دو هیجده و بیست ساله ، لبریز از احساسی عاشقانه ، دو توده مذاب آتشفشانی که می توانستند هر آنچه مانع بهم رسیدنشان باشد ویران کنند. هر دو چشم در چشم، به غزل خوا نی های عاشقانه پرداخته بودند، هرکلامشان غزلی بود شیرین و شکوفا... بخوانیم ! بخوانیم! آوازهای عاشقی! مانند پدران و مادرانمان ، مانند هزاران نسل بر روی کره زمین!... حمید فرصتی برای سخن گفتن و بیان شوریدگی هایش یافته بود.او تنها یک عاشق نبود ، مجنون بود، جنون عاشقی داشت. این رگه ازجنون عاشقی اگر به جان جوانی بزند جز وصل و درهم ذوب شدن ، فنا شدن راه معالجه ای ندارد.
حمید دستهایش را حائل تن کرد، بسمت شوکا خم شد و در حالیکه برقی خیه کننده از چشم هایش می پرید گفت :

_ شوکا! باورکن بدون تو مرگ هزار بار از زندگی بهتره! ... هرچی فکر می کنم راه دیگری نمی بینم. هرچه بخواهی می کنم فقط باید بمن قول بدی که زن من بشی!...

شوکا دختر رنج ها ومرارت ها برای دومین بار یک پیشنهاد مشابه دیگرمی شنید... احمد هم همین جمله را می گفت!... یکه خورد، سرش را پایین انداخت. نمی خواست حمید را هم مثل احمد از خود دور کند، صدای گرم و دلچسب ، چهره اندکی گوشتالود ولی جذاب ، حرکات تند و هوشیارانه حمید را می پسندید و ازهمه مهمتر او از مردان شیک پوش خوشش می آمد و حمید او سرآمد شیک پوشان جوان تهران بود. البته او به گونه حمید جنون عاشقی نداشت اما بی حضور او هم زندگی لطفی نداشت، دوستش می داشت و دلش می خواست این جوان مال او باشد ولی پیشنهادش خیلی زود هنگام بود.

شوکا در برابر پیشنهاد حمید، با آن اعتمادی که بخلق و خوی خود داشت ، خپلی آشکار و روشن گفت :
_ حمید جان!... بگذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم!...

حمید با همان هول و شتاب که خاصیت ذاتی اش بودگفت :
_ مقصودت چیه؟ فکر نمی کنی عشق بالاتر از هرشناختیه؟ شناخت مال معامله گراست، یکی می خواهد فرش بخرد و از شناسنامه فرش می پرسد تا اول بداند از کدوم ولایت اومده. چند رج خورده ، چند گره داره... ازاین جور چیزا، ولی عشق غیر از خود عشق، هیچ چیز برای شناخت نداره!....

شوکا با احساسات مشابهی ، جوانک را برانداز می کرد. این پسر یکپارپه آ تش گداخته است!... اگر مرا تنها گیر بیاندازد در یک لحظه ذوبم می کند! ... خدایا من می ترسم!... حمید همچنان حرف می زد...
_ دو تا دختر و پسر همدیگه را می بینن، دوست می دارن ، عاشق هم می شن و دلشون می خواد مال هم باشن این آفتابه لگن صد دست ما ایرونی ها منو می کشه!.

شوکا بگونه دیگری هم می اندیشید! خوب دو نفر عاشق هم می شوند، ازدواج می کنند اما چگونه؟ خانه شان کجا ست؟ اثاثیه و لوازم زندگیشان ازکجا می آ ید؟...

حمید همچنان یکنفس ادامه می داد .
ما با هم ازدواج می کنیم، خونه ما خیلی بزرگه! سه طبقه س ! خوب حاج آقا یه طبقه شو بما میده! هرچه بخواهی تو اون خونه هست !. جهیزیه ای لازم نداری! زندگیمون از هر حیث تامینه !...

درحالیکه حمید ، بسادگی و ظرف چند دقیقه همه مشکلات زندگی مشترکشان را برید و دوخت و بتن خود و عروس کرد اما شوکا اینطور فکر نمی کرد. خانواده حمید، طبعا یک خانواده ثروتمند و اشرافی بود و نمی توانست دختری که حالا فقط یک مادر در شیخ زاهد محله دارد و یک شغل درکافه قنادی آناتول فرانس، بدون حضور فامیلی بزرگ، جهیزیه ای مناسب و درخور شان و منزلت خانواده، تنها بخاطر آنکه پسر بیست ساله شان عاشق او شده بپذیرد.گرچه فضای سال1330 تحت تاثیر تمایلات چپ گرایانه ، سرمایه داران را منفعل و پریشان کرده وکمتر سرمایه داری حاضر می شد ثروت خود را بنمایش بگذارد یا اشرافیتش را به رخ مردم بکشد اما وقتی پای مصالح خانوادگی شان به میان می آمد به هیچ وجه کوتاه نمی آمدند ... ظاهرا شکست نفسی می کردند، خود را از نظر ظاهر فقیر و زحمتکش جا می زدند، سرمایه داری و اشرافیت را مذموم و ناپسند می دانستند اما در باطن، هیچ چیز تغییر نکرده بود.