صفحه 9 از 16 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پسر حريصانه نگاهش مي كرد ، همه آنچه يك پسر در بيست سالگي در زن جستجو مي كند در شوكا مي يافت. مثل گلي ترد و نازك و خشبو بود. لبهاي برجسته و تنگش از انرژي و شادابي در اوج شكفتن بود گلي براي بوئيدن...
    رفتارش يگانه و بي هيچ پيرايه اي ، در عين حال بسيار مستقل و متكي بخود نشان مي داد خميري و شكننده و ترد بود. از آن دسته دخترها كه خيال ميكني در اولين گامها تسليم مي شوند اما بايد در صف انتظار پاشنه كفشهايت ساييده شود.
    وقتي اتوبوس داشت به ايستگاه نزديك مي شد پسر پرسيد:
    - مي خواهين اسم منو بدونين؟
    نگاه شوكا رنگ سبز عبور داشت.
    - اسمم حميده ، اگه همين جوري صدام كنين كلي هم خوشحال مي شم!
    حميد با استفاده از موقعيتي كه بدست آورده بود بسرعت پيش تاخت!
    - راستي دعوت منو به سينما قبول مي كنينين؟
    خاطره تماشاي فيلم كارمن كه با احمد ديده بود كبودي تندي روي چهره شوكا پاشيد آيا حوادث دارد تكرار مي شود؟
    - متاسفم!
    اخمهاي حميد در هم رفت، خيلي از دخترها آرزوي چنين دعوتي را مي كشيدند. اما نمي خواست فرصتي را بدستش افتاده بود با لجبازي كودكانه اي خرابش كند. همينكه ميگذارد با او حرف بزنم غنيمته!
    - ولي اجازه ميدين كه باهاتون حرف بزنم.
    شوكا پرسيد:
    - شغلتون چيه؟ مگه تحصيل نمي كنين؟
    - تازه ديپلم گرفتم، شايد برا ادامه تحصيل برم آلمان، فعلا" بعضي روزا ميرم بازار تو مغازه پدرم تجارتخونه فرش داريم، ما اصلا" تبريزي هستيم.
    شوكا يكه اي خورد.
    - ولي شما اصلا" لهجه ندارين!
    - آخه من تو تهرون متولد شدم، حالا هم خيلي خوشحالم كه دارم تو شهري مثل تهرون زندگي ميكنم، ميدونين چرا؟
    شوكا پرسيد:
    - چرا ؟
    - چون توي اين شهر شما را پيدا كردم، باور كنين اصلا" اهل تعارف و اينجور حرفها نيستم ولي از روزي كه شما رو ديدم ديگه هيچ چيز ديگه اي نمي بينم و نمي خوام ببينم. زندگيم شده شما، نفس كشيدنم شده شما تحصيل و آينده ام شده شما....
    شوكا دلش مي خواست او هم مي توانست مثل اين پسر، خيلي ساه و رك اعتراف كند كه بله، منم همينطور، خيلي تلاش مي كنم كه بشما اصلا" فكر نكنم ولي مگر ميشود؟ اما فقط يك جمله گفت : منم از آشنايي با شما خوشحالم..
    پسرك مي ديد كه در رفتار و گفتار اين دخترك هيچ نوع جلفي و سبكسري كه خيلي از دختران براي جلب جنس نر بكار ميگيرند بچشم نمي آيد. ولي در همان آرامش و سكون، از تمامي پيكره متناسبش نوعي جاذبه بنياد بر بادده و نوعي كشش داغ جسماني مي تراويد. جاذبه اي كه از هر نوع خودستائي و لافزني نمايشي خالي بود حالا اين دختر به حميد اجازه داده بود كه رابطه اش را با س عليكي در داخل اتوبوس ادامه دهد. حقيقت اين بود كه خود شوكا هم از ايجاد رابطه اي نزديك مي ترسيد. از زاويه اي ديگر، از عشق مي ترسيد.صابون عشق يكبار به جامه اش خورده بود و مي دانست رهايي از عشق چيزي شبيه جان دادن است. هر بار كه پسرك را مي ديد نفسش تنگ مي شد، مثل آدمهاي آسمي ، اكسيژن كم مي آورد، اما در وجود اين پسر جذاب و زيبا رو، جنبه هاي منفي- لااقل از ديد شوكا- مانع از نزديكي بيشترش به او ميشد. پسر تقريبا" نزديك به سن و سال او را داشت، تجربه ثابت كرده بود كه عشقهائي از اين دست بيشتر از دايره عقل و منطق است، خانه بزرگترين عشقها به ويرانه اي بدل مي شود، از ظاهر پسر و خانه اي كه در آن زندگي مي كند پيداست كه بسيار ثروتمندند و او دختريست تنها كه با حقوق ماهيانه اش زندگي متوسطي دارد و نمي تواند تنگ خانواده پسر را خرد كند معمولاگ چنان خانواده هائي به دختري كه شغل متوسطي دارد و دور از خانه و خانواده زندگي مي كند چندان بهايي نمي دهند. از طرفي خانه حميد، درست روبروي خانه اوست و مطمئنا" بزودي پدر و مادرش متوجه دلدادگي حميد به دختري مي شوند ه در يك خانه متعلق به يك يهودي، اتاقي دراجاره دارد و آن وقت پسرشان را از ادامه رفت و آمد با او باز مي دارند، شوكا لااقل اين تجربه را دريافته بود كه فاصله فكري و اعتقادي پدر و مادها با جوانانشان از زمين تا آسمان است.
    شوكا فوت و فن گريز را حالا خيلي خوب مي دانست. پيش از آنكه جوانك دست بياندازد و قلبش را از سينه درآورد و مال خودش سازد بايد تغيير مكان بدهد.
    دختران مشرق زمين بيشتر با احساسات خام و نميه ماليخولياي خود زندگي مي كنند و بهمين دليل هم خيلي ناگهاني دنيا را بر خود تنگ مي سازند.
    شوكا بسرعت دست به كار تعويض خانه اش شد. يك بنگاه معاملات ملكي به او خبر داد كه در خيابان سپه ، خيابان وزيري در خانه اي متعلق به يك زرتشي يك اتاق مستقل با سرويس كامل به اجاره واگذار مي كنند. در بخش اصلي خانه نيز يك خانواده آرام و بي سر و صداي ارمني نشسته اند. گوئي سنوشت، بخشي از زندگي شوكا را با قوم ارمني هماهنگ كرده بود. صاحب بنگاه به او گفت كه صاحبخانه اجازه ملكش را به اين خانواده ارمني سپرده و اگر آنها تو را بپذيرند كار تمام است.
    وقتي شوكا باتفاق مدير بنگاه وارد خانه شدند، خانم خانه و دو دخترش فرياد كشان اورا بغل زندند.
    - ماري تو كجايي؟ دنيا را ببين چه كوچكه ...
    خانم خانه، آرمن و دو دخترش آشيك و كناريك، وقتي او در مدرسه دانش بندر پهلوي درس ميخواند با او آشنا بوند ولي آنها زودتر از شوكا به تهران مهاجرت كردند.
    آرمن با اندام بلند و كشيده ، چانه اي تيز و چشماني آبي رنگ سراپا مهرباني بود و شوكا را چنان در بغلش مي فشرد كه انگار دختر ديگرش را يافته است. دخترها ماري گرفته و او را به داخل اتاقشان مي بردند.
    - تو را خدا همين جا پيش ما بمون!...
    آرمن به مدير بنگاه گفت : معامله تمومه!
    شوكا سپيده دم روز جمعه، پيش از آنكه حميد از خواب بيدار شود اثاثيه اش را بست و يكسر به خيابان وزيري رفت. اين خيابان در آنروزها تقريبا" ارمني نشين بود.
    - آرمن! بچه ها! من اومدم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 14

