگه دیوونه شدی؟
    شوکا با مشت توی سینه حمیدکوبید...
    _بروگمشو! دیگه نمی خوامت! من همه چیزو شنیدم!... خدایا من چقدر بدبختم!...
    حمید به التماس افتاده بود و دستها و پاهای شوکا را می بوسید: (( حاج آقا اشتباه می کنه! اخلاقشو که می دونی، به همه چیز شک می کنه!... من عاشقتم! من یه نخ موی خوشگل تو را با صد تا زن بقول حاج آقا خیکی عوض نمی کنم.!... تو زن منی! بچه من تو شکمته!... تو را خدا اگه بخودت و من رحم نمی کنی ، به بچه ت رحم کن!... ))
    بسیاری از زنان، وقتی با فاجعه ای مثل خیانت شوهر روبرو می شوند، به دلایل زیادی خود را به ندیدن می زنند، استدلال های بی ریشه شوهرانشان را می پذیرند و سر و صدای قضیه را می خوابا نند. درست بود که شوکا هم بچه ای از حمید در شکم داشت و هم نمی خواست یکسال پس از ازدواج خود را شکست خورده و تحقیر شده ببیند اما شوکا عاشق شوهرش بود و خیال می کرد حمید که بخاطر جلب موافقت خانواده با ازدواجش دوبار دست به خودکشی زده هنوز هم عاشقش هست. دوستش دارد و رنگین کمان عشق همچنان بر سرشان چترگشوده است! به همین دلیل هم ضربه ای که آن روز خورد، وحشتنا کترین ضربه ای بود که تا آن روز برسرش فرود آمده بود.
    _ فقط دلم می خواد بمیرم!... من بخاطر تو یک ساله که داوطلبانه خودمو توی این خونه زندونی کردم ، امر و نهی خانم جانو تحمل می کنم، آن وقت تو به من خیانت می کنی؟...
    حمید آنقدر بردست و پای شوکا بوسه زد، دلیل ومدرک آورد، ازعشق دیوانه وار خودش سخن گفت تا دوباره فضای زندگی اش را آرام کرد.
    چهار شب بعد صبح که حمید ازخانه می رفت شوکا بخاطر ویار از اوگوجه سبز خواست. نوبر بهارگوجه!...
    ساعت از هشت شب گذشته بود ولی هنوز حمید به خانه برنگشته بود. هر نیم ساعت یک بار حاج آقا شوکا را صدا می زد... حمید نیامد؟ ساعت از ده شب گذشته بودکه حاج آقا ریشش را دانه دانه می کند.
    ناگهان پرسید:
    _ تو ازحمید چیزی خواسته بودی؟
    _ بله! گوجه سبز!...
    حاج آقا سری تکان داد... من می دونم اون کپه یقلی پدر سگ کجا رفته.!... ساعت دوازده شب حمید بخانه برگشت. اینطور که معلوم بود شوکا وکالت دفاع از حق حقوقش را به حاج آقا سپرده و خوابیده بود.
    - حمیدکجا بودی؟
    _ با دوستام رفتیم چند تا قالی آنتیک ببینیم!... معطل شدیم!
    - بمن دروغ نگو کپه یقلی!...گفتم برو زندگیتو اداره کن!

    ************

    ناپدید شدن های حمید، علیرغم همه قسم و آیه هایش مرتبا تکرار می شد و شوکا هم هر روز برحجم شکمش می افزود. سعی می کرد بخاطر توصیه هائی که در روزنامه ها خوانده بود در ایام بارداری عصبی نشود چون خوانده بودکه هرنوع تنشی روی بچه اثر منفی می گذارد اما دوباره یک شب فریادش بلند شد.

    گریبان حمید را گرفت وگفت :

    _حمید! بنشین باهات کار دارم!... حمید! من دنبالت راه نیفتادم، تو بقول خودت عاشق شدی ، دیوونه شدی و آنقدر آمدی و رفتی تا زنت شدم. یکسال و نیمه که تو خونواده ت با هر سختی و مشقتی زندگی می کنم. منو تو خونه زندونی کردین گفتم عیبی نداره! خانم جان منو حتی تو این دوره آبستنی گرسنه می ذاره حرف نمی زنم، باید به من غذا های مقوی بده...کله جوش و یتیمچه می ذاره جلوم، حرفی نمی زنم. از نون لواش متنفرم، می خورم چون از تو، یه بچه تو شکم دارم. تو خجالت نمی کشی؟ به من بگو آیا همه اون حرفهات دروغ بود؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #103
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    شانه های شوکا از شدت گریه می لرزید. زندگی با او همچنان سرجنگ داشت ، یک دختر چاق و خیکی که اندازه هایش از یک مرد سنگین وزن بیشتر بود او را به مبارزه طلبیده بود!... آخه چرا؟ چرا؟ چرا.

    شوکا سخنگوی خوبی بود، قشنگ و دلنشین و بسیار موثر حرف می زد. وقتی غصه دار بود جملا تش به سوگنامه ای دل آ زار تغییرشکل می داد و هر وجدان خواب آلوده ای را بیدار می کرد. درهمان شب دو بارحمید را ازخواب بیدارکرد و پرسید چرا وحمید دوباره با اشکهایش خدا را گواه گرفت که او را بی جهت متهم می کنن! به هیچ رو زیر بار پذیرش اتهاماتش نمی رفت و همین مقاومت، سبب می شد که گاهی شوکا بخودش نهیب بزندکه نکند کسی حاج آقا را علیه حمید تحریک می کند و می خواهد آشیانه ما را برهم بریزد؟... حمید بیشتر از بیست سال داشت و در چنین سنینی یک جوان جذاب و شیکپوش نیازمند جلب هرچه بیشتر جنس مخالف است حتی اگر جنس مخالفش از زشتی قیافه کرگدن را داشته باشد!

    زایمان بی هیچ دردسری در آذرماه آخرین ماه پاییز انجام شد. نخستین فرزندی که شوکا به خانواده حاج آقا هدیه کرد یک پسر بود. در آن زمان تولد پسر در خانواده های سنتی ، از اهمیتی خاص برخوردار بود. حاج آقا از شدت هیجان مرتبا نماز می خواند و شکر بجای می آورد، خانم جان با همه فشارهائی که برعروسش وارد می کرد، نوه پسری اش را بوسید و خدا را شکر کرد.گرچه حمید به تفریحات خاص خود هم بی نظر نبود ولی با تولد پسرش ، حالا شبها زود بخانه برمی گشت و مدتی با فرزندش بازی می کرد و قلب شوکا را که خیانت هایش را بفراموشی سپرده بود، دوباره ازگرمای عشق به تپش می اند اخت. اسم بچه راحاج آقا گذاشت هادی! و همه تبریک گفتند.

    هادی همه زیبائیهای چهره پدر و مادر را با انتخاب دقیق برای خودش برداشته بود.چشمهایش درشت ومشکی و شفاف مانند چشم آهوئی مادرش ، چانه وگونه هایش از پدر و قد و قواره اش ترکیبی از پدر و مادر!....

    وقتی هادی سه ماهه شد، لبخندهایش دل حاج آقا را من برد گرچه شیوه رفتار خانم جان تغییری را نشان نمی داد و همچنان حتی از نظر خورد و خوراک هم بر شوکا سخت می گرفت، از او بیشتر ازهمه کار می کشید، و بیشتراز همه ایراد می گرفت.

