حميد دنبالش دويد، اشك در چشمانش جمع شده بود....
- شوكا بايست، تو داري خيلي بي انصافي ميكني، من توي يك هفته برا اينكه تو را داشته باشم دوبار ترياك خوردم كه خودمو بكشم، بي انصاف، مگه من مي تونم بي تو زندگي كنم، بهمين سادگي تموم شد؟
شوكا به ديوار كوچه تكيه داد، اشك غريبي و تحقير ، از چشمانش مي باريد، حميد او را بي ترس از پاسبان و عابرين ، سرش را در سينه گرفته و شانه هاي هر دو از هق هق گريه مي لرزيد.
ساعتي بعد، دسيسه ناجوانمردانه فاطي مانند رگبار تند تابستاني پايان گرفته بود و زوجهاي جوان و عاشق دوباره سرمست عاشقي و بي خبري بخانه هايشان برگشتند.
يك ماهي بعد از آن واقعه، شوكا در خانه نشسته بود، اوايل شب بود در خانه آرمن بصدا درآمد. چهار نفري گوشهايشان تيز شد. اين موقع شب؟ آرمن خواست برود ببيند چه كسي اين هنگام شب در مي زند؟ هوا با حضور نخستين روزهاي پاييزي ، شبهايش سرد مي شد.
- مامي ، بگذار من برم، هوا سرده مي ترسم سرما بخوري!
شوكا در خانه را گشود و از تعجب دهانش باز ماند. يك پاسبان با چهره غصب كرده و سبيلهاي پرپشت كه براي ترساندن خانمها افي بود پشت در ايستاده بود.
پشت سر پاسبان يك دختر بدلباس با سر تراشيده و صورتي كه جاي چند چنگ پنجول رويش خط انداخته بود با انگشت شوكا را نشان داد و گفت:
- سركار خودشه، همين خانوم منو بدبخت كرد، همين خانوم موهامو تراشيد، رو صورتم پنجول كشيد بگيرش، بگيرش!
شوكا ، توفانزده و متحير، اما محكم ايستاده بود. در اولين نگاه دختر را شناخت.
خدمتكار منزل فاطي بود.
- مه لقا! تويي! موضوع چيه؟ من تورا زدم؟ كي!
مه لقا با صداي بلند، در حاليكه اداي گريه كردن از خودش در مي آورد گفت:
- خودتو به كوچه علي چپ نزن... تو بودي كه با چهار تا مرد منو بردي و بدبخت كردي...
براي شوكا چنين اتهاماتي غير قابل تحمل بود، دست و پايش آشكارا مي لرزيد. اتهامي از اين سنگين تر و چركين تر نمي شناخت اما چرا همه سنگها از هر تپه اي راه مي افتد به پاي لنگ او ميخورد؟
- من؟ من؟ مه لقا مگه بسرت زده ؟
خانم آرمن و دخترانش از سرو صداي شوكا وحشت زده بطرف در ساختان دويدند:
- چه خبره سركار؟ موضوع چيه؟
پاسبان براي آرمن توضيح داد:
- اين دختر خانم از دختر خانم شما شكايت گرده كه گولش زده و برده پيش چهار مرد گردن كلفت و هر بلايي خواستن سرش آوردن !
شوكا داشت بر زمين مي افتاد، آمن دستش را پشت كمرش گذاشت.
- آقاي پاسبان ! شوكا دختر من نيست ، مسلمونه، اما من مثل دختراي خودم دوستش دارم ، مي تونم سرش قسم بخورم كه اهل اينجور كارا نيس! همين روزا عروسيشع!
پاسبان دوباره توضيح داد:
- بهرحال اين خانم شاكيه و اومده كلانتري شكايت كرده . ناچاريم دخترتون رو ببريم كلانتري ، بالاخره حقيقت اونجا روشن مي شه..
آرمن گفت:
- پس منم مي آم.
شوكا جلو آرمن را گرفت.
- خواهش مي كنم، حتما" سوء تفاهمي شده ، زود برمي گردم...
بعد رو به پاسبان كرد و گفت:
- برم پالتو بپوشم برگردم!
پاسبان مخالفت كرد: تا نيمساعت ديگه حكومت نظامي شروع مي شه، چشم به هم بزني تو كلانتري هستي..
در آن سالها، تهران بعد از اشغال نظامي و وزش توفانهاي سياسي از جناح سرمايه داري و كمونيزم و بسياري ايسم هاي ديگر غرق در شورشهاي خياباني بود و دولت مرتبا" اعلام حكومت نظامي مي كرد.
شوكا بي توجه به اعتراضهاي آرمن كه مي خواست با او بيايد را افتاد، يكي از دختران آرمن دويد پشت سرش و بلوز نازكي كه پوشيده بود در آورد و روي دوش شوكا انداخت:
- ما تا صبح هم شده بيدار مي مونيم!
- افسر نگهبان شاكي و متهم را بداخل اتاقش خواست. شاكي دوباره در باربر چشمان حيرت زده شوكا اتهاماتش را با آب و تاب بيشتري تعريف كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)