    شوکا فارغ از هر نگاه کنجکاو و آزاردهنده ای و بیم از اینکه یکروز خانواده حمید ، روی زندگی او ذره بین بگذارند و آرامشش را بهم بزنند، زندگی تازه ای را در کنار آرمن مهربان و دو دخترش در خیابان وزیری آغاز کرده بود . بهار آخرین روزهای حیاتش را افتان و خیزان طی می کرد و شوکا با روحیه شاد جوانی و افکار ناشناحته ای که همیشه در سینه جوانان ، بدون هیچ دلیلی موج می اندازد زندگی را با همه سنگ اندازیهایش با نوک پا از سر راهش کنار می زد و بعد از پشت سر گذاشتن عشق احمد ، حالا سبکبال و سبک روح جهان را برای یک دختر هجده ساله به سن خود مناسب می یافت. ما اسب خودمان را می تازیم ، زندگی نیز اسبهای خودش را به میدان مسابقه می آورد، بگو بتاز تا بتازیم!... اگر خورشید نبود که مادرانه تر و خشکش کند آرمن را در کنارش داشت که از او چون دو دختر دیگرش حفاظت می کرد. آرمن از آن دسته زنانی بود که انگار طبیعت او را فقط و فقط برای ایفای نقش مادری آفریده است. برای او همۀ دختران و پسران فرزندانش بودند و حاضر بود هستی اش را برای آنان فدا سازد. شوکا با مهربانی متقابلش حس فداکاری را در قلب آرمن تا آخرین مرزها پیش می برد. شوکا در این جمع صمیمی گوهری هم در سینه داشت که تنها خودش محل و جای آن را می دانست. این گوهر ارزشمند و دوست داشتنی ، گوهر عشق حمید بود که سینه اش را گرم و زنده ، و پر خون می ساخت. حمید از غیبت ناگهانی شوکا چنان آشفته و نگران شد که بر خلاف رسم و رسوم اجتماعی، وقتی دید شوکا ازخانه بیرون نیامد تا سرکارش برود، در خانه ر! زد . همسایه جلو درآمد. حمید پرسید :

    - معذرت می خوام ! من از قنادی آناتول فرانس مزاحم شدم ، امروز خانم شوکا سرکارشون نیومدن ، ما نگران شدیم .
    همسایه با بیحوصلگی جوا بش داد :
    - ایشون اسباب کشی کردن و رفتن...

    و در را محکم به روی حمید بست و حمید، مثل اینکه کسی از پشت سر او را بداخل استخر آب پرتاب کرده باشد، گیج و منگ ایستاده بود. یعنی کبوتر قشنگ من پر زد و رفت؟ حالا من توی این شهر بزرگ چگونه پرنده ام را بیابم؟... حمید از جوانانی بود که زود در سرپنجه یاس عاشقانه می افتاد و همچون میوه های رسیده ، له می شد و شهد و رنگش از لابلای انگشتانش می چکید! همچنانکه در شور و شیدائی عشق ، هیچ پدیده ای جز خود عشق نمی دید. بسرعت یک تاکسی صدا زد و خودش را به کافه قنادی آناتول فرانس رسانید و در همانحال هزار جور نذر و نیاز می کرد که پرنده فراری اش را پشت ویترین های قنادی ببیند که مثل همیشه فضای کافه را از جهچه های شاد وشیرینش گرم و خواستنی می سازد. آرزوی حمید خیلی زود به حقیقت پیوست ، شوکا را دید که ازچشمان زیبایش اشعه ای به گرمی آ فتاب به هر سو می افکند. شیرین و دلربا و افسونگر! نرم و آرام قدم برمی داشت ، انگارکه همیشه چند سانتی متری بالاتر از زمین در حرکت بود. حمید به خود جرات داد و یک راست به سوی شوکا رفت...

    _ سلام!
    _ آه حمید توئی!
    _ بله ! ولی شما منو خیلی ترسوندین!...

    شوکا لبخندی زد و گفت :
    _ بعد از پایان کارم با هم حرف می زنیم...
    حمید متوجه شد که از حد و مرز خود تجاوز کرده است مدیر کافه قنادی گوشش را تیز کرده بود. شوکا برای رفع هرگونه سوء تفاهمی گفت:
    _ پس شما کافه گلاسه میل می کنید؟ بنشینید ، براتون می آرن!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حمیدکافه گلاسه اش را سرکشید و رفت اما حالا خیالش راحت شده بود ، پرنده سرجایش بود و غیر از این ، با او مهر بانتر از همیشه سخن گفته بود .
    ساعت نه شب، شوکا ازکافه قنادی بیرون آمد. یک کت ساده خاکستری رنگ روی پیرا هنش پوشیده بود . هنوز چند قدمی ازکافه قنادی دور نشده بود که حمید شانه به شانه اش راه افتاد!...

    _شما خیلی بی انصافین!
    _ آه شمائین !...

    حمید، به عادت همه جوانان عاشق پیشه، چهره ای ناراضی داشت.
    _ یعنی همسایگی با من آنقدر بد بود که بی خبر پا به فرارگذاشتی؟

    شوکا از اینکه می دید زندگی او چقدر برای این جوان اهمیت دارد کاملا به هیجان آمده بود...