    نوروز داشت نزدیک می شد، هوای تهران آن سال زود تر از سالهای دیگر گرم شده و درختان خیلی زود به شکوفه نشسته بودند. یک شب که شوکا کنار گهواره هادی نشسته و به گذشته هایش فکر می کرد بی اختیار خطاب به هادی گفت:

    _ طفلک من! آ یا می دونی که غیر از این مادر بزرگ اخمو که اصلا با تو میونه ای نداره یه مادر بزرگ هم داری که اسمش
    خورشیده و توی جنگل ها زندگی می کنه!... درست مثل اینکه برای فرزند سه ماهه اش قصه ای تعریف می کرد:

    _جونم برات بگه که خورشید یه روزی ماهیگیر بوده، ازا ون ماهیگیرا که توی هر تورش کلی ماهی می گرفته و مردان ماهیگیرو دق می داده!... میگن مادربزرگت تو خوشگلی عین دخترشاه پریان بوده! هنوزهم هست! چه چشمم های سبز خوشگلی داره خدا میدونه!... افسوس! افسوس! که باهاش قهرم وگرنه تو را می بردم پیش مادر بزرگت!

    حمیدکه پشت در اتاق ایستاده و به قصه خوانی هیجان انگیز همسر بیست ساله اش گوش می داد در را بازکرد وگفت :
    - شوکا ! چطوره امسال عید بریم پیش مادرت!؟ هم من مادر زنمو می بینم ، هم هادی مادربزرگش رو! تو چقدرخسیسی که مادر خوشگل خود تو به ما دو تا نشون نمیدی!...

    این فکر، مثل سکه ای که در آب بیفتد، هرچه بیشتر می گذشت ، دایره های بیشتری می زد. و خیلی زود همه پهنای مغزش را فرا گرفت...
    _چر!؟ چرا شوهرو بچه مو نبرم پیش خورشید؟ آن موقع دختر بودم ، حالا شوهر و بچه د!رم! دیگه نمیگن (ج) تهرون اومده! تازه دلم می خواد قوم و قبیله حمید فکر نکنن من هیچکس رو ندارم.
    حالا شوکا بیشتر ازگذشته مادر را می خواست چون خودش مادر شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #104
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فردا شب به حمید گفت:
    _ عید بریم شمال! ناغافلی میریزیم سر خورشید از خونه ش که بیرونمون نمی کنه! اگرهم کرد می ریم هتل!...

    در سومین روز نوروز، حمید و شوکا و هادی، سوار برکرایسلر قرمز رنگ شان همچون خوشبخت ترین خانواده های اشرافی عازم شمال شدند. سبزی کمرنگ درختان، چمن طبیعی زمین، حرکت جویبار های حاشیه جادها , فضای روستای شیخ زاهد محله را به یکی از زنده ترین تابلوهای طبیعت مبدل ساخته بود. شوکا راه باغ خورشید را می دانست. اتومبیل کشیده و بزرگشان جلو باغ ایستاد، تصادفا خورشید و آقا عبدالله جلو ساختمان داخل باغ کنار سماور نشسته و منقل آقا عبدالله هم براه بود. دوتائی ،دو قمری پیر ولی عاشق با هم به گفتگو نشسته بودند. خورشید متوجه توقف اتومبیلی جلو در باغ شد...

    _ایام عیده! فکر می کنم برامون مهمون رسیده!
    خودش راه افتاد، در را گشود، ناگهان فریاد کشید:
    - آقا عبدالله! دخترمون برگشته!

    واین بارشو کا را محکم در آغوش گرفت، اشک به پهنای صورتش جاری بود، بوی خوش مادری از خود می پراکند. بعد از فرار ناگهانی شوکا بودکه متوجه شد چقدر خودخواهانه محبت مادری را از فرزندش دریغ داشته و دچار عذاب وجدان شده بود. دوباره راننده ها را به جستجوی شوکا فرستاد. فقط او را ببینید بعد به من خبر بدین! خودم می رم پیشش!... شوکا بیست ساله ای نازک اندام بود، مادر بود اما خودش مادر می خواست. او هم به گردن خورشید آویخت. هر دو از شادی یافتن یکدیگر می گریستند. حمید بچه در بغل ایستاده بود و به این تابلوی زیبای عاطفه برانگیز خیره نگاه می کرد اما بالاخره حوصلا اش سر رفت.

    _ آهای هادی داره اعتراض می کنه...
    خورشید بسوی حمید رفت و بچه را تقریبا از او قاپید.
    _ نوه من! نه! بچه من!...

    خورشید وقتی دخترش را با شوهر و فرزندش دید چنان هیجان زده شد که مستخدمش را به خانه دوست و آشنا فرستاد.... بگو شوکا آمده!... با شوهرش! با بچه ش!... سوار یه ماشین امریکائی!... حالا خورشید می توانست به خود ببالد و توی چشم آدمهائی که هزار حرف و حدیث پشت سر دخترش سر هم کرده بودند نگاه کند و بگوید: دیدید دختر من پاک و شریف بود!... آن وصله ها به او نمی چسبید! من نان خودمو از ماهیگیری و شکم دریا می گرفتم، دخترم مثل منست!...
    آقا عبدالله شور و شوقی کم از یک پدر نداشت، هادی را ساعتها بغل می گرفت و در محوطه باغ بدنبال مرغ و خروسها و مرغابیها می دوید تا نوه اش را بخندد: پذیرائی عالی بود. (( اگر نتوانستیم در عروسی تان باشیم حالا ماه عسل تولد بچه تونو با ما بگذرانید.))

    دو هفته بعد، خورشید و آقا عبدالله برای آشنائی با فامیل حمید، با اتومبیل آنها به تهران آمدند با کلی بار برنج و چای و کره و پنیر.
    آقا عبدالله چنان سخاوتی به خرج می داد که خورشید را هم به رشک می آورد،برای حاج آقا و حمید و عباس و دخترها و خانم جان لباسهای مناسبی خرید و هدیه کرد که مایه سربلندی شوکا شد.

    دوره تازه ای در زندگی شوکا ظهور کرده بود، حمید سر به راه شده بود، خورشید و آقا عبدالله، او را با شور و شوقی دلپذیر، پذیرفته بودند و دیگر تنها احساس نمی کرد. حاج آقا، با دیدن خورشید و آقا عبدالله خودش را قانع کرده بود که عروسش کس و کار دارد و احترام بیشتری به او می گذاشت. در همین روزها بود که حاج آقا به خانه آمد، قباله خانه جدید سه طبقه ای را در همان نزدیکیهای خانه شان روی طاقچه گذاشت و گفت:
    _ همین امروز معامله اش کردم، شوکا و هادی جاشون تنگ بود، خوب قدم عروسمون هم خوب بود، کارو بار رونق داره!
    و بعد دست در جیب برد و یک گردنبند برای عروسش و یک الله برای نوه اش، توی دست خانم جان گذاشت.
    _ بلند شو بنداز گردن عروست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #105
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 17


    خانم جان غریزه حسادت نیرومندی داشت که در آن سن و سال هم یک لحظه او را آرام نمی گذاشت و حالا وقتی می دید که حاج آقا، آنگونه رک و راست عروسش را لوس می کند و می گوید پاقدم عروس خوب بود و خانه جدید را هم برای آسایش عروسم خریده ام و حتی برایش گردن بند خریده بود، از شدت خشم و حسد دلش می خواست با کفگیر توی سر عروسش می کوبید تا اینکه گردن بند طلا به گردنش آویزان کند.

