حالا نوبت آرمن بود كه از دخترش حرف بزند.
- شوكا دختر منه، شوكا را من نزاييدم اما مثل اين دو تا جوجه اي كه زائيدم دوستش دارم، به حميد جان هم گفته ام مادرش در روستاست. آنجا آب و ملكي دارن، ولي نه شوكا حاضره توي ده زندگي كنه و نه اونا حاضرن بيان تهرون. شوكا درس و تحصيلشو نيمه تمام گذاشته ولي در خياطي و گلدوزي وآشپزي از هر انگشتش هزار هنر مي باره، اگه اين پيوند سر بگيره خودم همه كار براش ميكنم.
- مادر و خواهر حميد رفتند، بهانه اي دستشان نبود. ته دل راضي نبودند اما مي دانستند هر نوع مخالفتي حميد را دوباره به كام مرگ مي برد. دوبار از كام مرگ بيرونش كشيدند اما بار سوم آيا از چنين شانسي برخوردار مي شوند؟.... ازدواج حميد و شكا را گردن گذاشتند فرداي همان روز حميد در حاليكه صداي خوش آهنگ زنگوله ها از گلويش برمي خاست پيش شوكا آمد:
- عزيزم، نازنيم، حاج آقا مخالفت نكرده ، امروز هم خانم جان و خواهرم رفتن بازار زرگرها و گردن بند و انگشتر برات خريدن!
شوكا بفكر فرو رفت، او تازه از دست ناماردي اش خانم جان نجات پيدا كرده است. نكند اين خانم جان هم شبيه آن زن سنگدل با من رفتار كند؟ اما به خودش دلداري داد.... هر گردي گردو نيست، آخرين جمعه پيش از عزاداري محرم و صفر، خانم جان و خواهر حميد دوباره به خانه آرمن آمدند و گردن بند را به گردن و انگشتري را به انگشت شوكا نشاندند ... انشاء الله عروسي هم بعد از محرم صفر.

زندگي شوكا و حميدع پيچيده در شولاي رنگين عشق، يك لحظه دور از هم نمي گذشت، يكديگر را چنان عاشقانه مي خواستند كه گاهي درد ناشي از عاشقي آزارشان مي داد. هر دو پراشتها، بوسه خواه، تن طلب اما قانون زمانه غير از آن مي گفت. تا پيش از خطبه عقد، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد، هيچ لبي گرماي بوسه اي را نخواهد چشيد. در اين ميانه حميد براستي جنون عاشقي داشت، هرچه مي ديد، هرچه توجه اش را جلب مي كرد، هرچه زيبا بود، فقط براي شوكا مي خواست. او را سوار بر اتومبيل كرايسلر كروكي اش مي كرد، كروكي را مي كشيد و مي گذاشت باد، ابريشم موهاي شوكا را ببازي بگيرد. دسته اي از موهايش را روي پيشاني بريزد و زيباترش مي كند...
شبها تا دير وقت به گردش و چرخش در شهر مي گذراندند: سر پل تجريش، بوستان تجريش، بلال و گردو و بستني، و نگاههاي مشتاق مردم كه آن عروسكهاي زيبا را به يكديگر نشان مي دادند. شوكا يكسره خواهران و برادران ارمني خود را و شبهاي كلوپ ارامنه را از خاطره برده بود. همه آن عزيزان، همه خاطره هايشان را حميد با امواج پي در پي عشقي به وسعت دريا بلعيده بود و باز هم بيشتر مي خواست. هيچ چيز، هيچ كس، هيچ منظره اي نبايد يك لحظه توجه عاشقانه تو را از من بگيرد!
دو عاشق، در فضاي آن روز پايتخت كه آبستن حوادث سياسي بززگي بود، بي خيال براه خودشان ادامه مي دادند. زائران بارگاه مقدسي بودند كه برايشان آنچه در مسيرشان مي گذشت مهم نبود، حس نمي كردند، بگذار جوانها در خيابانها در دعواي هفتاد و دو ملت بر سر و كول هم بزنند ، ما خرطومهاي نازكمان را مستقيما" به رگ و ريشه درخت زندگي فرو كرده و شهد جواني خود را از زندگي با مي ستانيم.
وقتي آنقدر تجربه زندگي پيدا كرديم به دنياي سياست هم سري مي زنيم... يك نوجوان هفده و هيجده ساله از سياست بازيهاي مافياي پشت پرده چه مي داند!
عشاق جوان بهر حادثه و هر اتفاقي كه بر سر راهشان سبز مي شد، از ته دل مي خنديدند و نمي دانستند كه حادثه براي جوانها تنها از يك كمين گاه بيرون نمي جهد و راه بر آنها نمي بندد. حادثه بلاي ناگهاني است كه از هر گوشه اي سر بر مي آورد. در يكي از شبها كه حميد و شوكا دوش بدوش هم در خيابان حشمت الدوله راه مي رفتند، دختري راه را بر آنها بست.
- ايواي، شوكا، تو اينجا چه مي كني! اين آقا پسر شيك و پيك كيه، ناقلا، عجب تيكه اي تور كردي؟
شوكا اين دختر را ميشناخت، دختر عموي ناتني اش بود. خانواده شان چند سال پيش از شمال به تهران كوچ كرده بودند و دخترها خيلي زود شهري شده بودند يا تقليد شهريها را مي كردند.