صفحه 8 از 16 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 153

موضوع: نسل عاشقان | ر.اعتمادی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    _ دارم ... دارم می رم خونه کدخدا...بچه ها گلدوزی دارن...
    چار پادار مرد تیزهوش و تجربه دیده ای بود.
    _خیلی خوب اما چرا با چمدون می ری؟

    شوکا پاسخی نداشت ،کاملا غافلگیر شده بود. اسم چارپاردار صفر بود.
    - صفرآقاجان !... من یه کاری دارم می رم زود برمی گردم، تو را خدا چیزی به آقا عبدالله نگی ها...
    صفر آقا لبخند تمسخرآمیزی زد و قاطرش را بسمت باغ آقا عبدالله هی کرد.

    شوکا لحظه ای ایستاد، او حالا آدمها را خیلی خوب می شناخت، خیلی از این آدمها، برای روز مبادا هم که شده خوش خدمتی می کنند و هر عمل زشتی را حلال می شمارند. تصمیم گرفت مسیرش را طولانی تر کند و تا آفتاب غروب نکرده از جنگل بیرون نرود.
    هوا داشت سرد میشد، دانه های ریز باران بتدریج از روی شیار برگهای سر مازده یا از روی شاخه ها برسرو روی شوکا شتک می زد، لباس به تنش چسبیده بود و ترس از گم شدن، یا پیدا شدن یک حیوان وحشی ، و یا ظاهر شدن جن و دیو که او را بیاد (( شیطان کوه )) می اند اخت، خونش را در رگها منجمد می کرد. بنظرش می رسیدکه درختها هم در آن تاریکی غروب راه را بر او بسته اند. آنقدر رفت تا به رودخانه ای رسیدکه به او خشکه لا می گفتند. این رودخانه مگر بوقت بارندگی آب نداشت و حالا هم فقط چاله هائی که درکنارش بطور طبیعی بوجود آمده از آب نیمه پر بود. دراطراف و داخل چاله ها پر از ریشه درختان ، علفهای هرز و جنگل بود و بوی بد چاله ها که اغلب یک متر یا یک متر و نیم عمق داشتند، مشام را می آزرد. بفکرش رسید که اگر لو رفته باشد و در صدد تعقیبش برایند خود را در یکی از این چاله ها پنهان کند. چیزی نگذشت که در آن غروب خفه جنگلی پیش بینی اش تحقق یافت، سر و صدای عده ای که فانوس بدست پیش می آمدند او را متوجه خطر کرد. پیشاپیش تعقیب کنندگان، آقا عبدالله درحرکت بود، چراغ قوه ای در دست داشت و مرتبا صدا می زد .

    - شوکا آی... شوکا آی...کجائی؟ خود تو نشون بده اینوقت غروب جنگل خطرناکه!...
    شوکا خودش را داخل یکی از چاله ها اند اخت، چمدانش را هم بسختی بداخل چاله کشید. همینکه پایش را درکف چاله محکم کرد مارنسبتا بزرگی فش فش کرد و خودش را از روی دستها و چمدانش بطرف بالا کشید. نزدیک بود شوکا جیغ بکشد و خودش را لو دهد اما درست در همین لحظه، مار از روی شانه وگردنش بسمت بالای چاله رفت و از نظر ناپدید شد. شوکا چند ثانیه ای حالتی بین بیهوشی و کرختی مطلق تن حس کرد اما سر و صدا که حالا قوت بیشتری گرفته بود، به او هشدار داد... مثل هر انسانی که به تنگنا می افتد دست به دعا برداشت:

    (( خدایا کمکم کن!... من با امیدی به اینجا آمدم اما حالا نا امید برمی گردم. مادری که من دنبالش می گشتم ندیدم، خورشید مادر منه ولی از مادری هیچی نمیدونه ! باید برگردم به زندگی خودم برسم،کمکم کن...! ))

    چند بار جهش قورباغه ها دوباره خروارها ترس یخ زده در پیراهنش ریخت !
    چندشش می شد، اما هنوز هم نمی خواست خودش را تسلیم کند. آقا عبدالله مستقیما بسمت چاله پیش می آمد، پشت سرش هم خورشید سر و صدا می کرد... نزدیک بودکه از جا برخیزد و بگوید... من اینجام! ...کمک!... ولی آقا عبدالله درست پشت درختی در چند قدمی چاله متوقف شد...

