بهار ديگري بر تهران مي گذشت ، درختان چنار خيابانهاي تهران بسرعت قباي چركين زمستاني را با لباس بز روشن معاوضه مي كردند، باد خنكي كه از روي برفهاي انباري قله توچال بر مي خاست تهرانيها را با همه درگيريها و كشمكش هاي سياسي به نشاط مي آورد. شوكا نيز مثل همه همشهريانش از وسوسه بهار در امان نمانده بود. لبخند بر لب با دوپيس زيتوني رنگي كه از روي آخرين ژورنال مد براي خودش دوخته بود سركاش مي آمد و با خوشروئي و صفاي باطني اش مشتريان را مي پذيرفت، و به گارسن ها توصيه مي كرد كه با مشتريان خوشرفتاري كنند. با چنين حال و هوائي كه كاملا" بهار زده بنظر مي رسيد، شبي هنگاميكه با اتوبوس عازم خانه بود متوجه جواني شد كه در يكي از ايستگاههاي بين راه از پله آهني اتوبوس بالا آمد، نگاهي به مسافرين اتوبوس انداخت و بعد يكراست رفت و كنار شوكا نشست. در نگاه اول شوكا متوجه شيك پوشي فوق العاده اين جوان شد. او يك دست كت و شلوار مخملي برنگ قهوه اي پوشيده و يك دوربين عكاسي حمايل شانه كرده بود.
در آن زمان، معمولا" كمك راننده ها پس از طي يكي دو ايستگاه توي اتوبوس راه مي افتادند و كرايه مسافرين راجمع ميكردند. شوكا هميشه براي رفت و آمدش پول خرد در كيف داشت و كف دست راننده گذاشت اما جوان پهلو دستي هرچه دنبال خورد مي گشت نيم يافت، سرانجام يك اسكناس صد توماني از كيفش بيرون كشيد كه با اعتراض راننده روبرو شد... داداش ما هم اسكناس صد توماني زياد ديديم، اگه نخورديم نون گندم، ديدم دست مردم، يك سكه يك ريالي ردكن خلاص!
شوكا نگاهي به چهره عرق كرده جوان دوخت، از كيفش يك سكه دگير بيون كشيد و به كمك راننده داد.
- بفرمايين!
- كمك راننده نگاه معنا داري به هر دو جوان انداخت و به سمت بقيه مسافرين راه افتاد جوان بسمت شوكا برگشت، از شرم قرمز شده بود.
- - خانم ، شما چرا زحمت كشيدين؟
- مهم نبود آقا.
هنگاميكه شوكا از اتوبوس پياده شد، جوان را پشت سر خود ديد ، اخمهايش در هم رفت. عجب آدمهائي پيدا مي شوند. خواستم از ناراحتي درش بيارم حالا خيال كرده كشته و مرده اش هستم، دنبالم راه افتاده . اما بعد از طي چند قدم ، جوان بسمت ديگر خيابان رفت، برابر خانه اي درست روبروي خانه شوكا ايستاد و دكمه زنگ را فشرد و شوكا هم آسوده خاطر وارد خانه شد. ظاهرا" غائله خاتمه يافته بود اما حالا ميدانست كه خانه روبرو محل زندگي آن پسر جوان است و از اين به بعد لابد او از پنجره اتاقش او را زير نظر مي گيرد.
فردا شب بهنگام بازگشت شوكا به خانه، آن جوان خيلي خونسرد و آرام ، سر خط ايستاده بود و همراه با شوكا سوار اتوبوس شد و با اينكه صندليهاي زيادي خالي بود بغل دستش نشست.
- سلام خانم، ببخشين من خودمو مديون شما ميديدم ، گفتم بدهي ام رو بپردازم!
جوان بنظر بيست ساله مي آمد. كت و شلوار شيكي پوشيده بود، كت اسپرت سفيد با راه راههاي مشكي و شلوار دودي رنگ ! يكي از آن كفشهاي ورني دست دوز هم بپا داشت. موي سرش را مدل روز كرنلي زده بود و بوي ادكلني با رايحه اي دلپذير از او بر مي خاست. پوست چهره اش سپيد، گونه ها كمي برجسته، بيني متناسب و لب و دهاني خوش تركيب و چشم وابرواني كاملا" مشكي داشت و رويهم رفته هم مي شد گفت جواني است جذاب و خوشگل و هم شيك پوش ومد روز. دوربين عكاسي كه مثل ديروز بندش راروي دوش انداخته بود به او شخصيتي هنري مي بخشيد.
شوكا با سادگي رفتار و گفتار هميشگي اش به جوان گفت:
- مهم نيس، شما به من مديون نيستين!
بعد چهره اش رابرگرداند و نگاهش را روي ساختمانهاي اطراف ميزان كرد تا بيش از اين به جوان ميدان نداده باشد اما جوان بدون توجه به رفتار شوكا گفت:
- دلم مي خواد ازتون عكس يادگاري بگيرم شما تيپ جذابي هستين!
- متشكرم ولي من هيچوقت پيش غريبه ها عكس نمي گيرم.
جمله آخري شوكا آنقدر محكم و جدي بود كه جوان حساب كار خودش را كرد و ساكت نشست. سر چهار راه ، شوكا از اتوبوس پياده شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)