فصل پانزدهم
شوكا تمام شبي كه قرار بود فردايش، مادر و خواهر حميد به خانه آرمن بيايند در بستر غلتيد. يكجور تشويش و نگراني خلاصي ناپذير، مثل يك موش سمج او را مي جويد و آزارش مي داد. آيا مادر و خواهر حميد كه آنهمه با ازدواج او و حميد مخالفت ورزيده بودند، مي آمدند كه بگويند دست از سر پسرمان بردار و راحتش بگذار يا مي خواهند او را محكم بزنند سره را از ناسره تشخيص بدهند.
تمام روز نيز با اينكه سرش گرم كار بود دلش سرگرم شورش و عذاب و دلواپس! اين دو حوجود مي آمدند تا مسير زندگي آينده اش را رقم بزنند.واقعه اي ه به آنها مربوط نبود و بنوعي هم مربوط مي شد. شب جمعه مادر و خواهر حميد در خانه آرمن را زدند...
آرمن ، آراسته و پاكيزه، از مادر و خواهر حميد استقبال كرد. پشت سرش شوكا در شيك ترين لباسش، يك دوپيس، بلوز مشكي باخطوط قرمز و نارنجي و دامني سپيد.تشويش و اضطراب چهره اش را به علت آماده باش مداوم، ارغوانيكرده و زيباتر جلوه اش مي داد.
خواهر بزرگتر حميد، به گونه دختران تبريزي، آرايشي كمرنگ داشت و روسري كوتاهي بر روي موهابسته بود. مادر حميد چادر بسر داشت، قامتي متوسط، پوستي بسيار سپيد ، موهائي روشن، چهره اي گوشت آلود و سينه اي پهن و عريض، او را زني صاحب قدرت جلوه مي داد. با نگاهي كه بي شباهت به نگاه جستجوگر كاراگان نبود خانه و ساكنينش را زير گردش چشمان خود گرفته بود. دو سه بار، بي آنكه پنهان كند كه دارد عروسش را در ترازوي ذهن وزن مي كند، شوكا را زيرو رو كرد. حرفهاي معمولي و بخش عمده اش به عادت هميشگي ايرانيها، گله و شكايت از روزگار و بيماريها بود. مادر و دختر طوري بهم فشرده نشسته بودند كه اگر از پشت سر نگاهشان ميكردي به دوقلوهاي بهم چسبيده شباهت داشتند. هيچ مدارائي در كارشان نبود، سخت دل و سخت پسند نشان مي دادند و طوري وانمود ميكردند كه اگر حميد و خودكشي هاي مكررش نبود قدم به آن خانه نمي گذاشتند. مادر مخصوصا" از نوشيدن چاي هم به خاطر منكرات ديني خودداري ورزيد. از نظر آن زن،زندگي شوكا در خانواده هاي ارمني، با اعتقادات خاص زمانه خودش، جاي حرف و ايراد داشت، روشنفكريهاي مذهبي مانند امروز خريدار نداشت اما زندگي شوكا نشان مي داد كه او از يك قله رفيه و بلند به جامعه بشري نگاه مي كند، اعتقادش به خداوند كه مبدا و مقصد همه مذاهب توحيدي است او را از هر گونه تعصب خام دستانه روزگار دور نگه ميداشت. اما خانم جان از گروه زنان اشراف منش بود كه در تمامي ابعاد زندگي، براي خود مقررات خاصي داشت و آن را لازم الاجرا مي دانست براي او مساله اي بنام عشق نه تنها فاقد ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي بود بلكه با نظر تحقير بر آن مي نگريست و بهمين دليل پايبندي عاشقانه پسرش حميد را به شوكا، بحساب جادو جنبل مي گذاشت. او معتقد بو دكه حاج آقا و خودش بايد براي حميد دست و آستين بالا مي كردند و دختري متناسب با شئونات خانوادگي برايش شيريني مي خوردند و بهمين دليل آمدن به خانه خانم آرمن را با اراه پذيرفته و اگر آزاد انديشي شوهرش حاج آقا تبريزي در مساله انتخاب همسر نبود، قدم به آن خانه نمي گذاشت و او بعدها هرگز اين فشار و تهديدات پسر ارشدش حميد و آزادانديشي حاچ آقا را به شوكا نبخشيد.
خانم جان دليل ديگري هم براي مخالفت با ازدواج پسرش با شوكا در آستين داشت اين دختر از روستايي در شمال كشور به تهارن آمده، پدر و مادرش در دهات زندگي مي كنند، و دور از شان و مرتبه خانوادگي حاج آقا تبريزي است كه عروس دهاتي بخانه بياورد كه معلوم نيست چرا در شهري مثل تهران با آن همه حوادث خطرناك كه در كمين دختران جوان نشسته، او تنها و دور از فاميل و در يك خانواده ارمني زندگي ميكند.
البته اين موانع كه در مغز و انديشه خانم جان غير قابل تحمل بود براي دختر و پسر جواني مثل شوكا و حميد ، اصلا" به حساب نمي امد. ما عاشق و ديوانه هم هستيم، با تمام احساس و علاقه مي خواهيم با هم زندگي كنيم و شهد وجود هم را بدرون خودبكشيم و در برابر هيچ مانعي هم كوتاه نمي آئيم. بايد توضيح داد كه خانم جان در اولين لحظه ورد به خانه خانم آرمن و تماشاي عروس آينده اشت دچار تكان سختي شد، چون تصور مي كرد با شكل و شمايلي دهاتي گونه روبرو مي شود كه در آن عصر و زمانه به علت دور افتادگيهاي روستاها از شهر هاي بزرگ، چندان هم خوش آيند نبود اما وقتي چشمش به شوكا افتاد او را نه دختري امل و دهاتي، بلكه عروس آينده اش را يكي از شيكپوش ترين و خوشگل ترين دختران شهري ديد. طبيعت فرقي بين انسان روستائي و هشري نگذاشته، تنها لباس و ظواهر شهري است كه اين تفاوت را بچشم مي كشد. نگاهش روي چهره و پيكره شوكا ميخكوب شده بود. شوكا خوشگل بود، كمر باريك ، باسن برجسته، سينه تازه به شكوفه نشسته، رنگ و رو نشان از سلامت كامل مي داد. سخن گفتنش حساب شده و شسته و رفته، كلامش پاكيزه و بي نقص، جاي ايراد نبود اما از نظر مادر حميد، اين دختر گناهكار بود. گناهش ربودن پسر از او بود. خواهر حميد كمي مهربان تر بنظر مي رسدي. بيشتر از حميد ميگفت و اينكه پسر ارشد حاچ آقا است و يكروز بايد صنعت فرش حاج آقا را بچرخاند و چه عيب دارد كه هرچه زودتر زن بگيرد، آ«ام شود و دنباله كار پدرش را بگيرد. اينگونه سخن گفتن ها نوعي مجلس آرائي طرفين معامله ازدواج است و هنوز هم چنين است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)