    خانم جان انتقام توجهات مخصوص حاج آقا را در جریان نقل و انتقال به خانه جدید از شوکا گرفت. در کار اسباب کشی تا توانست از او ایراد گرفت و تلاش کرد تا بلکه طبقه سوم خانه جدید را به دختر کوچکش واگذار کند...
    (( دخترم تازه عروسه ، درست نیست داماد خانواده در طبقه پایین زندگی کند و عروس قدیمی در طبقه بالا!)) اما حریف حاج آقا نشد. پیش خودش گفت، حالا که حریف حاج آقا نشدم، می دان چه بلائی سر شوکا بیارم!... او از آن روز به بعد حلقه فشارهای طاقت فرسای کارهای خانه را محکمتر بر دست و پای شوکا فشرد. خست و ناخن خشکی را در خورد و خوراک را به نهایت رساند.

    صبحانه یک ورقه نازک پنیر سر سفره می گذاشت، برای هر نفر یک نان لواش و یک استکان چای و یک حبه قند. البته مردهای خانه چون زود تر صبحانه می خوردند و می رفتند، از این قاعده ظالمانه خارج بودند. پنیر باندازه کافی سر سفره شان بود. چای با چند حبه قند همراهی می شد .کره و مربا و عسل هم می گذاشت سر سفره! شوکا از سفره خشکیده ای که شبیه رودخانه خشکه لا بود و خانم جان جلو او می گذاشت بشدت احساس بیزاری می کرد. در خانه مادران ارمنی اش سفره پر و پیمان بود ، وقتی خودش درکافه قنادی ها کار می کرد، سفره چرب و نرمی برای خودش می اند اخت اما حالا آب دست شمر افتاده بود. حمید برای خانه بهترین میوه ها را می خرید، انگورعسگری، انجیر،گلابی نطنز، اما شوکا حق نداشت به سینی های مالامال از میوه دست بزند. خانم جان یک عدد میوه توی دستش می گذاشت و می گفت بخور!... ظهرکه مرد ها بخانه نمی آمدند ناهار اغلب تیلیت آبدوغ ، کله جوش، یتیمچه به ساکنین حوزه اقتدارش می خوراند. شوکا که بشدت از نان وکله جوش متنفر بود یکروز رفت زیر زمین و یک گوجه برداشت، شست و سر سفره گذاشت.
    خانم جان نگاه سرزنش آمیزی به او اند اخت.

    _ این چیه آوردی سر سفره!
    _گوجه فرنگی! من کله جوش دوست ندارم!...

    خانم جان فریاد کشید :
    _ اینجا کسی حق نداره برا خودش سفره جدا گونه بندازه! هرچی سر سفره می گذارم کافیه! می خوای بخور، می خوای نخور!... وگوجه را ازدستش گرفت.

    یکروز که شوکا هوس انگور کرده بود .رفت زیر زمین و یک خوشه انگور برداشت اما خانم جان که گوئی همه جا را بو می کشید بسرعت داخل زیرزمین شد و انگور را از دستش گرفت و دوباره توی سینی گذاشت...

    _حالا توی این خونه کار به دله دزدی کشیده؟ پس من چکاره م؟
    فشارهای خانم جان گاهی شوکا را بفریاد می آورد و سر حمید داد می زد.
    _ آخه مرد! من زن توام! اینجا دارم از گرسنگی می میرم! بچه م باید شیر بخوره !

    حمید پاسخی نداشت که بدهد.
    _ چه کنم؟ ما تو خونه بابام زندگی می کنیم. مگه کسی میتونه رو حرف نحانوه جان حرف بزنه؟

    حالا دیگر شوکا هر روز و هر لحظه چهره خانم جان دوره کودکی اش را در تنها مادرشوهرش می دید و منتظر می شد تا خانم جان انبرداغ را بردارد و بیاید سراغ خودش و بچه اش!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #106
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تابستان 1332 ، عطشناکتر از سالهای پیش از راه رسیده بود. تهران از دوگونه تب می سوخت. تب مرداد ماه و تب داغ مبارزه سیاسی که تمامی ایران ، بخصوص پایتخت را از حرارت ذوب می کرد. از سه چهار سال پیش جوانها و مسن ترها دست در دست هم درصحنه سیاسی کشور یک صدا و یک نفس علیه شیر پیر استعمار انگلیس قیام کرده و سرانجام با ملی کردن صنعت نفت (یعنی تنها دارائی خود که می توانست ضعف ها و نارسائی و عقب ماندگی های اقتصادی پس از اشغال کشور را توسط متفقین جبران کند) به آرزوی خود رسیده بودند اما آشوبهای سیاسی همچنان ادامه داشت و امید مردم را به پیشرفت و توسعه کشور مبدل به یاس می کرد، روزی نبودکه دسته های مخالف و موافق سیاسی به بهانه ای تظاهراتی راه نیاندازند ودرخیابانها به درگیری نپردازند. چیزی که مردم را بلاتکلیف برجا گذاشته بود و از هر نوع سرمایه گذاری می ترسیدند . چپ ها و راست ها و ملّیون بشدت یکدیگر را چه از نظر سیاسی و چه برخوردهای فیزیکی در فشار گذاشته بودند. چپ های ایران که در اردوگاه سوسیالیسم روسی قرار داشتند، موقعیت را برای تصرف حکومت مناسب دیده و لحظه به لحظه سنگرهای جدیدی را از رقبا می گرفتند. ملّیون ایرانی نگران آن بودند که امپراطوری کمونیسم ، ایران را مانند بسیاری از جمهوری های آسیائی ، یکجا ببلعد و استقلال چند هزارساله کشور شان را در چشم به همزدنی نابود کند، وضع بد اقتصادی کشور مزید برعلت شده بود و در چنان اوضاع و احوالی بود که همه چیزحکایت از تغییراتی ناگهانی می کرد و مردم کار و زندگی خود را رهاکرده و یکسره به سیاست بازی پرداخته و بانتظار پایان بحران هر دسته ای نسخه خودش را می پیچید، ولی این شور و هیجان پر تب و تاب سیاسی که بازار تهران را پیش از سایر مراکز در مشت گرفته بود درحجره حاج آقا تبریزی راهی برای بروز و ظهور نمی یافت.

    حاج آقا و دو فرزندش حمید و عباس بسرعت درکار توسعه صادرات فرش بودند. در تبریز، کارگاه فرش بافی مستقلی راه انداخته و آنچه مطلوب بازارهای اروپا بود تولید می کردند. حالا حمید مدیریت شرکت صادرات فرش را برعهده داشت و با ابتکارات و آگاهی های ناشی از مطالعه مستمر در زمینه فرش و همچنین درک نیازهای بازار اروپا، سودهای قابل ملاحظه ای نصیب خانواده می کرد اما صندوق شرکت در دست حاج آقا بود و صندوق خانه در دست های بسته خانم جان! سودهای کلان ناشی از مدیریت حمید، هیچگونه نقشی در گشایش زندگی شوکا و فرزندش نداشت.