    _شما هرگز مستاجر بودی؟
    _چطور مگر؟
    _ خوب مستاجری مفهوم دیگرش موقتی زندگی کردن است! مستاجر همه چیزش موقتی است، حتی تو خرید یک یخچال هم وامی ماند که اگر صاحبخانه جوا بش کرد ، این یخچال از در خانه جدیدی که اجاره می کند، داخل می شود یا نه؟ حمید سری به عنوان موافقت تکان داد اما دلش می خواست این بحث را ختم کند.
    _ شوکا !... می دونی فردا امتحان رانندگی دارم؟
    _ خدای من! برات دعا می کنم قبول شی !...
    _متشکرم !
    ضمنا همینکه تصدیقم رو گرفتم یه « کرایسلر » جگری رنگ کروکی دیدم که می خرم...
    _ خوب مبارکه.ا...

    حمید انتظار داشت شوکا برای خرید اتومبیل اشرافی امریکائی اش مثل بسیاری از دختران ، هیاهو راه بیانداد و هورا بکشد اما این دختر چقدر عادی برخورد کرد.

    _ دلم می خواد از این به بعد دیگه اتوبوس سوارنشی! فقط با (( کرایسلر )) من اینطرف و آنطرف بری!

    شوکا رضایتش را با لبخندی که دندان های سپید و ردیفش را به نمایش می گذاشت نشان داد. حمید هم مثل هر عاشق صادقی تلاش می کرد تا درهای دنیای رنگین زندگی اش را بروی شوکا بگشاید اما نمی دانست که شوکا هیچوقت هوس داشتن یک زندگی اشرافی نکرده بود. اوکارکردن ، با مردم بودن ، خود زندگی خویشتن را ساختن ، حتی نشستن در صندلی های سفت و آهنی اتوبوسها را نوعی فضیلت زنده ماندن بحساب می آورد. بیشتر عمرش با خانواده های ارمنی گذرانده بود که همه شان زن و مرد از صبح تا شب کار می کردند، این قوم سخت جان تمام کارهای فنی شهر بزرگی مثل تهران را قبضه کرده بودند و تنها هنرشان همین کارکردن بود. زنانشان هم در خانه بیکار نبودند ، خیاطی وگلدوزی و ساخت و عرضه انواع شیرینی ها... وشوکا هیچ چیز از آنها کم نداشت تازه او از چهار سالگی درخدمت زنی سنگدل کارکردن را آنهم در بدترین شرایط آموخته بود.

    حمید نتوانست جلو نارضایتی اش را بگیرد...
    _ یعنی اصلا برات مهم نیست که بدونی من همه این کارها رو به خاطر تو می کنم؟
    شوکا برای اولین بار نگاهی که از عشق می درخشید به چهره حمید اند اخت. پسرک خوشگلی بود و نمی شد از اوگذشت.
    _ دلت می خواد بریم یه رستوران بنشینیم و چیزی بخوریم؟
    دهان حمید از خنده رضایت آمیزی شکفته شد. او حالا برای اولین بار می توانست روبروی شوکا بنشیند و چشم در چشم او بدوزد و از ته دل بگوید .دوستت دارم شوکا!... بی تو زندگی هرگز!....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو هیجده و بیست ساله ، لبریز از احساسی عاشقانه ، دو توده مذاب آتشفشانی که می توانستند هر آنچه مانع بهم رسیدنشان باشد ویران کنند. هر دو چشم در چشم، به غزل خوا نی های عاشقانه پرداخته بودند، هرکلامشان غزلی بود شیرین و شکوفا... بخوانیم ! بخوانیم! آوازهای عاشقی! مانند پدران و مادرانمان ، مانند هزاران نسل بر روی کره زمین!... حمید فرصتی برای سخن گفتن و بیان شوریدگی هایش یافته بود.او تنها یک عاشق نبود ، مجنون بود، جنون عاشقی داشت. این رگه ازجنون عاشقی اگر به جان جوانی بزند جز وصل و درهم ذوب شدن ، فنا شدن راه معالجه ای ندارد.
    حمید دستهایش را حائل تن کرد، بسمت شوکا خم شد و در حالیکه برقی خیه کننده از چشم هایش می پرید گفت :

    _ شوکا! باورکن بدون تو مرگ هزار بار از زندگی بهتره! ... هرچی فکر می کنم راه دیگری نمی بینم. هرچه بخواهی می کنم فقط باید بمن قول بدی که زن من بشی!...

    شوکا دختر رنج ها ومرارت ها برای دومین بار یک پیشنهاد مشابه دیگرمی شنید... احمد هم همین جمله را می گفت!... یکه خورد، سرش را پایین انداخت. نمی خواست حمید را هم مثل احمد از خود دور کند، صدای گرم و دلچسب ، چهره اندکی گوشتالود ولی جذاب ، حرکات تند و هوشیارانه حمید را می پسندید و ازهمه مهمتر او از مردان شیک پوش خوشش می آمد و حمید او سرآمد شیک پوشان جوان تهران بود. البته او به گونه حمید جنون عاشقی نداشت اما بی حضور او هم زندگی لطفی نداشت، دوستش می داشت و دلش می خواست این جوان مال او باشد ولی پیشنهادش خیلی زود هنگام بود.

    شوکا در برابر پیشنهاد حمید، با آن اعتمادی که بخلق و خوی خود داشت ، خپلی آشکار و روشن گفت :
    _ حمید جان!... بگذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم!...

    حمید با همان هول و شتاب که خاصیت ذاتی اش بودگفت :
    _ مقصودت چیه؟ فکر نمی کنی عشق بالاتر از هرشناختیه؟ شناخت مال معامله گراست، یکی می خواهد فرش بخرد و از شناسنامه فرش می پرسد تا اول بداند از کدوم ولایت اومده. چند رج خورده ، چند گره داره... ازاین جور چیزا، ولی عشق غیر از خود عشق، هیچ چیز برای شناخت نداره!....

    شوکا با احساسات مشابهی ، جوانک را برانداز می کرد. این پسر یکپارپه آ تش گداخته است!... اگر مرا تنها گیر بیاندازد در یک لحظه ذوبم می کند! ... خدایا من می ترسم!... حمید همچنان حرف می زد...
    _ دو تا دختر و پسر همدیگه را می بینن، دوست می دارن ، عاشق هم می شن و دلشون می خواد مال هم باشن این آفتابه لگن صد دست ما ایرونی ها منو می کشه!.

    شوکا بگونه دیگری هم می اندیشید! خوب دو نفر عاشق هم می شوند، ازدواج می کنند اما چگونه؟ خانه شان کجا ست؟ اثاثیه و لوازم زندگیشان ازکجا می آ ید؟...

