حمیدکافه گلاسه اش را سرکشید و رفت اما حالا خیالش راحت شده بود ، پرنده سرجایش بود و غیر از این ، با او مهر بانتر از همیشه سخن گفته بود .
ساعت نه شب، شوکا ازکافه قنادی بیرون آمد. یک کت ساده خاکستری رنگ روی پیرا هنش پوشیده بود . هنوز چند قدمی ازکافه قنادی دور نشده بود که حمید شانه به شانه اش راه افتاد!...

_شما خیلی بی انصافین!
_ آه شمائین !...

حمید، به عادت همه جوانان عاشق پیشه، چهره ای ناراضی داشت.
_ یعنی همسایگی با من آنقدر بد بود که بی خبر پا به فرارگذاشتی؟

شوکا از اینکه می دید زندگی او چقدر برای این جوان اهمیت دارد کاملا به هیجان آمده بود...

_شما هرگز مستاجر بودی؟
_چطور مگر؟
_ خوب مستاجری مفهوم دیگرش موقتی زندگی کردن است! مستاجر همه چیزش موقتی است، حتی تو خرید یک یخچال هم وامی ماند که اگر صاحبخانه جوا بش کرد ، این یخچال از در خانه جدیدی که اجاره می کند، داخل می شود یا نه؟ حمید سری به عنوان موافقت تکان داد اما دلش می خواست این بحث را ختم کند.
_ شوکا !... می دونی فردا امتحان رانندگی دارم؟
_ خدای من! برات دعا می کنم قبول شی !...
_متشکرم !
ضمنا همینکه تصدیقم رو گرفتم یه « کرایسلر » جگری رنگ کروکی دیدم که می خرم...
_ خوب مبارکه.ا...

حمید انتظار داشت شوکا برای خرید اتومبیل اشرافی امریکائی اش مثل بسیاری از دختران ، هیاهو راه بیانداد و هورا بکشد اما این دختر چقدر عادی برخورد کرد.

_ دلم می خواد از این به بعد دیگه اتوبوس سوارنشی! فقط با (( کرایسلر )) من اینطرف و آنطرف بری!

شوکا رضایتش را با لبخندی که دندان های سپید و ردیفش را به نمایش می گذاشت نشان داد. حمید هم مثل هر عاشق صادقی تلاش می کرد تا درهای دنیای رنگین زندگی اش را بروی شوکا بگشاید اما نمی دانست که شوکا هیچوقت هوس داشتن یک زندگی اشرافی نکرده بود. اوکارکردن ، با مردم بودن ، خود زندگی خویشتن را ساختن ، حتی نشستن در صندلی های سفت و آهنی اتوبوسها را نوعی فضیلت زنده ماندن بحساب می آورد. بیشتر عمرش با خانواده های ارمنی گذرانده بود که همه شان زن و مرد از صبح تا شب کار می کردند، این قوم سخت جان تمام کارهای فنی شهر بزرگی مثل تهران را قبضه کرده بودند و تنها هنرشان همین کارکردن بود. زنانشان هم در خانه بیکار نبودند ، خیاطی وگلدوزی و ساخت و عرضه انواع شیرینی ها... وشوکا هیچ چیز از آنها کم نداشت تازه او از چهار سالگی درخدمت زنی سنگدل کارکردن را آنهم در بدترین شرایط آموخته بود.

حمید نتوانست جلو نارضایتی اش را بگیرد...
_ یعنی اصلا برات مهم نیست که بدونی من همه این کارها رو به خاطر تو می کنم؟
شوکا برای اولین بار نگاهی که از عشق می درخشید به چهره حمید اند اخت. پسرک خوشگلی بود و نمی شد از اوگذشت.
_ دلت می خواد بریم یه رستوران بنشینیم و چیزی بخوریم؟
دهان حمید از خنده رضایت آمیزی شکفته شد. او حالا برای اولین بار می توانست روبروی شوکا بنشیند و چشم در چشم او بدوزد و از ته دل بگوید .دوستت دارم شوکا!... بی تو زندگی هرگز!....