او يكسره بسراغ قنادي اناتول فرانس در خيابان شاهرضا رفت كه بتازگي راه افتاده و شهرتش دهان به دهان مي گشت.
مدير رستوران مردي يزد بود و وقتي فهميد كه شوكا در كافه قنادي نادري كار مي كرده است بلافاصله استخدامش كرد.
- اسمتون چيه خانم؟
كارفرمايش اين بار يك ايراني اهل يزد بود بايد با نام مادموازل ماري خداحافظي كند.
- اسمم شوكاس!
- آشوري هستي؟
- نه آقا
- خوب شد چون من اينجا اقليت هاي ديني استخدام نمي كنم. مي بخشي هر كي يه اعتقاداتي داره .... راستي معني اسمتون چيه ؟
- آةو... در شمال به آهو ميگن شوكا !
مرد يزدي، كمي كوتاه و چاق بود مانند بسياري از همشهريانش آدمي آرام و محافظه كار بنظر ميرسيد. شوكا متعجب كه چرا چنين آدمي با اين مشخصات نام كافه قنادي اش را آناتول فرانس گذاشته است.
از اين لحظه شما اينجا هم فروشنده هستين و هم مدير، هر تغيير دوست دارين مي تونين تو اداره كافه قنادي بدين، گارسن ها بد نيستن ولي اگه خواستي مي توني عوضشون كني... از نظر مالي هم خيالتون راحت باشه شما را تامين مي كنم.
شوكا دوره جديد كارش را در هيجده سالگي با روحيه اي آماده تر و متكي به تجربه هايش در بهترين كافه قناديها آغاز كرد و چون تصميم داشت خودرا از صحنه درگيريهاي خياباني برهاند تصميم گرفت محل سكونتش را هم تغيير دهد.به توصيه يكي ازدوستان ارمني اش ، در خيابان آذربايجان نبش خيابان شاه، يك آپارتمان يك اتاقه از يك خانه بزرگ كه متعلق به يكي از تجار يهودي بود اجاره كرد و در ميان اشك و آه دوستش نرگس، در خانه جديد مستقر شد.
حالا با اينكه شوكا از دوستان ارمني اش كمي دور افتاده بود ولي آنها تنها دوستانش بودند و شبهاي خودش را با ماروس و دخترانش مي گذراند. هنوز هم ستاره رقص كلوپ ارامنه بود و وقتي با آنها بود باز هم مادموازل ماري صداش ميكردند.
براي آمد و رفت به محل جديد كارش، معمولا" صبحا سوار خط 13 مي شد و شبها با خط 14 بر مي گشت. شوكا مانند هر دختر جواني در دستهاي روزگار بسرعت قد مي كشيد، زيبائي هاي آشكار و پنهان پيكرش لحظه به لحظه شوكافاتر مي شد و از آنجا كه دختر شيك پوشي بود بسرعت توجه پسران و مردان جوان منطقه محل زندگي اش را بخود جلب مي كرد بسياري از جوانان تازه سال كه بضرب و زور تيغ صورت تراشي سعي داشتند ريش و سبيلي بهم بزنند و خود را از صف نوجوانان جدا كنند، مانند خروس دنبالش مي افتادند و او را با متلكهاشان نوك مي زدند. آنها سعي مي كردند ساعات رفت و آمدشان را باساعت كار و بازگشت به خانه تطبيق دهند، سوار همان اتوبوس بشوند كه شوكا سوار مي شد و با اتوبوسي برگردند كه او بر مي گشت . جنگ و گريزي بود پنهان و آشكار كه گاهي به رقابتهاي خنده داري بين خود جوانان كشيده مي شد اما رفتار جدي و متين شوكا به گونه اي نبود كه جواني جرات كند متلك مستهجني نثارش نمايد، يا در ازدحام اتوبوس خود را به او بچسباند يا از او نيشگون بگيرد بيشتر جوانهاي آن منطقه تهران كه عادت داشتند زاغ سياه دختران مورد علاقه شان را باصطلاح چوب بزنند ، بسرعت خبردار شدند كه او در قنادي آناتول فرانس كار ميكند و اگر پولي از جيب پدر كش مي رفتند يكراست به قنادي آناتول فرانس مي آمدند و با خريد كافه گلاسه اي روي صندلي مي نشستند و از مسير نگاهي كه معمولا" مخمور و شيدا مي نمود برايش پيام عاشقانه مي فرستادند! شوكا در دل به آن جوجه هاي ساده دل مي خنديد و به خود مي گفت دارند تمرين ميكنند ، چند سال ديگر هر كدام از اين آقا پسرها دست زني و بچه اي دردست دنبال روزي مي دوند و عاشقي يادشان مي رود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)