    شوکا بدون توجه به اذیت و آزارهای خانم جان که هنوز هم این عروس را دست پخت خود نمی دانست و از او نفرت داشت در محدوده زندگی خانوادگی و در تمامی برنامه ها شرکت می جست. این سال ها، از بهترین و آرامترین سالهای عمر زناشوئی شوکا بود. حمید آنقدر گرفتاری حرفه ای داشت که فرصتی برای عشق و عاشقی نمی یافت و اگرهم فرصتی دست می داد فداکاری های مستمر شوکا و خنده های قشنگ و شیرین کاری های هادی او را خجلت زده می ساخت و بسرعت چشم بر فرصت هائی این چنینی می بست.

    * * * * * * * * * * * * * *


    هادی پنجساله شده بود که شوکا دومین فرزند پسر را تقدیم خانوده حاج آقا تبربزی کرد و شور و حال تازه ای به خانواده بخصوص به شخص حاج آقا بخشید، گرچه خانم جان همچنان هیچگونه واکنش خشنودکننده ای ازخود نشان نمی داد چون خوب می دانست که با تولد هر فرزند _ آنهم ازجنس نر _میخ تازه ای به زندگی مشترک شوکا و حمید کوبیده می شد که امید ها یش را برای بیرون انداختن شوکا از زندگی حمید را بر باد می داد، بخصوص با علاقه شورانگیزی که حاج آقا به نوه های فرزند ارشدش ابراز می کرد، دیگر هیچ امیدی برای تحقق خواسته حاج خانم برجا نمی ماند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #107
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    گرچه این موضوع هم نمی توانست در برنامه غذائی روزانه همسر و دو فرزند پسرش تغییر بدهد. صبحانه و ناهار همان یک ورقه نازک پنیر و نان لواش و یک فنجان چای و یتیمچه وکله جوش بود، میوه هم سهمیه بندی خودش را داشت. نامگذاری فرزند دوم حمیدو شوکا، در اتفاق نظر پدرو پسر، بهمن شد و حالا هادی و بهمن هر شب حاج آقا را بمحض بازگشت به خانه به طبقه سوم می کشاندند و برخشم تیره و دودی شکل خانم جان می افزودند. یکشب که حاج آقا تا دیر وقت در طبقه سوم مانده بود ناگهان موضوع مسافرت حمید را به کشور آلمان با شوکا درمیان گذاشت.

    _ من می دونم که هیچ زنی راضی نمیشه شوهرش به تنهائی سفر بره اونم برا یه مدت نسبتا طولانی!
    قلب شوکا در سینه لرزید اما لبخندش را همچنان در گوشه لب حفظ کرد.
    حاج آقا ادامه داد:
    _ من می خوام حمید رو بفرستم آلمان! تازگی عده ای از تجار فرش در بازار اروپا با ما رقابت می کنن! اگه نجنبیم بازار فرشو ازدست ما می گیرن ، تصمیم گرفتم حمید رو بفرستم هامبورگ آلمان، یه آقائی آلمانی تو این شهر گالری فرش داره و حمید می ره پیش اون که هم توی فروش فرش های صادراتی شرکت ما فعال بشه و هم مطالعه ای بکنه ببینه چه جور فرش هائی بیشتر باب صادرات به آلمانه!...
    در حالیکه حاج آقا برای قانع کردن شوکا از هر دری حرف می زد ، شوکا با خود می اندیشید که این حادثه هم حمید، شوهر نازنینش را از او جدا خواهد کرد و هم در غیاب شوهرش خانم جان با استفاده از فرصت او را به صلابه خواهدکشید.
    _هر چی شما بفرمایین حاج آقا!...
    حمید لبخندی ازسر رضایت نثار شوکاکرد!... (( تو فرشته ای شوکا! قول می دم که برا آینده تو و بچه هامون هرکاری از دستم برآد بکنم...))
    وقتی حاج آقا از اتاق بیرون رفت، حمید همسرش را عاشقانه در بغل گرفت .
    عزیزم ! در تمامی لحظه های سفر فقط و فقط به زن خوشگلم فکر می کنم و به بچه های نازنینم ، قول می دم!

    شوکا در آن روزها، مثل روزهای خوش آشنائی و زمانی که حمید بخاطر ازدواج با او دوبار دست بخود کشی زده بو، باز هم به این باور رسیده بود که حمید همچنان عاشق اوست و دیگر اشتباهی مرتکب نخواهد شد.
    حمید حالا جوانی بیست و پنج شش سال بود. دیپلم داشت و به دانشگاه نرفته بود اما دنیا را از توی کتاب ها برمی داشت و با چشمان تیزبینش محک می زد و دوباره داخل صفحات کتاب می گذاشت! زبان خارجی می دانست ، خیلی ها که برای اولین بار او را می دیدند خیال می کردند تحصیلاتش را در آلمان گذرانده است. زیبا جوانی بود که در دل زن و مرد، با نفوذ کلام و آگاهی های عمیق از مسائل جهانی، شور و حالی برمی انگیخت.گرچه به شوکا قول می داد که در آلمان دست از پا خطا نکند (او همیشه جلو دوستانش می گفت زن من تکه!) اما خودش را برای یکدوره زندگی مجردی در آلمان آماده می کرد. او می توانست در کشوری مثل آلمان که از نظر ایرانی ها در صنعت دنیا مقام اول را داشت ، دور از چشم غره های حاج آقا و اعتراض های شوکا دلی از عزا در آورد، بخصوص که جوانان تهرانی در بازگشت از آلمان از دست و دلبازی ها و آسان گیریهای دختران آلمان بعد از جنگ، داستان های اشتها بر انگیزی تعریف می کردند.

    _نمیدونی پسر، دخترای آلمانی چه جور برا مردای شرقی دندون تیز کرده ن!... تازه برا یه پاکت سیگار مثل کنیزهای عصر روم، تسلیم و خاکسار تو میشن!... علی الخصوص که جوانی به خوشگلی تو پاپیش بگذاره!...

    گرچه تصوراتی چنان وسوسه انگیز، چندان با واقعیت جور درنمی آمد و فقط ذهن خیالباف ایرانی می توانست چنین نقش و نقوشی از دختران سهل الوصول آلمان بزند اما در پشت پرده این شایعات واقعیتی نیز نهفته بود، هنوز آلمان از زیر ضربات و صدمات جنگ جهانی دوم قد راست نکرده بود، فقرو بیکاری و میراث شوم جنگی که اگر به پیروزی آلمان می انجامید، دنیا را در مشت خود گرفته و تنها ابر قدرت جهان بحساب می آمدند، پرچم نژاد برتر را از غرور و تکبر خاص خودش، به پایین کشیده و تاوان جنگی را که بیش از چهل میلیون نفر قربانی داشت بطرز دردناکی پس می دادند. تنها خوشبختی این نژاد ستیزه جو، حس رقابت و مبارزه برای بازگشت به عصر ترقی ژرمن ها بود که چند سال بعد از خاتمه جنگ دوباره شکوفائی اقتصاد آلمان را مژده می داد. اما برای، جوانان ایرانیکه عازم آلمان بودند، بعلت سختگیری های خانواده ها در ارتباطها و واکنش های غریزه جنسی، تنها تصویر مورد علاقه شان آسان گیری های دختران آلمانی در ارتباط با جوانان محرومیت کشیده شرقی بود.