    دوباره فریاد کشید :
    _شو کا آی... شوکا آی...

    خورشید از پشت سر به آقا عبدالله رسید:
    _حتما رفته! مگه دختری مثل شوکا میتونه توی این تاریکی جنگل بمونه و صداش درنیاد؟...

    منطق خورشید هر چه بود بنفع دخترش بود. آقا عبدالله منطق همسرش را پذیرفت. کدام دختر شهری می تواند توی جنگل و این سرما و باران مخفی شود و از ترس خشک نشود! ...
    آقا عبداله بازوی همسرش را گرفت.
    راست می گی!.... جوونه و جاهل ، به بخت خودش پا زد!... شاید سرجاده بروبچه ها پیداش کنن. نمیتونه جای دوری رفته باشه!...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زن و شوهر و بدنبال آنها افراد فانوس بدست برگشتند. شوکا خواست از داخل چاله بیرون بیایدکه دوباره مار با فش فش ترسنا کش بطرف چاله برگشت. شوکا باز در چاله یخی رودخانه، برجا خشکید. می خواست پدر و مادرش را صدا بزند...کمک! این مار منو میزنه!... اما مار دوباره راهش را کج کرد و رفت. شوکا در اوج ترس و ناامیدی، با خودش می گفت چه کسی می تواند باور کند که من، دختر شیک پوش تهرانی، عزیز کرده ماروس وکناریک و وایا و بروبچه های ارمنی، ستاره شبهای کلوپ ارمنه ، باغ شمران، سرپل تجریش، هتل ریتس، حالا اینجا توی یک گنداب پراز مار و قورباغه در تلاش برای فرار و بازگشتم؟... بزحمت خودش را از چاله بیرون کشید، تمام لباسش پر از رگ و ریشه درخت بود و جلبگ ! بزحمت هرچه به دامنش چسبیده بود پاک کرد، باران تندتر شده بود و آب از نوک روسری به روی بینی اش می ریخت. استخوانهایش از رطوبت باران و سردی هوا تیر می کشید. مسیرش را درست عکس راهی که خورشید و ناپدری رفته بودند انتخاب کرد. درخت ها را تا فاصله یک قدمی هم نمی دید. توی چاله ها می افتاد ، اما راهی جز رفتن نداشت، مبارزه ای بین مرگ و زندگی و شوکا با آن همه ماجراهائی که طی زندگی کوتاهش از سر گذرانده بود مطمئنأ راه زندگی را انتخاب می کرد. بیست دقیقه گذشت تا اینکه خود را سر جاده دید.
    ده دقیقه ای طول نکشیدکه یک اتوبوس نیمه اسقاط، با سرو صدا از خم جاده ظاهرشد. شوکا می دانست که اگر این اتوبوس را که آخرین اتوبوسی است که به رشت می رفت از دست بدهد باید تا صبح زیر باران و سرما بماند.که کم ازمردن نبود. خودش را در حالیکه چمدانش را بدنبالش می کشید بوسط جاده انداخت. اتوبوس متوقف شد. شاگرد راننده سرش را از پنجره اتوبوس بیرون کشید...

    _مگه دیوونه شدی لاکو!...اینجور پریدی وسط جاده!...اگه زیر اتوبوس می رفتی کی می خواست جواب بده؟

    شوکا خودش را به در اتوبوس چسباند.
    _می رم رشت! تو را خدا منو با خودتون ببرین!...

    کمک راننده شوکا را برانداز کرد، دست روی دست کوبید.
    - اهو !... تو همون باشی که یه ولایت دنبالت می گردن؟ بروکنار! ما را تو دردسر ننداز!...

    راننده اتوبوس با لحن آمرانه ای به کمکش گفت :
    - بذار بیاد بالا...

