آرمن با لهجه مخصوص ارامنه پرسید .
نمی دونم چی داری میگی؟ سردرنمی آرم ، از یه طرف میگی پسره خوبه و دوستش داری، از طرف دیگه میگی بدبختیه! منکه سر در نمی آرم!

شوکا فهمید که باید آنها را از اشتباه بیرون بیاورد.
_ پسره خیلی هم خوبه! خیلی هم خوشگل و خوش تیپه، زندگیشون هم خوبه ، باباش تاجر فرشه!.... بیشتر فرشاشونو به آلمان صادر می کنن!.... دخترها که دست کمی از مادر شان نداشتند،گفتند.
_ همه اینها که گفتی خیلی . خوبه!....چرا معطلی؟ چرا گریه می کنی؟

شوکا اشکش را گرفت و نفسی تازه کرد.
_شما بهتر می دونین که من چقدر تنهام... خانم جون که یادتونه تو بندر پهلوی چه بلاثی سرم می آورد، تازگیها مادرمو پیدا کردم ولی چه فایده ، ما همدیگه رو اصلا نمی شناسیم . راستش از دستش فرارکردم برگشتم تهرون ، اونا تو یه روستا زندگی می کنن و درست و حسابی روستائی ان، چطور پدر و مادر پولداری حاضر میشن یه دختر روستاثی برا پسرشون بگیرن؟ قصه دختر چوپان و پسر پادشاه ، دروغه!... دختر چوپان، هیچوقت نمیتونه زن پسر پادشاد بشه!...

آرمن با صدای پر صلابتی گفت :
_دخترم! ازچه نگرانی؟ من مادرت، بچه هام خواهرت ، قوم و خویشت ، ماروس و کناریک و رایا هم که داری، بیان خونه من خواستگاری، خیلی هم دلشون بخواد عروس خوشگل و ملوسی مث تو داشته باشن!... از هر انگشت دختر ما یه هنر می باره! مدیر یه کافه قنادی بزرگه ، روپاش واساده. اینجور دخترا شخصیت دارن، اونا هستن که می تونن یه زندگی رو اداره کنن. زود! زود پاشو ، برو دست و صورتو بشور! می خواهیم جشن بگیریم...

وقتی شوکا از جابلند شد تا سر و صورتش را بشوید آرمن او را متوقف کرد.
_ من خودم پسره را می خوام باهاش حرف بزنم ! همه حقیقتو بهش می گم، خشت یه زندگی زناشویی باید از اول درست و محکم رو هم چیده بشه!...
بگو پسره بیاد خونه، بقیه ش با من!

**********
ساعت نه شب حمید زنگ در خانه شوکا را بصدا درآورد.کت و شلوار خوش دوخت ایتالیائی اش را پوشیده و کراوات سرخرنگی به یقه آرویش زده بود. آرمن به او خیر مقدم گفت و یکراست او را به اتاق پذیرائی برد. طبق توصیه آرمن ، شوکا در اتاق دخترها نشسته بود ولی از شدت هیجان و انتظار ضرب آهنگ تند قلبش داشت او را از پا می انداخت. آرمن، بعد از تعار فات مرسوم ،خیلی ساده و روشن از ماجرای زندگی شوکا سخن گفت، از پدرش که در جوانی مرده و از مادرش که شوهر می کند و شوکا که زیر دست زن پدر، سالهای سختی را می گذراند و بعد فرار از چنگ نامادری، زندگی در خانواده های ارمنی،کار شرافتمندانه شوکا برای اداره زندگی و سرانجام حس و حال قشنگ دختری که او عاشقانه دوستش دارد.

یادت باشد که تو با دختری می خواهی زندگی کنی که در روستا بدنیا آمده، در بدترین شرایط روحی ، آزار و اذیت شده اما از پا نیفتاده ، فردا نگوئی که ندانسته با دختری روستائی ازدواج کردم.. هرسئوالی داری بکن، بعد برو و با فکر باز گرد.

حمید چشمهایش از شنیدن وقایع و ماجراهای زندگی شوکا گرد شده بود. پس این دختر شیک پوش تهرانی، مدیر کافه قنادی مشهور نادری، و نور امید آناتول فرانس، از ده به شهر آمده بود؟ پدر و مادرش دهاتی هستند؟