    حمید همچنان یکنفس ادامه می داد .
    ما با هم ازدواج می کنیم، خونه ما خیلی بزرگه! سه طبقه س ! خوب حاج آقا یه طبقه شو بما میده! هرچه بخواهی تو اون خونه هست !. جهیزیه ای لازم نداری! زندگیمون از هر حیث تامینه !...

    درحالیکه حمید ، بسادگی و ظرف چند دقیقه همه مشکلات زندگی مشترکشان را برید و دوخت و بتن خود و عروس کرد اما شوکا اینطور فکر نمی کرد. خانواده حمید، طبعا یک خانواده ثروتمند و اشرافی بود و نمی توانست دختری که حالا فقط یک مادر در شیخ زاهد محله دارد و یک شغل درکافه قنادی آناتول فرانس، بدون حضور فامیلی بزرگ، جهیزیه ای مناسب و درخور شان و منزلت خانواده، تنها بخاطر آنکه پسر بیست ساله شان عاشق او شده بپذیرد.گرچه فضای سال1330 تحت تاثیر تمایلات چپ گرایانه ، سرمایه داران را منفعل و پریشان کرده وکمتر سرمایه داری حاضر می شد ثروت خود را بنمایش بگذارد یا اشرافیتش را به رخ مردم بکشد اما وقتی پای مصالح خانوادگی شان به میان می آمد به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند ... ظاهرا شکست نفسی می کردند، خود را از نظر ظاهر فقیر و زحمتکش جا می زدند، سرمایه داری و اشرافیت را مذموم و ناپسند می دانستند اما در باطن، هیچ چیز تغییر نکرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    به همین دلیل شوکا از حمید می خواست کمی صبوری بخرج بدهد و حمید این توصیه را به هیچ وجه نمی پذیرفت ، او یک جوان رومانتیک و ساده انگار بود و همه سشکلات را در عالم خیال و تخیل از سر راه برمی داشت و به همین جهت هم بخاطر اینکه شوکا او را دعوت به صبوری می کرد چهره اش درهم رفته و ناراحت بود. گوئی میله ای گداخته درکف دستش گذاشته اند و باید بسرعت آنرا بجائی پرت کند. هر لحظه و هر ثانیه که از عمر عشقشان می گذشت حرارت وگرمای عشق حمید، صد برابر افزون می شد. شوکا همچنان عاشقی های حمید را می دید، و شگفت زده هرم کلمات و جملات عاشقانه اش را روی تن و بدن خود حس می کرد، خوشش می آمد ولی بازهم می ترسید. ترسش از حمید نبود، ترسش از زندگی خودش بود.گذشته هایش، خانواده اش در روستا که گرچه وضع مالی خوبی داشتند اما سرمایه داری شهری ، برای زندگی روستائی، هیچ فضیلتی قائل نبود و با زدن یک برچسب دهاتی آنها را تحقیر می کرد. تازه بعد از آن فرار پر دردسر از خانه خورشید ممکنست او هم دیگر نپذیردش!...

    حمید هر روز عاشقانه تر و شوریده تر می شد. چشمانش، با چرخشهای تند و پلک زدنهای اضافی ، جنون عاشقی را بنمایش می گذاشت و مرتبا پیشنهاد ازدواجش را تکرار می کرد و شوکا هم مصرانه به عقب می نشست.

    _حمید! توچه می دونی من کی هستم؟ ازکجا اومدم؟ پدر و مادر و فامیلم چکاره ان ؟

    حمید پا بر زمین می کوبید و با خشم و خروش پاسخش می داد :
    _ برا من اینجور چیزها مهم نیس!... من مثل اروپاثیها فکر می کنم ، دختر و پسری همدیگه رو می پسندن و با هم زندگی می کنن! مگه من می خوام با پدر و مادر تو عروسی کنم؟
    _حمید جان! این عقیده توس! خیلی هم محترمه و برا من هم خیلی جالبه ولی پدر و مادرت چی؟ تا اونجا که من میدونم پدر و مادرها به فامیل عروسشون خیلی بیشتر از خود عروس اهمیت می دن!... شما بچه ها برین زندگی کنین اما ما فامیل ها باید همدیگر را سبک، سنگین کنیم.

    حمید زیر بار نمی رفت او را متهم می کرد که دوستش ندارد، مثل او عاشق نیست ، قدر عشق را نمی داند... و شوکا با خودش می جنگید. جوان بود ، دوستی و عشق و شوهر می خواست ، چه عیبی دارد که او هم مثل همه دختران خوشبخت روزگار، شوهری و بچه ای داشته باشد. عروس و داماد هجده و بیست ساله خوشگل و مامانی براستی ظریف و زیبا و شکستنی!
    وقتی دوتائی در خیابان قدم می زدند، درست مثل عروسکهای پشت ویترین بودئد، با زیباترین ومدرن ترین لباس ها... افسونگر و آتشپاره ، بخار معطر جوانی سر تا پایشان را می پوشاند...

    حمید درست شبیه یک کامیون سنگین، یک بولدوزر، جاده عشقشان را می کوبید و پیش می آمد. هر روز از روز پیش، شیداتر و مجنون تر، بنظر می رسید که اگر دماوند هم سد راه عشقش شود زیر بولدوزرش خواهد انداخت و له اش خواهد کرد و شوکا در برابر چنین قدرت سهمگینی هر روز بیشتر از پا می افتاد... یکشب حمید آنقدر او را تحت فشار گذاشت که شوکا تحملش تمام شد،گریه کنان به خانه برگشت و خودش را یکسره در آغوش آرمن انداخت. و چنان از ته دل زار می زد که آرمن وحشتزده او را محکم به سینه اش فشرد...

    _ دخترم! چه کسی تو را اذیت کرده؟ همین الان می رم کلانتری ازش شکایت می کنم. مملکت قانون داره!...
    شوکا چشمهای اشک آلودش را به چشمان متعجب آرمن دوخت...

    _ خودم آرمن! خودم خودمو اذیت می کنم!... بروکلانتری بگو پاسبان بفرسنتن منو دستگیرکنن!... آخه من چرا اینقدر بدبختم؟...
    آرمن با صمیمیت مادرانه اش، سرشوکا را به سینه اش چسباند... موهای بلند و مشکی شوکا را نوازش داد. دختران آرمن از سر و صدای گریه شوکا از اتاقشان بیرون دویدند...