    کمک راننده دوباره فریاد زد:
    - بروکنار دختر !...

    راننده دوباره سرکمکش داد زد :
    _گفتم بذار بیاد بالا !... حلیمه یادته؟ اگه کمکش کرده بودیم هیچوقت خودشو نمیکشت !... بذار بیاد بالا...
    شوکا سرش را رو به آسمان گرفت. اگر سهم او از زندگی این همه دردسر و بدبختی است شانس رهائی هم در سرنوشتش آمده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزده هم
    شوكا به تهران بازگشت. درست در هنگامه خريدهاي نوروزي، خيابانهاي مركزي شهر! غرق نور و شادي و هياهو بود. ايرانيها، حتي در خيابانهاي ارمني نشين، دسته جمعي دست بچه هاي خود را گرفته و مقابل ويترين ها مشغول انتخاب لباس عيد بودند. بعضي ها هم مغازه هاي آجيل فروشي و ميوه فروشي را از جنس خالي ميكردند.
    شوكا در آپارتمانش را كه مي گشود سرو صداي نرگس رابلند كرد:
    - اومدي ماري؟ داشتم يواش يواش دلواپس ميشدم.
    نرگس زن مهربان و در دوستي بسيار پا برجا بود و در تمام زمان غيبت طولاني شوكا، اجاره خانه اش را سر هر برج پرداخته بود.
    شوكا نرگس را بغل زد، بوسيد خيلي سريع حال و هواي شهر و زندگي در ميان مردم شهري دوباره در رگهايش جاري شد.
    - فردا شب همه چيزو برات تعريف مي كنم.
    فردا شب وقتي دوتايي تنگ هم نشستند و عطر و بوي قهوه ترك قدرت تخيل شان را افزون كرده بود شوكا تمامي حادثه را براي نرگس تعريف كرد و او هيجان زده گفت :
    - پس تو ارمني نيستي ، اسمت شوكاست و در كنار درياي شمال از مادري آذري و پدري گيلاني متولد شدي؟ چه جالب!
    شوكا دوباره در قنادي نور اميد مشغول كار شد. رايا آنقدر دوستش داشت كه غيبت طولاني اش را ناديده گرفت شوكا لطافت احساس رايا را عميقا" تحسين ميكرد و دوباره شوكا شد ماري!
    - خوش اومدي ماري! شروع كن.
    بنظر مي رسيد كه ماري بخش مهمي از ناراحتي هائي كه درباره تبار و ريشه حياتش داشت در اين سفر بنحوي حل و فصل كرده و با آسودگي بيشتري به كار و تفريح خود مي رسيد به ماروس و بچه هايش تلفن زدو دوباره برنامه هاي شبانه شان در كلوپ ارامنه و ساير مراكز تفريحي تهران راه افتاد جواني با همه بي خياليها و سبكسري ها، همراه با معصوميت شوكا را در بازون خود بازي مي داد، مشكلي پيش رو نداشت و اگر هم داشت مهم نبود. يوريك گاهي با ابراز احساسات خودش او را خسته ميكرد اما او نشنيده مي گرفت. اين جوان چاق و مهربان، به همين دلخوش بود كه شوكا فقط به ابراز عشقش گوش بدهد. در چنين روزهاي شاد و بي خيالي جوانانه، درست در نخستين روزهاي ماه تولد هيجده سالگي اش، يكروز در حاليكه سرش توي حساب و كتاب كاغذ قنادي فرو كرده بود صداي اشنايي گفت :
    - سلام!
    ماري سرش را بلند كرد احمد بود. تجسم و نماد عشقي كه سعي كرده بود آنرا بفراموشي بسپرد و تا حدودي هم موفق شده بود. چون مجسمه اي برجا خشكيد، نه پلك مي زد و نه حركتي هر دو بيشتر به دو مجسمه چوبي شبيه بودند تا دو انسان! بعد از آن گريز و فرار چه داشتند كه بهم بگويند؟ احمد تصادفي قدم به نور اميد گذاشته بود كه چشمش به مريم خودش افتاد. فقط موفق شد از ميان لبهايش كه زير سبيل دگلاسي اش مي لرزيد نام مريم را برزبان آورد و ديگر هيچ! مريم حالش از او بدتر بود. بسرعت از جا بلند شد و به آشپزخانه قنادي پناه برد. رايا كه مشغول آماده كردن قهوه بود از رنگ و روي پريده و چهره بهت زده ماري يكه خورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - دختر چت شده ؟
    - سرم گيج رفت! مشتري منتظره شما بهش برسين، من بر ميگردم.
    ظرف چند لحظه شوكا دوباره شده بود مريم، خدايا چقدر شنيدن اين نام را از دهان احمد دوست داشت. سرش را روي لبه صندلي تكيه داده بود و در چنگ و بال هزاران خيال و انديشه پرپر مي زد... اشتباه كرده بود كه خيال مي كرد عشق احمد را از سينه اش بيرون رانده ، عشق نخستين هيچگاه و هيچ زماني فراموش شدني نيست! تصويرهاي زيباي عاشقانه كه متعلق به گذشته و در بايگاني مغزش نهفته بود دوباره ، زنده تر و سرحالتر برابرش رژه مي رفتند. احمد نيز در آنسوي اتاق، مريم خودش را زيباتر و دلربا تر و چهره اش را پخته تر مي ديد. هيجده سالگي ، مرزي است كه ناپختگي هاي چهره دختران را در كوزه روزهايش به پختگي ميرساند. كاش مريم دوباره بر گشت و او با همان صداي شيرين و عاشقش صدا مي كرد. احمد ... او عميقا" به عشق مريمش وفادار مانده بود. در تمامي زمان دوري ، خواهرش خيلي او را تحت فشار گذاشته بود تا با دختر خاله اش ازدواج كند و او نپذيرفته بود. يكروز دختر خاله در خلوتي پيش بيني نشده ، راه را بر او بست و پرسيد: چرا با من ازدواج نمي كني احمد؟ احمد جواب داده بود دلت مي خواهد با تو ازدواج كنم ولي دلم با مريم باشد؟
    اما حالا كه تصادفي، مريمش را يافته بود ، اميد دوباره گل عشق در جان هاي عاشقشان شكفته شود سخت اميدوارش كرده بود اما مريم از او گريخته و در اتاق پشت سنگر گرفته بود.
    توقف احمد در كافه قنادي طولاني شد، رايا به آشپزخانه برگشت.
    - ماري چطوري؟ بهتر شدي؟
    ماري فكر كرد احمد رفته است: بله ، بهترم و به سالن كافه برگشت . احمد از روي صندلي بلند شد قوطي سيگارش را جلو مريمش گذاشت و رفت. روي قوطي سيگار به عادت هميشگي نوشته بود :