    شوکا با وجود ابراز موافقت با سفر آلمان حمید، در اندرونش هزار جور فکر و نگرانی از شنیدن همین شایعات بود. دلشوره ها که مثل امواج دریا ، هر بار که بساحل می خوردند پر زور تر بر می گشتند، از همان نخستین روز های مسافرت حمید به آلمان آزارش می داد. حمید در همان سال اول ازدواج آزمایش خوبی در وفاداری به اصول زندگی خانوادگی پس نداده بود. ماجرای رابطه حمید با آن دختر نماینده مجلس، تخم تیره رنگ شک و شبهه در جسم و جان شوکا کاشته و رشد داده بود. هنگام خداحافظی ، شوکا بسیار بیتابی می کرد: (( ما اینجا با این خلق و خوی خانم جان چه بکنیم؟ اگر بچه ها مریض شوند من از چه کسی کمک بخواهم.)) حمید می گفت، هرچه لازم داشتی به برادرم عباس بگو. به او سفارشهای لازم را کرده ام. بعد دست در جیب کرد و یک اسکناس ده تومانی روی میز گذاشت وگفت:
    _ اینم برا کرایه ماشین و گرنه توی این خونه که خرجی نداری!.... از گوشت مرغ تا شیر آدمیزاد حی و حاضره....

    * * * * * * * * * *
    حمید پرواز کرد و رفت، درست مثل بچه عقابی که به عشق پرواز از لانه اش بسوی آسمان پرمی کشد و خیلی سخت به لانه باز می گردد. در آن روز ها، سفر به خارج از کشور هنوز همگانی نشده بود و حتی آدمهائی که به یک سفر خارج می رفتند احترامشان در چشم جوان ها چند برابر می شد. جوان ها در دهه سی بخصوص از نیمه دوم آن شیفته غرب شده و عوالم زندگی غربیها را با شور و التهاب می پذیرفتند و حاضر بودند برای انجام یک سفر کوتاه به اروپا به هر کاری دست بزنند . اما وضع شوکا در بیست و سه چهارسالگی فرق می کرد. او عمیقا وابسته به فرزندانش هادی و بهمن بود، دلش نمی خوا ست بلاهائی کهدر دوره کودکی به علت جدائی پدر و مادرش بر سرش آمد حالا بر سر بچه های خودش بیاورد. این حس شوکا که از زمان تولد بچه ها بالاتر از مرز فداکاری و اعجاب می پرید، تنها دخترانی می دانند که بدترین نوع جدائی پدر و مادرشان، بخصوص در شرایط زندگی شوکا، تجربه کرده باشند . او دلش نمی خواست حمیدش هرگز به این سفر می رفت اما با حضور دو بچه ملوس و شیرین ، به هیچ وجه قدرت جنگیدن و مبارزه کردن با خانواده حمید را در خود نمی دید. از طرفی خانم جان با رفتارها و مقررات ظالمانه اش تمام غرور و شخصیت مستقلانه اش را درهم شکسته بود.کاری که نا مادری اش خانم جان با جسم او کرده بود حالا خانم جان با روح او می کرد. گوئی هر دو زن ، قانون بازتاب شرطی پاولف را نخوانده از خود پاولف روسی بهتر می دانستند. از این دخترک چشم آهوئی یک موجود دست آموز و یک زن شرطی ساخته بودند. بخصوص که شوکا یک حس دیگر هم در خود بحد و مرز کمال داشت و آنهم حس عاشقی به مرد محبوبش حمید بود. و مرتبا تکرار می کرد، من عاشق حمیدم، بدون حمید، نفس کشیدن هم نمی توانم ، آن وقت شما می خواهید من دل از حمید بکنم و طلاق بگیرم؟...

    در مرداب تاریک و مخفی که شوکا در آن دست و پا می زد، فانوسی هم از دور دست کورسوئی برایش می فرستاد.این فانوس شبهای تیره بی حمیدبودن ، حضور و وجود حاج آقا درکنارش بود. مردی که در آغاز زندگی با اعتقاد غیر عادی و حتی مخالف عقاید همسن و سالانش در بازار، او را بمدت دو سال در خانه زندانی کرد، حالا با دو دسته گلی که شوکا به او هدیه کرده بود بشدت او را می پائید و تا آنجا که می توانست درد نیش های زهرآلود خانم جان را برجسم و جانش کاهش می داد... سر سفره غذا ، خانم جان موقع تقسیم گوشت خورش، یا اصلا در بشقاب شوکا گوشت نمی گذاشت یا کوچکترین تکه گوشت را توی بشقابش پرت می کرد. اگرحاج آقا سر سفره حضور داشت اعتراض می کرد:

    _ براش بیشتر گوشت بذار!
    خانم جان اخمهایش را در هم می کشید.
    _ زن که زیاد گوشت نمی خوره!...
    حاج آقا قاطعانه نظر خانم جان را رد می کرد.
    _ ولی اون هم بچه شیر می ده و هم توی این خونه یک تنه جور همه رو می کشه!...
    باید غذاش کامل باشه...
    آن وقت حاج آقا در میان نگاه نفرت بار خانم جان، سهم گوشت خودش را توی بشقاب شوکا می گذاشت: بخور جونم! بخور!...
    شاید آن نیروی مرموز حیات که از کودکی تا امروز چنین سرنوشت تلخ و اندوهباری را برایش رقم زده بود گاهی هم دلش برای غریبی های عروس خانه حاج آقا می سوخت و در تاریکترین شرایط زندگی اش، برای نفس کشیدن روزنی کوچک به رویش می گشود.

    * * * * * * * * * * * * *


    شوکا چیزی نزدیک به دو سال غیبت حمید، درمیان خانواده تبریزی و زیر نظر بهانه جوی خانم جان، دو بچه اش را و تمامی کارهای طاقت فرسای خانه را از خیاطی و اتو کردن و آشپزی تا نظافت از سرگذراند و لب بشکایت نگشود. حمید ، در نخستین ماهی که به آلمان رفت یک نامه برای شوکا نوشت و بعد دیگرهیچ !...گاهی حاج آقا می گفت : امروز حمید تلفن کرد، حال همه شما را پرسید. خیلی گرفتار فرش ها شده فرصت نامه نویسی نداره ولی دلش براتون یه ذره شده! حاج آقا این توضیحات را برای آرام کردن آن دختر خوش خیال بر زبان می راند در حالیکه در پس پرده یک جنگ واقعی بین پدر و پسر در جریان بود. ده ها تخته فرش نفیس در اختیار حمید بود و از این گنجینه برای ادامه توقفش در آلمان استفاده می کرد. نوعی گروگان گیری و باج خواهی که حاج آقا را بستو ه می آورد ولی کاری هم از دستش ساخته نبود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #108
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    در این دو سال هیچکس حتی حاج آقا نمی دانست که حمید خوشگله خیابان طرشت در شهر بندری و اشرافی هامبورگ چگونه و با چه کسانی روزگار می گذراند؟ آ یا باز هم گرفتار جنون عاشقی شده و تاخیرهایش در بازگشت به تهران ردپائی در خمره جنون عاشقی دارد؟