    _ چی شده آرمن!...
    _ نمی دونم!...
    _ زود برو دستمال بیار!. مگه نمی بینی چه جور اشک می ریزه؟

    بعد از گذشت دقایقی شوکا بحرف آمد:
    _ راستش یه پسر خیلی خوب که دوستش دارم به من می گه باید با من ازدواج کنی!
    آرمن و دو دخترش با شادی آشکاری گفتند.
    - خوب تبریک !... پس گریه خوشحالیه!...
    - نه آرمن،گریه بدبختیه!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آرمن با لهجه مخصوص ارامنه پرسید .
    نمی دونم چی داری میگی؟ سردرنمی آرم ، از یه طرف میگی پسره خوبه و دوستش داری، از طرف دیگه میگی بدبختیه! منکه سر در نمی آرم!

    شوکا فهمید که باید آنها را از اشتباه بیرون بیاورد.
    _ پسره خیلی هم خوبه! خیلی هم خوشگل و خوش تیپه، زندگیشون هم خوبه ، باباش تاجر فرشه!.... بیشتر فرشاشونو به آلمان صادر می کنن!.... دخترها که دست کمی از مادر شان نداشتند،گفتند.
    _ همه اینها که گفتی خیلی . خوبه!....چرا معطلی؟ چرا گریه می کنی؟

    شوکا اشکش را گرفت و نفسی تازه کرد.
    _شما بهتر می دونین که من چقدر تنهام... خانم جون که یادتونه تو بندر پهلوی چه بلاثی سرم می آورد، تازگیها مادرمو پیدا کردم ولی چه فایده ، ما همدیگه رو اصلا نمی شناسیم . راستش از دستش فرارکردم برگشتم تهرون ، اونا تو یه روستا زندگی می کنن و درست و حسابی روستائی ان، چطور پدر و مادر پولداری حاضر میشن یه دختر روستاثی برا پسرشون بگیرن؟ قصه دختر چوپان و پسر پادشاه ، دروغه!... دختر چوپان، هیچوقت نمیتونه زن پسر پادشاد بشه!...

    آرمن با صدای پر صلابتی گفت :
    _دخترم! ازچه نگرانی؟ من مادرت، بچه هام خواهرت ، قوم و خویشت ، ماروس و کناریک و رایا هم که داری، بیان خونه من خواستگاری، خیلی هم دلشون بخواد عروس خوشگل و ملوسی مث تو داشته باشن!... از هر انگشت دختر ما یه هنر می باره! مدیر یه کافه قنادی بزرگه ، روپاش واساده. اینجور دخترا شخصیت دارن، اونا هستن که می تونن یه زندگی رو اداره کنن. زود! زود پاشو ، برو دست و صورتو بشور! می خواهیم جشن بگیریم...

    وقتی شوکا از جابلند شد تا سر و صورتش را بشوید آرمن او را متوقف کرد.
    _ من خودم پسره را می خوام باهاش حرف بزنم ! همه حقیقتو بهش می گم، خشت یه زندگی زناشویی باید از اول درست و محکم رو هم چیده بشه!...
    بگو پسره بیاد خونه، بقیه ش با من!

    **********
    ساعت نه شب حمید زنگ در خانه شوکا را بصدا درآورد.کت و شلوار خوش دوخت ایتالیائی اش را پوشیده و کراوات سرخرنگی به یقه آرویش زده بود. آرمن به او خیر مقدم گفت و یکراست او را به اتاق پذیرائی برد. طبق توصیه آرمن ، شوکا در اتاق دخترها نشسته بود ولی از شدت هیجان و انتظار ضرب آهنگ تند قلبش داشت او را از پا می انداخت. آرمن، بعد از تعار فات مرسوم ،خیلی ساده و روشن از ماجرای زندگی شوکا سخن گفت، از پدرش که در جوانی مرده و از مادرش که شوهر می کند و شوکا که زیر دست زن پدر، سالهای سختی را می گذراند و بعد فرار از چنگ نامادری، زندگی در خانواده های ارمنی،کار شرافتمندانه شوکا برای اداره زندگی و سرانجام حس و حال قشنگ دختری که او عاشقانه دوستش دارد.

    یادت باشد که تو با دختری می خواهی زندگی کنی که در روستا بدنیا آمده، در بدترین شرایط روحی ، آزار و اذیت شده اما از پا نیفتاده ، فردا نگوئی که ندانسته با دختری روستائی ازدواج کردم.. هرسئوالی داری بکن، بعد برو و با فکر باز گرد.

    حمید چشمهایش از شنیدن وقایع و ماجراهای زندگی شوکا گرد شده بود. پس این دختر شیک پوش تهرانی، مدیر کافه قنادی مشهور نادری، و نور امید آناتول فرانس، از ده به شهر آمده بود؟ پدر و مادرش دهاتی هستند؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آهنگ صدای آرمن برایش خوش آیند بود.
    _ شوکا در تهرون توی خانواده های ارمنی زندگی کرده ، راستشو بخوای ما ارامنه او را مثل بچه مون بزرگش کردیم ، سه چهار تا مادر درست و حسابی داره ! ماروس ،کناریک ، رایا ومن! بجای یک مادر زن چهار تا مادر زن داری ، مثل شیر کنارش ایستادیم ، تا وقتی هم شوهر نکده اینجا پیش من زندگی می کنه حالا چی می گی؟...

    جوانها در این سن و سال بیشتر ایده آلیست و خیال پردازند. پر شور ، پر انرژی ، روح و تن و اشتهایشان سیری ناپذیر است، همه نعمات این جهانی را یکجا و یک نفس می بلعند. اما حمید بیش از اینها می خواست. عاشقی سیری ناپذیر بود ، همه وجودش ،عزیزانش شوکا را می طلبید، اگر شوکا از زیر بوته هم عمل آمده بود برایش فرق نمی کرد، او این دختر جوان با آن تن و بدن نرم و گرم و بسیار زیبا را می خواست و به کمتر از آن هم رضایت نمی داد.

    _ خانم آرمن ! من شوکا را با همه حرفهائی که شما گفتین می خوام! خیلی بی پرده می گم! من عاشق شوکام و مرگ بر زندگی بی شوکا رو ترجیح می دم!...

    آرمن هم روزگاری جوان بود و حس و حال جوانان را خوب می دانست.
    _ در مورد شما هیچ شک و شبه ای نیس! ولی باید با پدر و مادرتون حرف بزنی. اگه اونا هم موافق بودن ، من دخترمو با بهترین شرایط به شما می دم! تا پدر و مادرتون موافقت نکنند شوکا را به شما نمی دم.

    حمید آنقدر غرق در بهاران عاشقانه اش شده بود که نقش پدر و مادر و فامیلش را اصلا به حساب نیاورده بود اما هر طرح و برنامه ای در عمل خودش را باز میکند و مشکلات را به نمایش می گذارد. عشق از این محاسبه در امان نیست.

