زن و شوهر و بدنبال آنها افراد فانوس بدست برگشتند. شوکا خواست از داخل چاله بیرون بیایدکه دوباره مار با فش فش ترسنا کش بطرف چاله برگشت. شوکا باز در چاله یخی رودخانه، برجا خشکید. می خواست پدر و مادرش را صدا بزند...کمک! این مار منو میزنه!... اما مار دوباره راهش را کج کرد و رفت. شوکا در اوج ترس و ناامیدی، با خودش می گفت چه کسی می تواند باور کند که من، دختر شیک پوش تهرانی، عزیز کرده ماروس وکناریک و وایا و بروبچه های ارمنی، ستاره شبهای کلوپ ارمنه ، باغ شمران، سرپل تجریش، هتل ریتس، حالا اینجا توی یک گنداب پراز مار و قورباغه در تلاش برای فرار و بازگشتم؟... بزحمت خودش را از چاله بیرون کشید، تمام لباسش پر از رگ و ریشه درخت بود و جلبگ ! بزحمت هرچه به دامنش چسبیده بود پاک کرد، باران تندتر شده بود و آب از نوک روسری به روی بینی اش می ریخت. استخوانهایش از رطوبت باران و سردی هوا تیر می کشید. مسیرش را درست عکس راهی که خورشید و ناپدری رفته بودند انتخاب کرد. درخت ها را تا فاصله یک قدمی هم نمی دید. توی چاله ها می افتاد ، اما راهی جز رفتن نداشت، مبارزه ای بین مرگ و زندگی و شوکا با آن همه ماجراهائی که طی زندگی کوتاهش از سر گذرانده بود مطمئنأ راه زندگی را انتخاب می کرد. بیست دقیقه گذشت تا اینکه خود را سر جاده دید.
ده دقیقه ای طول نکشیدکه یک اتوبوس نیمه اسقاط، با سرو صدا از خم جاده ظاهرشد. شوکا می دانست که اگر این اتوبوس را که آخرین اتوبوسی است که به رشت می رفت از دست بدهد باید تا صبح زیر باران و سرما بماند.که کم ازمردن نبود. خودش را در حالیکه چمدانش را بدنبالش می کشید بوسط جاده انداخت. اتوبوس متوقف شد. شاگرد راننده سرش را از پنجره اتوبوس بیرون کشید...

_مگه دیوونه شدی لاکو!...اینجور پریدی وسط جاده!...اگه زیر اتوبوس می رفتی کی می خواست جواب بده؟

شوکا خودش را به در اتوبوس چسباند.
_می رم رشت! تو را خدا منو با خودتون ببرین!...

کمک راننده شوکا را برانداز کرد، دست روی دست کوبید.
- اهو !... تو همون باشی که یه ولایت دنبالت می گردن؟ بروکنار! ما را تو دردسر ننداز!...

راننده اتوبوس با لحن آمرانه ای به کمکش گفت :
- بذار بیاد بالا...

کمک راننده دوباره فریاد زد:
- بروکنار دختر !...

راننده دوباره سرکمکش داد زد :
_گفتم بذار بیاد بالا !... حلیمه یادته؟ اگه کمکش کرده بودیم هیچوقت خودشو نمیکشت !... بذار بیاد بالا...
شوکا سرش را رو به آسمان گرفت. اگر سهم او از زندگی این همه دردسر و بدبختی است شانس رهائی هم در سرنوشتش آمده بود.