    عزيز دلم ! بخدا تصادفي تورا پيدا كردم، خيال نكني وجود مزاحمي هستم! ولي با شجاعت اعتراف مي كنم كه هنوز سراپا عاشقم، تو را مي خواهم، تنها هستم و بي تو هميشه تنها خواهم بود. اگر دلت خواست مرا ببيني شماره تلفن جديدم را مي نويسم. آنكه هيچگاه و هيچ وقت و در هيچ زماني فراموشت نمي كند.
    احمد

    احمد رفت و او را خالي و پوك بر جاگذاشت، دوباره شد ماري و رايا مرتبا" حالش را مي پرسيد:
    - ماري بهتري؟ مي خواي بري خونه استراحت كني؟
    - نه رايا! همينجا بهتره ! اگه حالم بهم بخوره شما هستين.
    چشمش در كافه قنادي نور اميد بود اما روحش بدنبال احمد، خيابانهاي تهران را جستجو ميكرد. يكبار ديگر همه حوادث و اتفاقاتي كه مسبب جدايي او از احمد شده بود در ذهنش زير رو كرد و بدبختانه در شرايط حاضر وضع از آنچه قبلا" بود بدتر جلوه مي كرد. چگونه او بعد از همه آن صحنه سازها درباره خانواده اش، مي توانست دست احمد را بگيرد و به شيخ زاهد محله ببرد و مادرش را با شليته و تنبان مشكي و چارقد گلدار و خشن ، و نا پدري اش را با آن سر شير مانند در كنار منقل وافور به او نشان بدهد و بگويد آقاي مهندس تحصيلكرده فرانسه! اينهم ريشه هاي من! بفرمائيد كنار منقل بنشيند و گاوها كه هر چند دقيقه يك ماع بلند مي كشند ببينيد و سر و صداي مرغ و خروسها را بشنويد!
    چشمان ماري يكشب ديگر بخاطر عشق پايمال شده اش زير دست و پاي روابط اجتماعي تحميلي بر جوانان، اشك ريخت ولي در بامداد، پيش از رفتن به سر كار ، شماره تلفن جديد احمد را پاره كرد و دور انداخت من ديگر نمي توانم راه رفته را دوباره با آنهمه اشك و آه از سر گيرم.
    ماري و رايا همچنان سرگرم اداره امور كافه قنادي بودند، يوريك بي خبر از قلب و روح مجروح ماري گهگاه ابراز عشقي مي كرد اما ترس از بازگشت احمد، ماري را بشدت نگران مي ساخت، بايد از اينجا رفت! من ديگر تحمل ملاقات پر عذابي مثل آن روز را ندارم . و ماري از كافه قنادي نور اميد رفت رفت و رايا را با همه عشقي كه به او داشت گيج و آشفته و نگران بر جا گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - بسيار خوب دخترم، حالا كه تصميم خودتو گرفتي حرفي ندارم ، هرجا باشي خوشبختي تو را مي خوام، فقط يادت باشه يه مادري داري به اسم رايا هر وقت به مادر محتاج بودي بيا پيش من !
    ماري سرش را روي شانه رايا گذاشت و گريست. كاش مادر اصلي اش خورشيد هم اينقدر با گذشت و مهربان بود و بهنگام بازگشت بتهران به او مي گفت : دخترم برو! ولي يادت باشه در اينجا هم مادري داري كه برات جون ميده....
    خداحافظي غم انگيز و تراژيك ماري و رايا يكنفر ديگر را هم بسيار غمگين كرد. آن يكنفر پسر چاق و توپول رايا بود وقتي ماري با شانه هاي افتاده ، عينك مشكي بر چشم به طرف لاله زار نو مي رفت يوريك خودش را به او رساند.
    - مري من نمي دونم چرا از پيش ما رفتي! ولي باور كن خيلي دوستت دارم. اگه اذيتت كردم منو ببخش، اگه هم يه روز تصميمت عوض شد، من يكي برا خوشبختي تو هر كاري ميكنم.