    _ پس خانم آرمن ! به من ده روز وقت بدین!...
    آرمن مقتدرانه با او اتمام حجت کرد.
    _ بسیار خوب! فقط ده روز، اگه موفق نشدی پدر و مادرت رو به این ازدواج راضی کنی ازت می خوام که دیگه هرگز سر راه دخترم سبز نشی! دخترم به اندازه کافی از این زندگی کشیده دیگه بسشه!
    حمید خواهش دیگری داشت.
    _ می تونم عکسی از دخترتون داشته باشم؟
    _ مقصود؟
    _ می خوام به پدر و مادرم نشونش بدم! اگه عکسشو ببینن با من راه میان.

    در این لحظه بود که آرمن شوکا را صدا زد:
    _ ما حرفامونو با هم زدیم! حمید خان ده روز وقت خواسته تا با پدر و مادرش حرف بزند. حالا برو اون عکس جدیدی که انداختی بیار.
    بعد رو به حمید کرد:
    _ این عکس با اطمینونی که بهت می کنم پیشت امانته! بعد از ده روز اونو برمی گردونی!...

    ******
    در هشتمین روز از مهلت ده روز ، هنوز هم هیچ خبری از حمید نبود. حمید که یک لحظه طاقت دوری از شوکا را نداشت ، دود شده و به هوا رفته بود. شوکا می دانست که حمید درگیر یک مبارزه اعصاب شکن است. پدر و مادرهای تبریزی از آهن محکم ترند و نرم شده آنها، تا مرز محال هم پیش می رود. همه سوالهای شوکا دور این محور می چرخید. آیا برای دختر روستا زاده ، در کلوپ اشراف جائی نیست؟ دم غروب بود ، تابستان فشار سنگین خود را بر دوشهای تهران گذاشته بود و شهر حالت خفقان داشت. یک سرگرد ارتشی عرق ریزان وادر کافه قنادی اناتول فرانس شد. به سرعت کلاهش را برداشت و با دستمال عرق پیشانی اش را گرفت و بعد یکراست به سراغ شوکا رفت. شوکا فکر کرد که یک مشتری است اما افسر خودش را معرفی کرد.
    _ من سرگرد قادری ، دوست حمیدم!...

    تن و بدن شوکا در سموم سرد یک خبر بد ، بی حس و حال روی صندلی افتاد...
    _ موضوع چیه جناب سرگرد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ من اومدم بگم چرا نمی رین احوال پرسی حمید؟... اون تو بیمارستان خوابیده...
    قلب در سینه شوکا بالا و پایین می پرید.

    _ چه بلائی سرش اومده؟
    _ حمید به خاطر شما با تریاک دست به خودکشی زده اما نجاتش دادیم حالا هم بیمارستانه!...

    دانه های عرق سرد روی پیشانی شوکا راه افتاد. یکی از گارسون ها برایش شربت قند درست کرد.
    _ شاید فشار خونتون افتاده پایین ! علاجش آب و قنده!...
    سرگرد خندید. دختر هیجده ساله که معنای فشار خون نمی فهمه! فشار خون مال پیر و پاتال هاست!... این حالتی که من می بینم فشار عشقه!...
    _ خواهش می کنم جناب سرگرد موضوع از چه قراره؟

    سرگرد سیگاری آتش زد و در حالی که دودش را به طرز زیبایی حلقه حلقه از دهان خارج می کرد گفت :
    _ این هفت ، هشت روزه حمید حسابی با مادر و خواهرش در گیر بود. اونا یک لنگه پا ایستاده و می گفتن نه !... ما چه جوری دست یه دختر دهاتی بدون فامیل و کس و کار رو بگیریم و بیاریم خونه ، حاج آقا چی میگه!... فراموشش کن!...

    تمامی پیکره شوکا به اشک تبدیل شده و قطره قطره از کاسه چشمش بیرون می افتاد...
    سرگرد نگاهی از سر حیرت به چهره شوکا انداخت. نه بابا اینها واقعا عاشق و معشوقند! خدا آخر و عاقبتشان را به خیر کند.
    _ وقتی حمید به مخالفت جدی روبرو می شه، نمی دونم از کجا تریاک پیدا می کنه و می خواره و می خوابه!... شاید از شانس شما بود که تصادفا خواهرش میره تو اتاق و می بینه از دهن حمید کف بیرون می زنه ، فورا اونو به بیمارستان رازی منتقل می کنن!...

    شوکا بر خلاف تمام آداب و رسوم ، بی انکه خودش بفهمد دست سرگرد را گرفته و ملتمسانه می پرسید:
    _ تو را خوا حالش چطوره؟ خطر ازش گذشته؟...
    _ بله! ولی تازه اول ماجراست. دو سه روزی حمید تو بیمارستانه و بعد برمی گرده خونه و دعوا دوباره شروع می شه!... من مادر حمید رو خوب می شناسم، به این زودی ها تن به قضا نمی ده!...

    شوکا با توجه به حضور مادر و خواهر حمید در بیمارستان نمی توانست به دیدینش برود. گرچه حمید دو روز بعد از بیمارستان بیرون آمد و همانطور که سرگرد حدس می زد مادر و خواهران همچنان در مخالفت با ازدواج حمید با شوکا پابرجا بودند.

    درست یک هفته بعد دوباره سر و کله سرگرد در کافه قنادی ظاهر شد...
    _ می بخشین خانم! من از این ماموریتی که انجام می دم ناراضی ام اما حمید دلش می خواد شما از همه چیز باخبر بشین!... روز سوم بعر از بازگشت به خانه و بعد از کلی داد و فریاد و التماس و مخالفت قرص و محکم مادر ، حمید دوباره دست به خودکشی زد ولی مثل اینکه باز هم شانس با شما بود که متوجه موضوع شدند و زود او را به بیمارستان بردند.
    _ تو را خدا بگین حالش چطوره؟...
    _ خوشبختانه از دومین چاله ای هم که برای خودش کنده بود بیرونش کشیدیم و بردیمش خونه!...
    _ خدا را شکر!...
    _ صبر کنین هنوز ماجرا تموم نشده...

    شوکا وحشت زده به چهره خونسرد و پیشانی بلند سرگرد نگاهی انداخت که مرتبا از دانه های عرق پر و خالی می شد.
    _ حاج آقا وقتی از حجره می آد خونه و می بینه حال حمید جور نیس از خانم می پرسه این حمید چه مرگشه که مرتبا می ره بیمارستان و می آد؟... خواهرش از ترس همه قضیه را برای حاج آقا تعریف می کنه و حاج آقا میگه خوب برید دختره را ببینین شاید هم مناسب باشه. پیش پیش که نمی شه قضاوت کرد. لابد دختره چیزی داره که حمید به خاطرش دیوونگی می کنه...

