_ من اومدم بگم چرا نمی رین احوال پرسی حمید؟... اون تو بیمارستان خوابیده...
قلب در سینه شوکا بالا و پایین می پرید.

_ چه بلائی سرش اومده؟
_ حمید به خاطر شما با تریاک دست به خودکشی زده اما نجاتش دادیم حالا هم بیمارستانه!...

دانه های عرق سرد روی پیشانی شوکا راه افتاد. یکی از گارسون ها برایش شربت قند درست کرد.
_ شاید فشار خونتون افتاده پایین ! علاجش آب و قنده!...
سرگرد خندید. دختر هیجده ساله که معنای فشار خون نمی فهمه! فشار خون مال پیر و پاتال هاست!... این حالتی که من می بینم فشار عشقه!...
_ خواهش می کنم جناب سرگرد موضوع از چه قراره؟

سرگرد سیگاری آتش زد و در حالی که دودش را به طرز زیبایی حلقه حلقه از دهان خارج می کرد گفت :
_ این هفت ، هشت روزه حمید حسابی با مادر و خواهرش در گیر بود. اونا یک لنگه پا ایستاده و می گفتن نه !... ما چه جوری دست یه دختر دهاتی بدون فامیل و کس و کار رو بگیریم و بیاریم خونه ، حاج آقا چی میگه!... فراموشش کن!...

تمامی پیکره شوکا به اشک تبدیل شده و قطره قطره از کاسه چشمش بیرون می افتاد...
سرگرد نگاهی از سر حیرت به چهره شوکا انداخت. نه بابا اینها واقعا عاشق و معشوقند! خدا آخر و عاقبتشان را به خیر کند.
_ وقتی حمید به مخالفت جدی روبرو می شه، نمی دونم از کجا تریاک پیدا می کنه و می خواره و می خوابه!... شاید از شانس شما بود که تصادفا خواهرش میره تو اتاق و می بینه از دهن حمید کف بیرون می زنه ، فورا اونو به بیمارستان رازی منتقل می کنن!...

شوکا بر خلاف تمام آداب و رسوم ، بی انکه خودش بفهمد دست سرگرد را گرفته و ملتمسانه می پرسید:
_ تو را خوا حالش چطوره؟ خطر ازش گذشته؟...
_ بله! ولی تازه اول ماجراست. دو سه روزی حمید تو بیمارستانه و بعد برمی گرده خونه و دعوا دوباره شروع می شه!... من مادر حمید رو خوب می شناسم، به این زودی ها تن به قضا نمی ده!...

شوکا با توجه به حضور مادر و خواهر حمید در بیمارستان نمی توانست به دیدینش برود. گرچه حمید دو روز بعد از بیمارستان بیرون آمد و همانطور که سرگرد حدس می زد مادر و خواهران همچنان در مخالفت با ازدواج حمید با شوکا پابرجا بودند.

درست یک هفته بعد دوباره سر و کله سرگرد در کافه قنادی ظاهر شد...
_ می بخشین خانم! من از این ماموریتی که انجام می دم ناراضی ام اما حمید دلش می خواد شما از همه چیز باخبر بشین!... روز سوم بعر از بازگشت به خانه و بعد از کلی داد و فریاد و التماس و مخالفت قرص و محکم مادر ، حمید دوباره دست به خودکشی زد ولی مثل اینکه باز هم شانس با شما بود که متوجه موضوع شدند و زود او را به بیمارستان بردند.
_ تو را خدا بگین حالش چطوره؟...
_ خوشبختانه از دومین چاله ای هم که برای خودش کنده بود بیرونش کشیدیم و بردیمش خونه!...
_ خدا را شکر!...
_ صبر کنین هنوز ماجرا تموم نشده...

شوکا وحشت زده به چهره خونسرد و پیشانی بلند سرگرد نگاهی انداخت که مرتبا از دانه های عرق پر و خالی می شد.
_ حاج آقا وقتی از حجره می آد خونه و می بینه حال حمید جور نیس از خانم می پرسه این حمید چه مرگشه که مرتبا می ره بیمارستان و می آد؟... خواهرش از ترس همه قضیه را برای حاج آقا تعریف می کنه و حاج آقا میگه خوب برید دختره را ببینین شاید هم مناسب باشه. پیش پیش که نمی شه قضاوت کرد. لابد دختره چیزی داره که حمید به خاطرش دیوونگی می کنه...

شوکا با چشمان حیرت زده به سرگرد نگاه می کرد.
_ خوب؟
_ خوب که شما باشین، قراره شب جمعه، مادر و خواهر بزرگ حمید بیان منزل شما... حمید پیغام داده که همه چیز مرتب باشه که بهانه ای به دستشون نیفته!...
_ پس خود حمید چی؟
_ اون خیلی ضعیف شده، شاید هم تا آن شب حالش خوب بشه و بیاد.
سرگرد رفت ولی شوکا کلافه و خوشحال ، دو حالت متضاد را تجربه می کرد... او این روی سکه زندگی را ندیده بود.