    شوکا خودش را به ساده اند یشی زده بود... (( طفلکی دارد شب و روز توی مملکت غریب کار می کند مگر بازار آلمان مثل بازار ایران است؟)) اما دلش در سینه نعره ها می زد. بی تابی می کردی مردش ، محبو بش، پدر بچه هایش را می خواست. وقتی دیر وقت شب گریبانش را از خدمت به خانواده تبریزی ها خلاص می کرد عکس حمید را پیش رویش می گذاشت و با او ازعشق و احساس و دلتنگی ها و ظلم و جور خانم جان قصه ها می بافت ،گاهی هم خشمش می گرفت و سر عکس حمید فریاد می کشید، او را قدر ناشناس ، دروغگو، خائن لقب می داد... عشق جنون آمیزش را به یادش می آورد... بیچاره زن به تله ای افتاده بود که فریاد رسی نداشت. بچه ها! بچه ها! این دو قلاده بدجوری به گردنش افتاده بود. با این بچه ها کجا بروم! چکنم؟... باز اینجا حاج آقا هست! شب ها سر پناهی داشت که هر لحظه اش چون خنجری بر قلبش فرو می رفت.

    * * * * * * * * * * *



    دو سال گذشت، در یک بعد از ظهر تابستانی، حمید از سفر آلمان بازگشت شاهزاده ای سوار براتومبیل آخرین مدل بنز، مقابل خانه ایستاد و بوق اتومبیلش را بصدا درآورد. همینکه شوکا حمیدش را دید، حس عاشقی اش به رودخانه ای بدل شد و همه گله ها و رنجش هایش را از چشم و دلش کنده و یکسره با خود برد... مردش، دو سالی بزرگتر، پخته تر،کاملتر در شیک ترین لباس اسپورتی که تا آنروز دیده بود از داخل اتومبیل بیرون پرید. هادی و بهمن بسمت پدر دویدند، هادی دفترچه مشقش پر از نمرات بیست، همچون پرچمی در دست گرفته بود تا به پدرش نشان دهد. شوکا چادری بر سر کنار در خانه ایستاده بود. او هم مثل حمید، زنی کاملتر، پخته تر، رسیده تر بنظر می رسید. از شادی به کبک کهساران سرزمینش شبیه بود که می خواست با دو سه جست و خیز به گردن جفتش بیا ویزد.
    شبیه بود که می خواست با دو سه جست و خیز به گردن جفتش بیا ویزد.

    _بیوفا! اینقدر دیر؟ نه نامه ای، نه عکسی ، نه پیامی؟!... نگفتی این زن بدبخت با دو تا یادگاری ، توی این خونه چه جور زندگی می کنه! چی می خوره! چی می پوشه؟ دلش برا شوهرش تنگ شده یا نه؟... اصلا برات مهم نبود؟
    حمید دست دور شانه شوکا انداخت و او را بخود فشرد و همین حرکت ساده، چون گرد بادی همه غمهای دوری که لایه لایه رویهم انباشته شده بود، ازجا کند و دور سرش چرخاند و به آن سر دنیا پرتاب کرد...

    همه چیز برای شوکا حکایت از تجدید روزهای عاشقی داشت، حمید بی تو داشتم در جوانی ، غروب می کردم...
    بچه ها از سرو کول پدرشان بالا می رفتند، ذوق و سلیقه هنرمندانه شوکا ،طبقه سوم خانه را به گلستانی بدل کرده بود.گلهای فصل، در رنگ ها و عطرها، بوی خوش وطن را در دماغ مسافر می ریختند. حاج آقا از اعمال حمید در آلمان عصبی بود اما سعی می کرد پیش روی شوکا جلو اعتراضاتش را بگیرد اما خانم جان خوشحال و سرحال بود: (( پیداست که به پسرم خیلی خوش گذشته است!... )) او این جمله را با زهری می آمیخت که تحملش برای شوکا طاقت فرسا بود. در دومین روز ورود حمید بود که یک سبدگل ازسوی یکی از گلفروشان مشهور تهران که با اروپا درارتباط بود به در خانه آوردند.
    _ خانم! از آلمان فرستاده شده!...
    شوکا شگفت زده پرسید :
    _از آلمان؟ چه کسی برا شوهرم گل سفارش داده؟
    _اسمش به آلمانی نوشته! آلمانی می دونین خانم؟
    _من نه! ولی شوهرم چرا...
    حمید وقتی سبد گل را دید چنان شوق و ذوقی از خود نشان داد که شوکا را مشکوک کرد. چه کسی این سبد گل را از آلمان به تهران سفارش داده که حمید مرا اینقدر خوشحال کرده است؟
    _حمید! این سبدگل کی برات سفارش داده؟
    _صاحبخونه م در هامبورگ ! یه مادر و دختر بسیار مهربون!....

    شوکا مثل هر زن دیگری که شوهری با جذابیت های مردانه دارد، وحشتش گرفت! اما نمی خواست در اولین روزهای ورود حمید، مایه ای برای ایجاد کشمکش و دردسر داشته باشد، تازه می گویند در آلمان مرد و زن هم می توانند با هم دوست باشند بدون اینکه رابطه ای آنچنانی برقرارکنند!
    شوکا سعی می کرد بهشت گمشده عشق خود را بیابد و بیاراید و هر روز این بهشت را برای عاشقش زیباتر و دلپذیرتر سازد اما حمید از هفته دوم مثل کبوتر توی (( لک)) خودش فرو رفته بود. او بیشتر در خانه می ماند، اغلب از رفتن به حجره تن می زد، روز بروز مصرف سیگارش بالاتر می رفت و کمتر سخن می گفت...

    یکروز شوکا از سر عشق، حمیدش را بغل گرفت و پرسید :
    _ حمید! تو چرا اینقدر تو خودتی!... موضوعی پیش اومده؟ چرا با من حرف نمی زنی؟... چرا مثل آن زمان ها برام درد دل نمی کنی؟ شوکا برات غریبه شده؟
    _نه شوکا! من به آلمان عادت کردم، دیگه اینجا نمی تونم زندگی کنم! ... اصلا این کشور جای زندگی نیست! نمی خوام بچه هام به مدرسه های اینجا برن!... اونا باید برا دنیای فردا تربیت بشن ، توی مدارس پیشرفته آلمان درس بخونن!...
    _ خوب چیکار می خوای بکنی حمید؟ زندگی ما اینجاس!...
    _ نه! زندگی ما دیگه تو آلمانه!... همین فردا برو عکاسخونه از خودت و بچه ها عکس بگیر، برای گذرنامه! یه گذرنامه دستجمعی می گیریم می ریم آلمان...
    باشه حمید! هر چه تو بخواهی! تا کوه قاف هم باهات می آم، اگه تو یادت رفته که چه جور منو دوست داشتی، من یادم نرفته!