    شوکا با چشمان حیرت زده به سرگرد نگاه می کرد.
    _ خوب؟
    _ خوب که شما باشین، قراره شب جمعه، مادر و خواهر بزرگ حمید بیان منزل شما... حمید پیغام داده که همه چیز مرتب باشه که بهانه ای به دستشون نیفته!...
    _ پس خود حمید چی؟
    _ اون خیلی ضعیف شده، شاید هم تا آن شب حالش خوب بشه و بیاد.
    سرگرد رفت ولی شوکا کلافه و خوشحال ، دو حالت متضاد را تجربه می کرد... او این روی سکه زندگی را ندیده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    شوكا تمام شبي كه قرار بود فردايش، مادر و خواهر حميد به خانه آرمن بيايند در بستر غلتيد. يكجور تشويش و نگراني خلاصي ناپذير، مثل يك موش سمج او را مي جويد و آزارش مي داد. آيا مادر و خواهر حميد كه آنهمه با ازدواج او و حميد مخالفت ورزيده بودند، مي آمدند كه بگويند دست از سر پسرمان بردار و راحتش بگذار يا مي خواهند او را محكم بزنند سره را از ناسره تشخيص بدهند.
    تمام روز نيز با اينكه سرش گرم كار بود دلش سرگرم شورش و عذاب و دلواپس! اين دو حوجود مي آمدند تا مسير زندگي آينده اش را رقم بزنند.واقعه اي ه به آنها مربوط نبود و بنوعي هم مربوط مي شد. شب جمعه مادر و خواهر حميد در خانه آرمن را زدند...
    آرمن ، آراسته و پاكيزه، از مادر و خواهر حميد استقبال كرد. پشت سرش شوكا در شيك ترين لباسش، يك دوپيس، بلوز مشكي باخطوط قرمز و نارنجي و دامني سپيد.تشويش و اضطراب چهره اش را به علت آماده باش مداوم، ارغوانيكرده و زيباتر جلوه اش مي داد.
    خواهر بزرگتر حميد، به گونه دختران تبريزي، آرايشي كمرنگ داشت و روسري كوتاهي بر روي موهابسته بود. مادر حميد چادر بسر داشت، قامتي متوسط، پوستي بسيار سپيد ، موهائي روشن، چهره اي گوشت آلود و سينه اي پهن و عريض، او را زني صاحب قدرت جلوه مي داد. با نگاهي كه بي شباهت به نگاه جستجوگر كاراگان نبود خانه و ساكنينش را زير گردش چشمان خود گرفته بود. دو سه بار، بي آنكه پنهان كند كه دارد عروسش را در ترازوي ذهن وزن مي كند، شوكا را زيرو رو كرد. حرفهاي معمولي و بخش عمده اش به عادت هميشگي ايرانيها، گله و شكايت از روزگار و بيماريها بود. مادر و دختر طوري بهم فشرده نشسته بودند كه اگر از پشت سر نگاهشان ميكردي به دوقلوهاي بهم چسبيده شباهت داشتند. هيچ مدارائي در كارشان نبود، سخت دل و سخت پسند نشان مي دادند و طوري وانمود ميكردند كه اگر حميد و خودكشي هاي مكررش نبود قدم به آن خانه نمي گذاشتند. مادر مخصوصا" از نوشيدن چاي هم به خاطر منكرات ديني خودداري ورزيد. از نظر آن زن،زندگي شوكا در خانواده هاي ارمني، با اعتقادات خاص زمانه خودش، جاي حرف و ايراد داشت، روشنفكريهاي مذهبي مانند امروز خريدار نداشت اما زندگي شوكا نشان مي داد كه او از يك قله رفيه و بلند به جامعه بشري نگاه مي كند، اعتقادش به خداوند كه مبدا و مقصد همه مذاهب توحيدي است او را از هر گونه تعصب خام دستانه روزگار دور نگه ميداشت. اما خانم جان از گروه زنان اشراف منش بود كه در تمامي ابعاد زندگي، براي خود مقررات خاصي داشت و آن را لازم الاجرا مي دانست براي او مساله اي بنام عشق نه تنها فاقد ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي بود بلكه با نظر تحقير بر آن مي نگريست و بهمين دليل پايبندي عاشقانه پسرش حميد را به شوكا، بحساب جادو جنبل مي گذاشت. او معتقد بو دكه حاج آقا و خودش بايد براي حميد دست و آستين بالا مي كردند و دختري متناسب با شئونات خانوادگي برايش شيريني مي خوردند و بهمين دليل آمدن به خانه خانم آرمن را با اراه پذيرفته و اگر آزاد انديشي شوهرش حاج آقا تبريزي در مساله انتخاب همسر نبود، قدم به آن خانه نمي گذاشت و او بعدها هرگز اين فشار و تهديدات پسر ارشدش حميد و آزادانديشي حاچ آقا را به شوكا نبخشيد.
    خانم جان دليل ديگري هم براي مخالفت با ازدواج پسرش با شوكا در آستين داشت اين دختر از روستايي در شمال كشور به تهارن آمده، پدر و مادرش در دهات زندگي مي كنند، و دور از شان و مرتبه خانوادگي حاج آقا تبريزي است كه عروس دهاتي بخانه بياورد كه معلوم نيست چرا در شهري مثل تهران با آن همه حوادث خطرناك كه در كمين دختران جوان نشسته، او تنها و دور از فاميل و در يك خانواده ارمني زندگي ميكند.
    البته اين موانع كه در مغز و انديشه خانم جان غير قابل تحمل بود براي دختر و پسر جواني مثل شوكا و حميد ، اصلا" به حساب نمي امد. ما عاشق و ديوانه هم هستيم، با تمام احساس و علاقه مي خواهيم با هم زندگي كنيم و شهد وجود هم را بدرون خودبكشيم و در برابر هيچ مانعي هم كوتاه نمي آئيم. بايد توضيح داد كه خانم جان در اولين لحظه ورد به خانه خانم آرمن و تماشاي عروس آينده اشت دچار تكان سختي شد، چون تصور مي كرد با شكل و شمايلي دهاتي گونه روبرو مي شود كه در آن عصر و زمانه به علت دور افتادگيهاي روستاها از شهر هاي بزرگ، چندان هم خوش آيند نبود اما وقتي چشمش به شوكا افتاد او را نه دختري امل و دهاتي، بلكه عروس آينده اش را يكي از شيكپوش ترين و خوشگل ترين دختران شهري ديد. طبيعت فرقي بين انسان روستائي و هشري نگذاشته، تنها لباس و ظواهر شهري است كه اين تفاوت را بچشم مي كشد. نگاهش روي چهره و پيكره شوكا ميخكوب شده بود. شوكا خوشگل بود، كمر باريك ، باسن برجسته، سينه تازه به شكوفه نشسته، رنگ و رو نشان از سلامت كامل مي داد. سخن گفتنش حساب شده و شسته و رفته، كلامش پاكيزه و بي نقص، جاي ايراد نبود اما از نظر مادر حميد، اين دختر گناهكار بود. گناهش ربودن پسر از او بود. خواهر حميد كمي مهربان تر بنظر مي رسدي. بيشتر از حميد ميگفت و اينكه پسر ارشد حاچ آقا است و يكروز بايد صنعت فرش حاج آقا را بچرخاند و چه عيب دارد كه هرچه زودتر زن بگيرد، آ«ام شود و دنباله كار پدرش را بگيرد. اينگونه سخن گفتن ها نوعي مجلس آرائي طرفين معامله ازدواج است و هنوز هم چنين است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #90
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    حالا نوبت آرمن بود كه از دخترش حرف بزند.
    - شوكا دختر منه، شوكا را من نزاييدم اما مثل اين دو تا جوجه اي كه زائيدم دوستش دارم، به حميد جان هم گفته ام مادرش در روستاست. آنجا آب و ملكي دارن، ولي نه شوكا حاضره توي ده زندگي كنه و نه اونا حاضرن بيان تهرون. شوكا درس و تحصيلشو نيمه تمام گذاشته ولي در خياطي و گلدوزي وآشپزي از هر انگشتش هزار هنر مي باره، اگه اين پيوند سر بگيره خودم همه كار براش ميكنم.
    - مادر و خواهر حميد رفتند، بهانه اي دستشان نبود. ته دل راضي نبودند اما مي دانستند هر نوع مخالفتي حميد را دوباره به كام مرگ مي برد. دوبار از كام مرگ بيرونش كشيدند اما بار سوم آيا از چنين شانسي برخوردار مي شوند؟.... ازدواج حميد و شكا را گردن گذاشتند فرداي همان روز حميد در حاليكه صداي خوش آهنگ زنگوله ها از گلويش برمي خاست پيش شوكا آمد:
    - عزيزم، نازنيم، حاج آقا مخالفت نكرده ، امروز هم خانم جان و خواهرم رفتن بازار زرگرها و گردن بند و انگشتر برات خريدن!
    شوكا بفكر فرو رفت، او تازه از دست ناماردي اش خانم جان نجات پيدا كرده است. نكند اين خانم جان هم شبيه آن زن سنگدل با من رفتار كند؟ اما به خودش دلداري داد.... هر گردي گردو نيست، آخرين جمعه پيش از عزاداري محرم و صفر، خانم جان و خواهر حميد دوباره به خانه آرمن آمدند و گردن بند را به گردن و انگشتري را به انگشت شوكا نشاندند ... انشاء الله عروسي هم بعد از محرم صفر.