    - يوريك هنگامي كه جمله آخرين را برزبان ميراند، بغض گلويش را فشرد و از برابر ماري گريخت.
    در آنحال دل نرم مهربان ماري هم بر اين پسر سوخت، كاش دوستش مي داشتم و همين حالا مي گفتم يوريك بيا بريم محضر.
    جوانان تهران در سالهاي دهه بيست، بخصوص در نيمه دوم آن، عشق و جذابيت هايش را رها كرده و به بازيهاي سياسي رو آورده بودند. جوانها اعم از دختر و پسر، به دو دسته تقسيم شده بودند دسته اي طرفدار دكتر مصدق و دسته ديگر هوارداران كمونيسم جهاني! مصدق محبوب و معبود جوانان ملي گرا بود و استالين فرمانده جوانان چپ گرا. تنها گروه معدودي از جوانها بودند كه خود را از بازيهاي سياسي كنار كشيده و حاضر به بازي در نمايشنامه هاي سياسي نبودند.
    ماري، هر روز در مسير راه خودش به كافه قنادي نور اميد، كه از لاله زار و اسلامبول مي گذشت در معركه تظاهرات سياسي و زد وخوردهاي طرفداران دو جناح متخاصم بدام مي افتاد. او مي ديد كه چگونه جواناني از يك كشور و يك نژاد و يك رنگ و مليت همديگر را بقصد كشت مي زنند و لت و پار مي كنند.او نمي دانست كه عصر و زمانه اش در تمامي كشورهاي جهان شاهد نبردي سهمگين بين چپ و راست بود در هيچ دوره اي از تارخي بشر ، مردم يك كشور تحت عنوان چپ راست اينگونه همديگر را بيرحمانه مورد اذيت و ازار قرار نداده بودند. معمولا" مردم كشورها متحد و يكپارچه برابر دشمن خارجي مي ايستادند و همديگر را بيشتر از زمان صلح دوست مي داشتند، اما حالا، مردم يك مملكت به دو بخش تقسيم شده و عصر جنگهاي داخلي دوباره بعد از قرون وسطي خودش را بنمايش گذاشته بودو اين پديده تازه كه با نبرد طبقه كارگر و سرمايه داري دردرون هر كشور تظاهر مي كرد در مغز دختر جواني مثل ماري غير قابل توجيه بود.چرا شما مردم يك كشور مثل دو دشمن با هم رفتار ميكنيد؟ چرا نمي آئيد در كافه قنادي زن مهرباني مثل رايا بنشينيد ، قهوه اي ، كافه گلاسه اي بنوشيد و مهربانانه با هم حرف بزنيد و اختلافات عقيدتي تان را حل كنيد؟ او نمي دانست كه روزگار حالا چهره ديگري از خود نشان مي دهد كه در تاريخ حيات بشري حتي در قرون وسطا هم چنين خشك و جامد و لبالب از كينه و نفرت نبوده است ، از همان زمان بود كه بشدت از سياست و سياست بازان كه پشت پرده حوادث از تماشاي اين كار زار لذت مي بردند، متنفر شد.
    دختري نرم خو و مهربان چون او، وقتي مي ديد قدرتي ندارد تا جلو اين خشونت هاي نفرت انگيز را بگيرد تصميم گرفت، لااقل خودش را از مركز درگيريهاي درون شهري بيرون بكشد، و در پي اين تصميم گيري بود كه براي يافتن شغلي به خيابانهاي بالاي شهر رو كرد. ناگفته نماند كه يكي ديگر از دلايلي كه اين تصميمش را قوت مي بخشيد، ترس از بازگشت احمد بوداگر دوباره احمد با او سينه به سينه مي شد خودداري اش را از دست مي داد و بي هيچگونه ترديدي دوباره خود را در گودال عشق احمد مي انداخت كه معتقد بود عميق ترين و ترس انگيز ترين گودال زندگي اش خواهد بود.