    حمید عاشق بود، عشق در ذهن و روح او همیشه با تمرکزی شبیه تمرکز شگفت انگیز یوگی های هندی! همراه بود. اگر در همان لحظه سقف خانه بسرش می ریخت، حس نمی کرد، چنانکه وقتی عاشق شوکا بود همین حالت را داشت. دختر مو طلائی و سپید رنگ آلمانی یاد و خاطره معشوق و همسرش شوکا را از او دزدیده و جائی در زیر زمین چال کرده بود. او با نوشتن نامه و فرستادن سبدگل ، حمید را بسوی خود می خواند و حمید هم جز رسیدن و فرو رفتن در آغوش دختر آلمانی، به هیج چیز دیگری فکر نمی کرد و حتی حاضر بود همسر و دو فرزندش را بردارد و به آلمان ببرد و پیش پای دخترک موطلائی کارد بر حلقشان بگذارد و بگوید... عزیزم! این قربانی ناچیز را از من بپذیر!...
    حمید سئوالهای شوکا را بی جواب می گذاشت اما سئوالهای تحکم آمیز حاج آقا را نمی توانست بی پاسخ بگذارد.

    _ حاج آقا! بازگشت من به آلمان برا شرکت بهترین موقعیته! چرا نمی خواهین به حرفهای من توجه کنین؟
    حاج آقا سری بعلامت مخالفت تکان می داد...
    _آره کپه یقلی ! این حرف های گول زنک را برا زن بیچاره ت بگو! منکه می دونم برای چی می خوای برگردی آلمان! ... مگه خوا بشو به بینی !...

    حاج آقا گاهی برای آرام کردن حمید به دلیل و برهان هم متوسل می شد و می گفت :
    _ یه کمی صبرکن بذار ببینم اوضاع و احوال مملکت چی میشه؟... میگن حکومت می خواد یه خورده پول نفت بریزه تو بازار، همه بازاری های ما یادشون رفته چه جور برا پیرمرد سینه می زدن!... دهنشون آب افتاده و هزار جور نقشه می کشن که سهمی هم از پول نفت ببرن!.. تو که زبون خارجی می دونی توی همین مملکت میتونی خیلی هم مفید باشی. این تلفن و تلگراف و تلکس برا چی اختراع شده؟... خوب از همین جا با طرف آلمانی تماس بگیر!....
    اما حمید همچنان گرفته و اخمو بود. نام آلمان را ورد گرفته بود، حوصله پدرش را سر می برد ولی سکوت می کرد.

    دو هفته بعد پستچی نامه ای از آلمان برای حمید داشت که تصادفا آن را به خواهر کوچکتر حمید می داد.
    _ برا آقا داداشتون نامه اومده!...
    فریبا خواهر کوچکتر، دختر تیزهوشی بود و در آن خانه، بعد از حاج آقا، فریبا ، روابط نسبتا خوبی با شوکا داشت. غریزه زنانه اش به اومی گفت این یک نامه معمولی نیست: (( باید بدون اینکه حمید بفهمد بدم حاج آقا!... باید ببینم چرا حمید ورد آلمان رفتن گرفته؟ ))
    شب ، در یک فرصت مناسب نامه را به حاج آقا داد:
    _ حاج آقا! این نامه از آلمان برا حمید اومده!...
    حاج آقا نامه را گرفت و لای انگشتانش چرخاند.
    _ می خوای چی بگی فریبا؟
    _ نمی دونم ولی بد نیس یه نفر که آلمانی می دونه نامه رو بخونه. این برادر بزرگ ما این روزا خیلی تو خودشه!... نکنه باز هم خبرهائی باشه؟...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #109
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 18
    حميد پس از بازگشت به تهران حالا بيشتر در خودش فرو مي رفت، گاهي ساعتها در خيابانها قدم مي زد و با خود و ذهنياتش خلوت مي كرد، ولي كمتر به فروشگاه فرش مي رفت. چيزي در او سربرافرشته بود كه با او از ديرباز آشنا بود.جنون عاشقي، هروقت اين جنون سرو كله اش پيدا مي شد گلويش، قلبش و روحش را خار خار ميكرد. او را هزار بار از اعماق بيرون مي كشيد و دوباره سرجايش مي گذاشت . نوعي بيماري بود. هيچوقت هم عادي و سربراه نبود، به جنوني ادواري شبيه بود. جنون عاشقي! وقتي اين جنون از راه مي رسيد او را چون گردبادي از جا مي كند وبفضاي لايتناهي پرتاب مي كرد نه او را بر روي زمين مي گذاشت تا پاهايش تكيه گاهي داشته باشد، نه به سياره اي پرتاب مي كرد كه فضائي براي زندگي باشد، بلكه او را بين زمين و آسمان معلق نگه ميداشت ، خودش هم مستاصل و پريشان مي شد و براي اين بيماري حاد چاره اي نمي جست، حالا در اين دوره از حيات، به بچه هايش شادي و بهمن پناه مي برد، آنها را قلمدوش ميكرد، مي گذاشت هر بلائي دلشان خواست سرش بياورند. در آن لحظه ها كه خيال مي كرد بچه ها به او آرامش مي دهند و فكر وخيال دختر آلماني را از كله اش خالي ميكنند، شوكا در چارچوب در مي ايستاد و به ميوه هاي باغ هستي اش زل مي زد. خدايا، حميد مرا، بچه هاي مرا و اين احساس قشنگي كه بهر سه نفرشان دارم از من مگير! و نمي دانست كه در آن لحظه ، روح حميد در نقطه ديگري از كرده زمين در شهر هامبورگ در كنار دختري مو طلائي نشسته و با او از عشق خود قصه ها مي گويد اگر آدمها سرپوش دروني شان را بر مي داشتند، هيچ عشقي پايدار نمي ماند!
    در آلمان نيز، دختر موطلائي براي بازگشت حميد، لحظه شماري مي كرد. آن دختر چه مي دانست كه در كشور قالي و گربه پسران در بيست سالگي ازدواج مي كنند و خود را به دامي مي افكنند كه پاره كردن تورهاي دام از هركسي برنمي آيد.....حميد هرگز به او نگفته بود كه صاحب زن و فرزند است و همسرش با همه رنجها و فشارهاي طاقت فرساي خانه حاج آقا تازه بيست و پنج ساله خوشگلي است كه اگر دوباره لباسهاي مد روز و شيك بپوشد و دستي به سر و صورتش بكشد، مي تواند لهاي بسياري را به تپش اندازه . جنگ بين رفتن و نرفتن، در درون حميد همچنان به نيزه پراني و شمشير بازي مشغول بودند تا آن روز كه حاچ آقا صدايش زد:
    - حميد ، بيا اتاق من!
    هنگاميكه حاج آقا، حميد را با آن لحن جدي و كشدارش فرا ميخواند، شوكا گوشهايش تيز مي شد. بايد موضوع مهمي باشد.
    حاج آقا پرسيد:
    - اين نامه چيه ؟ كي برات پست كرده ؟
    حميد، مرد حاضر جواب و تيز هوشي بود و مي دانست كوچكترين وادادگي در برابر حاج آقا، كار را براي او دشوار خواهد ساخت.
    - صاحبخونم از آلمان!
    حاج آقا زهر خندي زد.
    - نگو صاحبخانه! بگو عشق جديدم! لابد بخاطر نويسنده همين نامه بود كه هرچه بهت مي گفتم برگرد بيا، به هر بهانه اي متوسل مي شدي كه پيش زن و بچه ت برنگردي!
    - حميد ديوار حاشا را برابر حاج آقا بالا برد.
    - حاج آقا! شما در باره آلمان و مردم اين كشور چه مي دونين كه اينطور قضاوت مي كنين؟ خيال مي كنين آلمان هم مثل ايرانست كه تا دختري يا زني با مردي س عليك كرد كارشون تمومه، خير حاج آقا، آنجا، همانطور كه دو تا مرد در كشور ما ميتون با هم آشنا بشن و باهم اينطرف و آنطرف برن، در آلمان زن و مرد هم مي تونن رابطه دوستانه اي داشته باشن. رابطه من و دختر صاحبخونم يه همچين چيزي بود، ولي افسوس، شما از بچگي عادت كردين كه هر دختري سلامتون كرد معنيش اينه كه طرف خاطرخواه منه،
    حاج آقا خنده كوتاهي بر لب آورد،
    - براي من سخنراني نكن، آدم، آدمه، چه ايروني، چه آلماني ، چه سياه چه سپيد، دختر و پسر مثل پنبه و آتيشن! كبرين بزني هر دو گر مي گيرن! داري بچه گول مي زني حميد آقا؟
    حاج آقا مدتي به سكوت گذراند و بعد با لحن مشفقانه يك پدر گفت:
    - پسرم ، خدا را شكر كه هم زن خوبي داري و هم دو تا بچه مث دسته گل، بشين و زندگيتو بكن! آلمان بي آلمان! از همين فردا بر ميگردي سر كارت! عباس ماشااله همه كارا را قبضه كرده، تو چرا نكني! از فردا صبح با هم ميريم فروشگاه و با هم بر مي گرديم خونه اگر خيال كردي زن به اين نازنيني و اون دوتا دسته گل را ميدم ببري آلمان و سرگردونشون كني و بري پي عياشيت، كور خوندي!





