به همین دلیل شوکا از حمید می خواست کمی صبوری بخرج بدهد و حمید این توصیه را به هیچ وجه نمی پذیرفت ، او یک جوان رومانتیک و ساده انگار بود و همه سشکلات را در عالم خیال و تخیل از سر راه برمی داشت و به همین جهت هم بخاطر اینکه شوکا او را دعوت به صبوری می کرد چهره اش درهم رفته و ناراحت بود. گوئی میله ای گداخته درکف دستش گذاشته اند و باید بسرعت آنرا بجائی پرت کند. هر لحظه و هر ثانیه که از عمر عشقشان می گذشت حرارت وگرمای عشق حمید، صد برابر افزون می شد. شوکا همچنان عاشقی های حمید را می دید، و شگفت زده هرم کلمات و جملات عاشقانه اش را روی تن و بدن خود حس می کرد، خوشش می آمد ولی بازهم می ترسید. ترسش از حمید نبود، ترسش از زندگی خودش بود.گذشته هایش، خانواده اش در روستا که گرچه وضع مالی خوبی داشتند اما سرمایه داری شهری ، برای زندگی روستائی، هیچ فضیلتی قائل نبود و با زدن یک برچسب دهاتی آنها را تحقیر می کرد. تازه بعد از آن فرار پر دردسر از خانه خورشید ممکنست او هم دیگر نپذیردش!...
حمید هر روز عاشقانه تر و شوریده تر می شد. چشمانش، با چرخشهای تند و پلک زدنهای اضافی ، جنون عاشقی را بنمایش می گذاشت و مرتبا پیشنهاد ازدواجش را تکرار می کرد و شوکا هم مصرانه به عقب می نشست.
_حمید! توچه می دونی من کی هستم؟ ازکجا اومدم؟ پدر و مادر و فامیلم چکاره ان ؟
حمید پا بر زمین می کوبید و با خشم و خروش پاسخش می داد :
_ برا من اینجور چیزها مهم نیس!... من مثل اروپاثیها فکر می کنم ، دختر و پسری همدیگه رو می پسندن و با هم زندگی می کنن! مگه من می خوام با پدر و مادر تو عروسی کنم؟
_حمید جان! این عقیده توس! خیلی هم محترمه و برا من هم خیلی جالبه ولی پدر و مادرت چی؟ تا اونجا که من میدونم پدر و مادرها به فامیل عروسشون خیلی بیشتر از خود عروس اهمیت می دن!... شما بچه ها برین زندگی کنین اما ما فامیل ها باید همدیگر را سبک، سنگین کنیم.
حمید زیر بار نمی رفت او را متهم می کرد که دوستش ندارد، مثل او عاشق نیست ، قدر عشق را نمی داند... و شوکا با خودش می جنگید. جوان بود ، دوستی و عشق و شوهر می خواست ، چه عیبی دارد که او هم مثل همه دختران خوشبخت روزگار، شوهری و بچه ای داشته باشد. عروس و داماد هجده و بیست ساله خوشگل و مامانی براستی ظریف و زیبا و شکستنی!
وقتی دوتائی در خیابان قدم می زدند، درست مثل عروسکهای پشت ویترین بودئد، با زیباترین ومدرن ترین لباس ها... افسونگر و آتشپاره ، بخار معطر جوانی سر تا پایشان را می پوشاند...
حمید درست شبیه یک کامیون سنگین، یک بولدوزر، جاده عشقشان را می کوبید و پیش می آمد. هر روز از روز پیش، شیداتر و مجنون تر، بنظر می رسید که اگر دماوند هم سد راه عشقش شود زیر بولدوزرش خواهد انداخت و له اش خواهد کرد و شوکا در برابر چنین قدرت سهمگینی هر روز بیشتر از پا می افتاد... یکشب حمید آنقدر او را تحت فشار گذاشت که شوکا تحملش تمام شد،گریه کنان به خانه برگشت و خودش را یکسره در آغوش آرمن انداخت. و چنان از ته دل زار می زد که آرمن وحشتزده او را محکم به سینه اش فشرد...
_ دخترم! چه کسی تو را اذیت کرده؟ همین الان می رم کلانتری ازش شکایت می کنم. مملکت قانون داره!...
شوکا چشمهای اشک آلودش را به چشمان متعجب آرمن دوخت...
_ خودم آرمن! خودم خودمو اذیت می کنم!... بروکلانتری بگو پاسبان بفرسنتن منو دستگیرکنن!... آخه من چرا اینقدر بدبختم؟...
آرمن با صمیمیت مادرانه اش، سرشوکا را به سینه اش چسباند... موهای بلند و مشکی شوکا را نوازش داد. دختران آرمن از سر و صدای گریه شوکا از اتاقشان بیرون دویدند...
_ چی شده آرمن!...
_ نمی دونم!...
_ زود برو دستمال بیار!. مگه نمی بینی چه جور اشک می ریزه؟
بعد از گذشت دقایقی شوکا بحرف آمد:
_ راستش یه پسر خیلی خوب که دوستش دارم به من می گه باید با من ازدواج کنی!
آرمن و دو دخترش با شادی آشکاری گفتند.
- خوب تبریک !... پس گریه خوشحالیه!...
- نه آرمن،گریه بدبختیه!...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)