جوان هم دنبالش ، اما اينبار به آنسمت خيابان نرفت، پشت سر شوكا مي آمد. همينكه شوكا كليد را داخل در انداخت هرم نفس پسر جوان پشت گردنش را گرم كرد.
- آقا چي مي خواهين از من! فكر كنم اشتباه كردم كه پول كرايه تونو حساب كردم...
جوان خيلي تند و سريع پاسخي داد كه آنشب ذهن شوكا را تاصبح مشغول داشت...
- نه اشتباه نكردين ولي با اون يكريالي منو خريدين....
- شوكا متعجب جوان را نگاه مي كرد جوان لبخند مي زد. لبهايش بيشتر به لبهاي دختران شبيه بود. نرم، كمي گوشت آلود و با خطي مشخص از پوست صورت جدا...
آن شب شوكا با دوستانش قرارداشت. بايد به كلوپ ارامنه مي رفت براي تعويض لباس برابر آينه روي كمدش ايستاد. اما بجاي اينكه خودش را ببيند چهره پسرك را ديد. از خودش پرسيد چرا؟ غريزه جواني اش را كه مدتها با قدرت عقلاني ، پس زده بود دوباره قلقلكش مي داد. او خودش نمي دانست كه بعد از واپس نهادن علاقه عاشقانه اش به احمد ، دوباره نيروي جفت خواهي در او سر برافراشته است. اين قانون طبيعت است كه دختر و پسر جوان يكديگر را بخواهند، از هم دلبري كنند و سپس زوجي تشكيل دهند كه اجتماع و را قوام و دوام بخشد. نگاه جوان بسيار نافذ و مسلط بود درست حالت صيادي را داشت كه مي دانست دست خالي از شكارگاه بر نمي گردد.
شوكا در انتخاب لباس، براي اولين بار دچار وسواس شده بود. اين بلوز قرمز رنگ چطور است؟ نه اصلا" به پوست من قرمز نمي آيد، بلوز يقه هفت سپيد چطور است؟ آها بد نيست. يك وقت متوجه شد كه دارد بلند بلند با خودش حرف مي زند...
مثل اينكه يك موجود ديگر از درونش برخاسته و حرف مي زد . اين كه از درون من دارد حرف مي زند كيست؟ ناگهان چهره آن جوانك خوش تيپ جلو چشمانش ظاهر شد در سكوت به او لبخند مي زد. ناراحت شد. سرش را به چپ و راست تكان داد، انگار مي خواست آن پسر سمج و يكدنده را از مغزش بيرون اندازد.
اصلا" اين جوان كيست؟ چكاره است؟ اسمش ، تحصيلاتش، خانواده اش؟ تازه بمن چه ؟ وقتي دوستانش سوار بر شورلت آمريكائي سامول جلو در خانه بوق اتومبيل را به صدا درآوردند پوشيدن لباسش را تمام كرده بود. از در خانه كه بيرون آمد ، زير چشمي به خانه روبرو نگاهي انداخت، هيچكس پشت بنجره نبود، سرو صداي دخترها او را بخود آورد.... آنها براي سليقه اي كه در انتخاب لباس بخرج داده بود برايش هورا كشيدند... ماريتا با شيطنت خاصي كه در لحن صدايش آشكار بود پرسيد...
- آهاي ماري! چه خبرته نكنه يه مادر مرده اي رو تور كردي!!
شوكا يكه خورد. او رازهاي ندگي اش را مخصوص خودش نگه ميداشت، تازه او كسي را تور نكرده بود...
- سر به سرم نذار ماريتا! حالم خيلي خوبه، شماها هم بهترين دوستاي منين! تازه من امروز حقوق گرفتم همه تون مهمون من !
چهار دختر بودند و يك پسر، همه ارمني، منهاي شوكا كه از آنها قشنگتر ارمني حرف ميزد دختر بزرگ ماروس گفت:
- مامي ميگه چرا سراغ مادرتو نميگيري! هر كي راه ش دور شد مادرشو فراموش ميكنه؟
دوباره واژه مادر او را به ياد خورشيد انداخت و يك جفت چشم سبز درشتش... از خودش پرسيد بعد از فرار من، حالا مادرم چه ي كند؟ آيا باز هم راننده ها را بسرغ من فرستاده؟ اگر هم فرستاده باشد بيفايده است من ديگر در نور اميد نيستم كه با خودشان ببرن!
تمام شب نوعي حالت ماليخوليا گونه داشت، گاهي بشدت مي خنديد و سر وصدا مي زد و زماني در خود فرو مي رفت . در پيست رقص، سامول سرش را به گوش او نزديك كرد و گفت:
- ماري، از ما كه گذشت ، جواب رد دادي، ولي بنظر مي آد كه يكي تو زندگيت پا گذاشته، راستشو بگو! حتي با جلسه پيش خيلي فرق كردي!
- سامول! بارها به تو گفتم كه من باهات بزرگ شدم، تو هميشه برام يه برادر بزرگتر بودي، تا آخر عمر هم همينطوري !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)