سامول سري از روي تاسف تكان داد.
- خوب از زير جواب سوالم در رفتي ها ؟
- نه سامول هيچكس نيس...
- ولي كسي داره مي آد...
شوكا سكوت را ترجيح داد و به جرگه دوستانش پيوست كه مشغول خوردن بستني بودند اما اين جمله آخرين سامول در گوشش پيچيده بود و تكرار مي شد...
ولي كسي داره مياد... نكند و اقعا" كسي دارد مي آيد؟ و همينكه اين سوال را تكرار كرد باز چهره آن جوانك شيك پوش با دوربين عكاسي اش پيش چشمانش شكل گرفت. يكدسته از مهايش روي پيشاني ريخته بود دل شوكا خواست كه موهاي افشان پسرك را از روي پيشاني اش كنار زند. سامول دست شوكا را پس زد...
- آي ! ماري؟ داري چشمامو كور ميكني؟
شوكا بسرعت دستش را كنار كشيد و براي اينكه مجبور نباشد توضيحي بدهد به شوخيهاي دوستانش پيوست و چهره اش را زير نقاب تظاهر پنهان كرد.
ساعت دوازده شب بود كه سامول او را جلو در خانه اش در خيابان آذربايجان پياده كرد. شوكا دوباره زير چشمي نگاهي به پنجره خانه روبرو انداخت چراغ خاموش شد. از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
صبح فردا از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
صبح فردا، شوكا مثل هر روز ، سوار اتوبوس خط 14 شد تا به محل كارش برود. اتوبوس داشت را مي افتاد كه همان جوان به حالت دو، خودش را روي ركاب انداخت. جاي خالي در اتوبوس نبودو او درست كنار صندلي شوكا ايستاد. دوربينش همچنان بر دوش، اما لباسش را بازهم تغيير داده بود. حالا كتش دودي و شلوارش سپيده بود. شوكا ناگهان ترسيد، درست مثل هر دختر جواني كه از هر تعقيبي واهمه مي كند. فكرش از پيچيدگيهاي ذهني اش پس گرفت اما دلش چي؟ با خودش گفت : حالا كه چيزي نشده چرا مثل بچه ها دار م رفتار ميكنم. شوكا با خودش صميمي و رو راست بود، در برابر اين جوانك خوش پوش مثل بچه ها واكنش نشان مي داد خوب بچه هم بود! چند روز پيش كه رفته بود از دفترچه پس انداز بانكي اش پول برداشت كند مامور پشت گيشه بانك به او گفته بود :
- نميتونين برداشت كنين خانم!
- چرا! براي اينكه هنوز بچه اين...
- شما دارين بمن توهين مي كنين؟!
- خانم چه توهيني! وقتي هيجده سالتون تموم شد ميتونين برداشت بكنين! بنابراين از نظر قانون شماهنوز يه بچه اين...
حالا هم كه شوكا توي اتوبوس نشسته و نگاهش را از آن پسر جذاب و خوشگل مي دزديد و بي جهت از او مي ترسد، بچه اي بيش نيست! هم از او مي ترسد و هم مي خواهد كه هر روز او را ببيند. خدايا اين ديگر چه حس و حالي است؟ شوكا خودش را پس از عبور از آن همه پستي و بلندي هاي زندگي ، زني پخته ، آگاه و لبريز از عقو تجربه مي ديد. اين دختران نازنازي يكصدم تجربه هاي زندگي مرا هم ندارند. پشه هم آنها را لگد نزده چه رسد به خانم جان و ديگران. آيا كسي باورش مي آيد كه همين دوماه پيش، در شي باراني، توي چاله اي پر از مار و قورباغه و ريشه علفهاي هرز مي لرزيدم و مقاومت مي كردم؟
وقتي از اتوبوس پياده شد پسر جوان هم پشت سرش پياده شد، با فاصله اي معقول او را تعقيب مي كرد. پسر فهميد كه او وارد قنادي آناتول فرانس شد. لبخندي زد.... پس اين غزل خوشگل در اينجا كار ميكنه. چند بار بالا و پايين رفت، مقابل ويترين سينما ديانا ايستاد و عكسهاي فيلمي كه نمايش مي دادند تماشا كرد. جلو ويترين مغازه ها بتماشا ايستاد، اهل كتاب بود، در فروشگاههاي كتاب دو سه جلد كتاب خريد اما خودش هم مي دانست كه هيچيك از كارهايش از سر علاقه نيست، دارد وقت مي گذراند، خودش را آماده مي كند تا مثل يك عقاب از آسمان خيز بردارد و با پنجه هاي محكمش بره آهوي رميده را بربايد! او حالا در ژرفاي اقيانوسي شنا مي كرد كه نامش عشق بود، هزاران ماهي رنگارنگ از برابرش مي گذشتند، گرسنه اش بو، خسته و كوفته شده بود اا فقط بدنبال آن ماهي لغزنده بود كه با يك ريال او راخريده ولي آزادش نمي كرد! قلاده عشق را با همه شكوهش به گردنش آويخته و مي كشد هرجا كه خاطر خواه اوست!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)