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #110
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حميد مي دانست كه اين گونه تصميمات حاج آقا نه وتو دارد ونه برگشتي، بايد دندان آلمان را بكشد و قال قضيه را بكند خود او هم مردي نيست كه به آلمان برود و همه چيز را از صفر شروع كند.
    شوكا هم بعد از شنيدن ماجراي تازه، غمگين و بي هيچگونه واكنش آشكاري به اتاق بچه هايش رفت. نه مي خنديد، نه مي گريست، يكنوع بي تفاوتي محض در ضمير پنهانش ترس و واهمه اي مثل يك توفان بنيان كن، همهمه اي گنگ راه انداخته بود: اين مرد، اين محبوب من، دوباره زني را به زندگي اش راه داده و به همين دليل هم مي خواهد ما را به آلمان ببرد و پيش پاي آن زن قرباني كند! اين افكار سياه و تيره داشت شوكا را مانند پيل مستي زير پا ميگرفت و له ميكرد و مي رفت، مدتي با خودش جنگيد، دنبال راهي براي تبرئه حميد و بعبارت ديگر نجات زندگي خودش بود. از خودش سوال مي كرد نكند حميد راست مي گويد؟ در آلمان روابط زن و مرد مثل روابط ما ايرانيها نيست، آنها در يك محيط آزاد، مانند دو جنس برابر زندگي ميكنند، برخلاف كشور ما در آنجا زن و مرد مي توانند دوست باشند ولي هيچ نوع رابطه عشقي و جنسي نداشته باشند، اين حاج آقا هم زايد مته به خشخاش مي گذارد، خيال مي كند كه آلمانيها هم مثل ما هستند كه زن و مرد تا همديگر را مي بينند از ترس اينكه رسوايي ببار بياورند از همديگر مثل اسبهاي چموش ، رم مي كنند.. شوكا با اينكونه استدلال كردنها، كه نوعي دلخوشي دادن بخودش بود، خود را آرام كرد، اما حميد آرام نگرفت، بارها و بارها تصميم مي گرفت، بدون خبر و گذاشتن ردي از خود روانه آلمان شود و به معشوق خود بپيوندد. حميد همينكه به اين نقطه مي رسيد كه در آلمان چگونه و از چه طريقي زندگي خودش و دختر آلماني را تامين خواهد كرد واميماند. او از كودكي تا اين زمان به حمايت حاج آقا و گاوصندوق او وابسته بود بدون حمايت حاج آقا بايد در آلمان به كار عملگي و اينجور كارهاي بدني مي پرداخت و اين آينده سخت و تيره ، قدرت هر گونه تصميم گيري را از او مي گرفت، البته اين استدلال يك سوي قضيه بود، سوي ديگر ماجرا ، گذشتهاي عاشقانه شوكا و حضور دو پسر شيرين زبانش بود كه پاي تصميم گيري او را لنگ مي كرد.
    شوكا سالها از زير و بمهاي زندگي درس صبوري و سازش گرفته بود. او شوهرش را، بچه هايش را دوست داشت، هنوز براي حفظ باغستان عشقش از گزند آفت، حاضر به همه نوع فداركاري بود. حميد چون بعد از آن گفتگوي با پدر، سخني از آلمان به ميان نمي آورد شوكا هم لزومي نمي ديد كه از قضيه آلمان كوهي بسازد و بر سر خودش و شوهرش بكوبد و زندگي را بر بچه هايش تلخ سازد، شيك ترين لباسهايش را مي پوشيد، دلبري مي كرد، افسون مي ريخت، از عشق و احساسش با حميد حرف مي زد: اين من، اين احساس من و اين تن و بدن گرم و عاشق من، و اين بچه هاي گلرنگ كه زندگي مان را جلا بخشيده اند. ديگر چه مي خواهي؟ اما زمستان كه رسيد افسون طلسمهاي شوكا دوباره باطل شد. پرنده شبها دير به لانه بر ميگشت، بهانه اش اين بود كه كسب و كارمان چند برابر شده ، مملكت بعد از يك دوره تلاطم سياسي، به آرامش رسيده بازار از فرط خريد و فروش باد كرده ، ما بايد از اين فرصتها استفاده كنيم. سخنرانيهاي حميد هر قدر گرمتر و شورانگيز تر مي شد سوء ظن و حس كنجكاوي شوكا را بيشتر بر مي انگيخت. او جايي سرش را گرم كرده اما كجا؟ خدا مي داند... در چنين روزهائي كه شوكا بين شك و اطمينان دست و پا مي زد دوباره جنبشي را در درون خود حس كرد. فرزند سوم در راه بود و مي خواست سهم خود را از زندگي باز ستاند.
    در خانواده حاج آقا تبريزي فرزند جديد مخصوصا" اگر پسر بود، شور و حال ديگري به دلها مي ريخت، حاج آقا مطمئن بود كه عروسش پسرزاست و پسر ديگري بر خيل مردان خانواده خواهد افزود. خانم جان با همه سختگيريها و ناخن خشكي ها براي دو سه ماه آخر آبستني ساعاتي را به عروسش آتش بس داده بود و حميد از هر دوي آنها بخاطر اينكه ديگر به پرو پايش نمي پيچيدند سرحالتر بنظر مي رسيد چو گرفتاريهاي آبستني، مانع از كنجكاوي هاي شوكا مي شد.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 11 از 16 نخستنخست ... 789101112131415 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/