فصل سيزده هم
شوكا به تهران بازگشت. درست در هنگامه خريدهاي نوروزي، خيابانهاي مركزي شهر! غرق نور و شادي و هياهو بود. ايرانيها، حتي در خيابانهاي ارمني نشين، دسته جمعي دست بچه هاي خود را گرفته و مقابل ويترين ها مشغول انتخاب لباس عيد بودند. بعضي ها هم مغازه هاي آجيل فروشي و ميوه فروشي را از جنس خالي ميكردند.
شوكا در آپارتمانش را كه مي گشود سرو صداي نرگس رابلند كرد:
- اومدي ماري؟ داشتم يواش يواش دلواپس ميشدم.
نرگس زن مهربان و در دوستي بسيار پا برجا بود و در تمام زمان غيبت طولاني شوكا، اجاره خانه اش را سر هر برج پرداخته بود.
شوكا نرگس را بغل زد، بوسيد خيلي سريع حال و هواي شهر و زندگي در ميان مردم شهري دوباره در رگهايش جاري شد.
- فردا شب همه چيزو برات تعريف مي كنم.
فردا شب وقتي دوتايي تنگ هم نشستند و عطر و بوي قهوه ترك قدرت تخيل شان را افزون كرده بود شوكا تمامي حادثه را براي نرگس تعريف كرد و او هيجان زده گفت :
- پس تو ارمني نيستي ، اسمت شوكاست و در كنار درياي شمال از مادري آذري و پدري گيلاني متولد شدي؟ چه جالب!
شوكا دوباره در قنادي نور اميد مشغول كار شد. رايا آنقدر دوستش داشت كه غيبت طولاني اش را ناديده گرفت شوكا لطافت احساس رايا را عميقا" تحسين ميكرد و دوباره شوكا شد ماري!
- خوش اومدي ماري! شروع كن.
بنظر مي رسيد كه ماري بخش مهمي از ناراحتي هائي كه درباره تبار و ريشه حياتش داشت در اين سفر بنحوي حل و فصل كرده و با آسودگي بيشتري به كار و تفريح خود مي رسيد به ماروس و بچه هايش تلفن زدو دوباره برنامه هاي شبانه شان در كلوپ ارامنه و ساير مراكز تفريحي تهران راه افتاد جواني با همه بي خياليها و سبكسري ها، همراه با معصوميت شوكا را در بازون خود بازي مي داد، مشكلي پيش رو نداشت و اگر هم داشت مهم نبود. يوريك گاهي با ابراز احساسات خودش او را خسته ميكرد اما او نشنيده مي گرفت. اين جوان چاق و مهربان، به همين دلخوش بود كه شوكا فقط به ابراز عشقش گوش بدهد. در چنين روزهاي شاد و بي خيالي جوانانه، درست در نخستين روزهاي ماه تولد هيجده سالگي اش، يكروز در حاليكه سرش توي حساب و كتاب كاغذ قنادي فرو كرده بود صداي اشنايي گفت :
- سلام!
ماري سرش را بلند كرد احمد بود. تجسم و نماد عشقي كه سعي كرده بود آنرا بفراموشي بسپرد و تا حدودي هم موفق شده بود. چون مجسمه اي برجا خشكيد، نه پلك مي زد و نه حركتي هر دو بيشتر به دو مجسمه چوبي شبيه بودند تا دو انسان! بعد از آن گريز و فرار چه داشتند كه بهم بگويند؟ احمد تصادفي قدم به نور اميد گذاشته بود كه چشمش به مريم خودش افتاد. فقط موفق شد از ميان لبهايش كه زير سبيل دگلاسي اش مي لرزيد نام مريم را برزبان آورد و ديگر هيچ! مريم حالش از او بدتر بود. بسرعت از جا بلند شد و به آشپزخانه قنادي پناه برد. رايا كه مشغول آماده كردن قهوه بود از رنگ و روي پريده و چهره بهت زده ماري يكه خورد.