همچنانكه يك شناگر براي شيرجه رفتن از روي سكوي پرش، دور خيز ميكند او هم دور خيز كرد و خودش را بدرون كافه قنادي آناتول فرانس انداخت. در عمق كافه قنادي، پشت ويترينهاي شيريني و انواع كيك ها، شوكا، در لباس سپيد، چون الماسي مي درخشيد. او دشمن جان خودش را در يك لحظه شناخت عشق دشمن جان آدمي است و جان آدمي تن به هر فداكاري مي دهد تا خود را در مسلخش قرباني كد. سودا زده و برانگيخته از عشق و احساس، پشت ميزي كه گارسن به او تعارف كرد نشست.
- لطفا" كافه گلاسه
شوكا زير آب خنديد. چقدر اين پسر بچه شيرين و ملوس است و ضمنا" مثل بچه ها رفتار ميكند.مي خواهد طوري وانمود نمايد كه انگار تصادفي به اين كافه قنادي آمده است. سعي كرد خودش را پشت نقاب بي تفاوتي بنهان كند او بيش از آنكه متوجه پسرك باشد، نگران خودش بود. ايا كار درستي كرده كه موهايش را بشكل گوجه فرنگي بالاي سرش برده و سنجاق زده است؟ آيا اين مدل مو به او مي آيد؟ آيا دارد درست حرف مي زند، رفتارش ، راه رفتنش، همه چيز درست و بقاعده است؟ نه همه چيز بنظرش بد و بيقواره مي آمد، خودش را بسيار زشت و بد تركيب مي ديد، دست و پايش را حسابي گم كرده بود... من و اين احوال؟ واقعا" كه ... دخترها در برابر اله عشق دست و پايشان را گم ميكنند ، دستپاچه و پريشان، اينسو آنسو مي روند، كلافه و راه گم كرده، بره اي دور افتاده از گله و نگران گرگ، شوكا نمي دانست كه عامل آشفتگي اش الهه عشق است كه در اين چند روزه پاهاي نرم و نازكش را روي قلبش گذاشته و او را تا ناكجا آباد برده است و اگر موجودي تقديرگرا بود شايد بچشم دل مي ديد كه تقدير راه تازه اي پيش پايش مي گشايد.
شوكا، شب هنگام وقتي داخل صف مسافرين شد تا اتوبوس سوار شود جوانك را ديد كه با اندكي فاصله خودش را توي صف جا داد مثل اينكه ساعتها كشيك او را كشيده بو با همه تلاشي كه كرد نتوانست در صندلي شوكا براي خودش جائي باز كند ولي اين بخت سه روز بعد نصيبش شد . تقريبا" نيمي ازراه را با خود جنگيده بود تا سر صحبت را باز كند با بهانه هاي بچه گانه اما شوخ و با نمك.
- امورز كافه گلاسه تون حرف نداشت.
شوكا لبخندي تحويلش داد.
- متشكرم! كافه گلاسه آناتول فرانس تو تهران كلي گل كرده!
پسر سعي مي كرد جملات زيباتري بر زبان بياورد. كتاب خوانده بود و اشعار عاشقانه را با ملاحت خاصي مي خواند.
- مديرش هم توي تهرون بي نظيره.
شوكا سرخ شد اما بدش نيامد.
- متشكرم...
بهانه براي حرف زند و سرانجام از عشق گفتن بدست پسرك افتاده بود و نبايد فرصت را از دست مي داد.
- از آشنايي با شما خوشحالم ولي انگاه كه از خيلي سال پيش شما را مي شناسم! اگه راستشو بخواين از همون شبي كه كرايه مو حساب كردن يه حال ديگه اي شدم.... انگاري كه هزار ساله كه توي برهوت اين دنيا منتظر ديدار شما بودم. حتما" متوجه شدين كه شبا تا دير وقت بيدار مي مونم. تا شما به خونه برگردين!... مث اينكه دوستاتن ايروني نيستن... مثل خارجي ها مي مونن!
شوكا خنديد. كرشمه در كارش بو، سبك و نرم و مرطوب! مثل حلزون، خودش را در جدارهاي سنگي اش ميغلتاند.
- دوستام ارمني هستن، مثل خدما ايروني، مهربون و با وفا...
- اون پسره كه پشت شورلت ميشنه چكارس؟
شوكا متوجه حسادتش شد زماني كه احساس بر عقل چيره مي شود حسادت نرم نرمك از خواب بر ميخيزد.
- سامول را ميگيع اون مثل برادرمه، من تو خونه خواهرش بزرگ شدم..
پسر تعجب كرد.
- شما كه ارمني نيستين!
- نه ، ولي بيشتر عمرم تو خونه ارمني ها گذشته
پسر كمي آرام گرفت، شوكا هم همينطور! در آن روزها دخترها قرار نبود احساسشان را بر زبان بياورند اگر چه از آتش عشق مثل بره اي بر روي ذغال كباب مي شدند.