فصل 16
ماه عسل شوکا و حمید در چهار دیواری خانه برگزار شد. در آن زورها ماه عسل مانند امروز اینقدر جدی گرفته نمی شد. شوکا هم از اینکه در خانه پدر و مادر حمید زندگی می کرد چندان شکایتی نداشت. خانه در حقیقت یک مجتمع بود، یک خواهر حمید با شوهرش – پدر و مادر ، خواهر کوچکتر ، تنها برادر حمید، عباس و حالا حمید و همسرش ، همه زیر پرچم قدرت خانم جان گرد آمده بودند و خانم جان پیچیده در افکار کهنه و منسوخ بر این جمع حکومت می کرد. شوکا در نخستین روزهای ازدواج چنان گرم و شوق انگیز به حمید و هر چه وابسته به حمید بود، پیوست که خود را در روح خانه ذوب شده می دید. عشق حمید از او در آغازین روزهای زندگی بلبلی ساخته بود که پیوسته آوازهای خوش سر می داد، بر هر شاخه ای از زندگی نوای تازه می نواخت. سلسله مراتب ظالمانه ای که خانم جان در راس هرمش بود او را مانند دیگر دخترانی که ناچار با خانواده شوهر زندگی می کنند به یاری عشق حمید نمی داد. حمید زیرچشمی شوکای غزل خوان عشق را می نگریست، جنون عاشقی اش را با گرفتن بوسه های دزدانه از لبهای شوکا به هنگامیکه خانم جان پشت به آنها راه می رفت، تسکین می بخشید! خانم جان در آن خانه حرف اول را میزد و حاج آقا تبریزی حرف آخر را... همه امور مالی در چهار دیواری خانه در دست قدرتمند خانم جان می چرخید. او بود که تصمیم می گرفت ، صبحانه ، نهار ، شام ، لباس، کفش و هرچه باید بابتش پولی پرداخت می شد، چه اندازه و میزان بهایش باشد چه قدر و چه کسی آن را مصرف کند. مثلا در سر سفره فیله گوشت بره همیشه متعلق به حاج آقا بود، گوشت ران را خودش و دختر هایش در بشقاب می گذاشتند، بچه ها سردست و حالا که شوکا هم به جمع این سفره افزوده شده ، گوشت دنده برای او گذاشته می شد. میوه خریداری می شد اما به زیرزمین می رفت و هیچکس حق نداشت بدونه اجازه خانم جان دست به میوه ها بزند. او بود که تصمیم می گرفت سیب یا پرتغال را چه کسی بردارد و پوست بکند و بخورد. چه کسی جلو در خانه از پستچی نامه بگیرد، چه کسی گوشی تلفن را بردارد و حتی چه ساعتی بخوابد! شوکا چنان در بستر عشق و عاشقی و احساسات صادقانه اش فرو رفته بود که داوطلبانه در سیطره حاکمیت جابرانه خانم جان قرار گرفته و هرچه او می گفت و می خواست، بی کم و کاست به اجرا می گذاشت. در آن خانه غیر از او که تازه عروس بود، خواهر کوچکتر، فریبا در آستانه ازدواج بود و طبعا بخش مهمی از افکار خانم جان روی عروسی دخترش متمرکز شده بود و همین موضوع فضای خانه را تا حدودی شاد و قابل تحمل می کرد. فریبا، خوشحال و پر سر و صدا بالا و پایین می رفت و خانه را از شادی عسل گونه ای پر می ساخت. چون قرار بود مراسم عروسی شوکا و حمید هم در همان شب برگزار شود طبعا این شادی شامل حال شوکا هم می شد.
یک ماه پس از عقد و ازدواج شوکا، حاج آقا، در اتاق مخصوص شوکا را پذیرفت.
- برای شما یک هفته بعد از عروسی فریبا جشن می گیریم.
شوکا نمی دانست که خانم جان پیش از گفتوگو و در یک تبانی کمرنگ، بنوعی برگزاری جشن عروسی او را منتفی کرده است...
- دختره نه پدر و مادری داره نه قوم و خویش!... حالا خودشو به ریش پسرمون بسته کافیشه!... کلی خرج بکنیم که چی بشه؟...
اما حاج آقا به قول و قرار هایش اهمیت می داد و اگر شوکا برای برگزاری جشن عروسی پافشاری می کرد باید قولش را بجا می آورد.
- خیر حاج آقا!... من یکماه ست اینجام. عروس شمام ... همین کافیه!...
برق شادی و رضایت از چشمان حاج اقا پرید.
- بعدا ناراحت نمی شی؟ از ما گله نمی کنی؟...
- نه حاج آقا!
حمید که تحت تاثیر القائات خانم جان نگران تصمیم شوکا بود وقتی خبردار شد که شوکا داوطلبانه جشن عروسی اش را منتفی کرده خوشحال شد.
- تو چقدر خوبی شوکا! تو منو پیش خانم جان و حاج آقا رو سپید کردی! من گفته بودم که تو اهل تظاهر و بریز و بپاش نیستی و تو ثابت کرده حالا ، عزیز تر شدی...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)