    زندگي شوكا و حميدع پيچيده در شولاي رنگين عشق، يك لحظه دور از هم نمي گذشت، يكديگر را چنان عاشقانه مي خواستند كه گاهي درد ناشي از عاشقي آزارشان مي داد. هر دو پراشتها، بوسه خواه، تن طلب اما قانون زمانه غير از آن مي گفت. تا پيش از خطبه عقد، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد، هيچ لبي گرماي بوسه اي را نخواهد چشيد. در اين ميانه حميد براستي جنون عاشقي داشت، هرچه مي ديد، هرچه توجه اش را جلب مي كرد، هرچه زيبا بود، فقط براي شوكا مي خواست. او را سوار بر اتومبيل كرايسلر كروكي اش مي كرد، كروكي را مي كشيد و مي گذاشت باد، ابريشم موهاي شوكا را ببازي بگيرد. دسته اي از موهايش را روي پيشاني بريزد و زيباترش مي كند...
    شبها تا دير وقت به گردش و چرخش در شهر مي گذراندند: سر پل تجريش، بوستان تجريش، بلال و گردو و بستني، و نگاههاي مشتاق مردم كه آن عروسكهاي زيبا را به يكديگر نشان مي دادند. شوكا يكسره خواهران و برادران ارمني خود را و شبهاي كلوپ ارامنه را از خاطره برده بود. همه آن عزيزان، همه خاطره هايشان را حميد با امواج پي در پي عشقي به وسعت دريا بلعيده بود و باز هم بيشتر مي خواست. هيچ چيز، هيچ كس، هيچ منظره اي نبايد يك لحظه توجه عاشقانه تو را از من بگيرد!
    دو عاشق، در فضاي آن روز پايتخت كه آبستن حوادث سياسي بززگي بود، بي خيال براه خودشان ادامه مي دادند. زائران بارگاه مقدسي بودند كه برايشان آنچه در مسيرشان مي گذشت مهم نبود، حس نمي كردند، بگذار جوانها در خيابانها در دعواي هفتاد و دو ملت بر سر و كول هم بزنند ، ما خرطومهاي نازكمان را مستقيما" به رگ و ريشه درخت زندگي فرو كرده و شهد جواني خود را از زندگي با مي ستانيم.
    وقتي آنقدر تجربه زندگي پيدا كرديم به دنياي سياست هم سري مي زنيم... يك نوجوان هفده و هيجده ساله از سياست بازيهاي مافياي پشت پرده چه مي داند!
    عشاق جوان بهر حادثه و هر اتفاقي كه بر سر راهشان سبز مي شد، از ته دل مي خنديدند و نمي دانستند كه حادثه براي جوانها تنها از يك كمين گاه بيرون نمي جهد و راه بر آنها نمي بندد. حادثه بلاي ناگهاني است كه از هر گوشه اي سر بر مي آورد. در يكي از شبها كه حميد و شوكا دوش بدوش هم در خيابان حشمت الدوله راه مي رفتند، دختري راه را بر آنها بست.
    - ايواي، شوكا، تو اينجا چه مي كني! اين آقا پسر شيك و پيك كيه، ناقلا، عجب تيكه اي تور كردي؟
    شوكا اين دختر را ميشناخت، دختر عموي ناتني اش بود. خانواده شان چند سال پيش از شمال به تهران كوچ كرده بودند و دخترها خيلي زود شهري شده بودند يا تقليد شهريها را مي كردند.





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 9 از 16 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/