فصل 14
شوکا فارغ از هر نگاه کنجکاو و آزاردهنده ای و بیم از اینکه یکروز خانواده حمید ، روی زندگی او ذره بین بگذارند و آرامشش را بهم بزنند، زندگی تازه ای را در کنار آرمن مهربان و دو دخترش در خیابان وزیری آغاز کرده بود . بهار آخرین روزهای حیاتش را افتان و خیزان طی می کرد و شوکا با روحیه شاد جوانی و افکار ناشناحته ای که همیشه در سینه جوانان ، بدون هیچ دلیلی موج می اندازد زندگی را با همه سنگ اندازیهایش با نوک پا از سر راهش کنار می زد و بعد از پشت سر گذاشتن عشق احمد ، حالا سبکبال و سبک روح جهان را برای یک دختر هجده ساله به سن خود مناسب می یافت. ما اسب خودمان را می تازیم ، زندگی نیز اسبهای خودش را به میدان مسابقه می آورد، بگو بتاز تا بتازیم!... اگر خورشید نبود که مادرانه تر و خشکش کند آرمن را در کنارش داشت که از او چون دو دختر دیگرش حفاظت می کرد. آرمن از آن دسته زنانی بود که انگار طبیعت او را فقط و فقط برای ایفای نقش مادری آفریده است. برای او همۀ دختران و پسران فرزندانش بودند و حاضر بود هستی اش را برای آنان فدا سازد. شوکا با مهربانی متقابلش حس فداکاری را در قلب آرمن تا آخرین مرزها پیش می برد. شوکا در این جمع صمیمی گوهری هم در سینه داشت که تنها خودش محل و جای آن را می دانست. این گوهر ارزشمند و دوست داشتنی ، گوهر عشق حمید بود که سینه اش را گرم و زنده ، و پر خون می ساخت. حمید از غیبت ناگهانی شوکا چنان آشفته و نگران شد که بر خلاف رسم و رسوم اجتماعی، وقتی دید شوکا ازخانه بیرون نیامد تا سرکارش برود، در خانه ر! زد . همسایه جلو درآمد. حمید پرسید :
- معذرت می خوام ! من از قنادی آناتول فرانس مزاحم شدم ، امروز خانم شوکا سرکارشون نیومدن ، ما نگران شدیم .
همسایه با بیحوصلگی جوا بش داد :
- ایشون اسباب کشی کردن و رفتن...
و در را محکم به روی حمید بست و حمید، مثل اینکه کسی از پشت سر او را بداخل استخر آب پرتاب کرده باشد، گیج و منگ ایستاده بود. یعنی کبوتر قشنگ من پر زد و رفت؟ حالا من توی این شهر بزرگ چگونه پرنده ام را بیابم؟... حمید از جوانانی بود که زود در سرپنجه یاس عاشقانه می افتاد و همچون میوه های رسیده ، له می شد و شهد و رنگش از لابلای انگشتانش می چکید! همچنانکه در شور و شیدائی عشق ، هیچ پدیده ای جز خود عشق نمی دید. بسرعت یک تاکسی صدا زد و خودش را به کافه قنادی آناتول فرانس رسانید و در همانحال هزار جور نذر و نیاز می کرد که پرنده فراری اش را پشت ویترین های قنادی ببیند که مثل همیشه فضای کافه را از جهچه های شاد وشیرینش گرم و خواستنی می سازد. آرزوی حمید خیلی زود به حقیقت پیوست ، شوکا را دید که ازچشمان زیبایش اشعه ای به گرمی آ فتاب به هر سو می افکند. شیرین و دلربا و افسونگر! نرم و آرام قدم برمی داشت ، انگارکه همیشه چند سانتی متری بالاتر از زمین در حرکت بود. حمید به خود جرات داد و یک راست به سوی شوکا رفت...
_ سلام!
_ آه حمید توئی!
_ بله ! ولی شما منو خیلی ترسوندین!...
شوکا لبخندی زد و گفت :
_ بعد از پایان کارم با هم حرف می زنیم...
حمید متوجه شد که از حد و مرز خود تجاوز کرده است مدیر کافه قنادی گوشش را تیز کرده بود. شوکا برای رفع هرگونه سوء تفاهمی گفت:
_ پس شما کافه گلاسه میل می کنید؟ بنشینید ، براتون می آرن!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)