- خيلي خوب برو بيرون بعد صدا مي كنم...
افسر نگاهي به شوكا انداخت كه هم مي لرزيد و هم رنگش پريده بود. ايا اين دختر ظرف و زيبا مي تواند يك برده فروش مدرن باشد؟
- خب دختر خانم! فهميدي چه اتهام سنگيني داري! حداقل بايد چهارسال تو زندون آب خنك بخوري...
شوكا داشت جسارتش را با مي يافت.
- جناب سروان ! من يه دختر زحمتكشم، تو بهترين كافه قناديهاي تهرون كار كردم و مي كنم، رو پاي خودم واسادم، اگه مي خواستم از اين راههاي كثيف نون بخورم اينهمه كار نمي كردم، بريد از كارفرمام بپرسين...
افسر نگهبان اخمهايش را درهم كشيد:
- فعلا" كه اتهامت همينه! سه چهارسال زندان قطعيه، مگه ....
افسر لحظه اي مكث كرد و ادامه داد:
- مگه با من كنار بياي! پرونده را يه جور تنظيم مي كنم كه بهت حداقل بخوره!
پيشنهاد زشت افسر نگهبان چهره شوكا را از خشم سرخ كرد: خدايا خودت بمن كمك كن !
افسر پرسيد:
- مگه تو اين دختره را نمي شناسي؟
- چرا كلفت خونه عموي منه!
اين جمله كه بر زبان شوكا گذشت ، فكري هم بدنبال داشت، نكند فاطي براي تصاحب حميد دست به چنين توطئه كثيفي زده باشد....
شوكا مشتري ستون حوادث روزنامه ها بود.
- جناب سروان! مي تونم خواهش كنم دختره را بفرستين پزشكي قانوني!
افسر ابروانش را بهم گرده زد:
- ميدوني بخاطر تظاهرات حكومت نظامي بر قراره ولي مي فرستمش، مشكل اتومبيله!
- جناب سروان پول تاكسي با من! شما را قسم مي دم زودتر بفرستين پزشكي قانوني....
مه لقا را همراه با پاسبان به پزشكي قانوني بردند، يكساعت بعد پاسبان و مه لقا به كلانتري برگشتند، پاسبان نامه پزشكي قانوني را روي ميز افسر نگهبان گذاشت.
افسر نامه را خواند و بعد لبخندي زد و به شوكا گفت :
- شما خيلي زرنگ و خيلي هم خوشانسين! دختره باكره س، دروغ گفته ، منم از اول بهش مشكوك بودم، مخصوصا" بشما اون پيشنهاد رو كردم و مي دونستم اگه اينكاره باشي پيشنهادمو قبول مي كني... ولي وقتي مخالفت كردي فهميدم بيگناهي ، گفتم دختره رو ببرن پزشكي قانوني .. اين دختره را امشب نيگرش مي داريم، ولي شما ميتونين برين خونه تون...
- جناب سروان حكومت نظاميه ، منو توراه دستگير ميكنن!
- يه مامور باهات ميفرستم ، ولي فردا صبح اول وقت اينجاباش كه بري دادگاه.
وقتي آرمن در خانه را به روي شوكا گشود، هر دو همديگر را بغل كردند. هر دو مي گريستند.
- دختر خوبم ، مي دونستم اين وصله ها به تو نمي چسبه، موضوع چي بود؟
شوكا كه خود را در آستانه ازدواج ، قرباني يك دسيسه شيطاني مي ديد از ته دل آرمن را مادر صدا زد.
- مادر، مادر، كمكم كن! فردا ميخوان منو ببرن دادگاه!
مادر و دختر ، تا سپيده صبح بيدار نشستند. شوكا خودش را مظلوم مي ديد.
- آخه من چه گناهي كردم ، چرا نمي ذارن منم توي اين زندگي چيزي برا خودم داشته باشم، آخه اين انصافه؟
براستي توطئه اي كه عليه شوكا چيده شده بود از سر تصادف نبود. رنگ سياه توطئه در چهره مه لقا، سايه انداخته بود فردا صبح بازپرس وقتي پرونده را خواند، از زير عينك نگاهي به شوكا و نگاهي به مه لقا انداخت. رنگ مظلومانه بنفشي كه بر چهره شوكا افتاده و مظلوميتش را تاييد مي كرد بازپرس را متقاعد ساخت كه توطئه اي در كار است مرد مسن و كاركشته اي بود ، با طرح چند سوال پياپي و زيركانه، مه لقا توطئه را فاش كرد و براي بازپرس گفت كه :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)