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    او يكسره بسراغ قنادي اناتول فرانس در خيابان شاهرضا رفت كه بتازگي راه افتاده و شهرتش دهان به دهان مي گشت.
    مدير رستوران مردي يزد بود و وقتي فهميد كه شوكا در كافه قنادي نادري كار مي كرده است بلافاصله استخدامش كرد.
    - اسمتون چيه خانم؟
    كارفرمايش اين بار يك ايراني اهل يزد بود بايد با نام مادموازل ماري خداحافظي كند.
    - اسمم شوكاس!
    - آشوري هستي؟
    - نه آقا
    - خوب شد چون من اينجا اقليت هاي ديني استخدام نمي كنم. مي بخشي هر كي يه اعتقاداتي داره .... راستي معني اسمتون چيه ؟
    - آةو... در شمال به آهو ميگن شوكا !
    مرد يزدي، كمي كوتاه و چاق بود مانند بسياري از همشهريانش آدمي آرام و محافظه كار بنظر ميرسيد. شوكا متعجب كه چرا چنين آدمي با اين مشخصات نام كافه قنادي اش را آناتول فرانس گذاشته است.
    از اين لحظه شما اينجا هم فروشنده هستين و هم مدير، هر تغيير دوست دارين مي تونين تو اداره كافه قنادي بدين، گارسن ها بد نيستن ولي اگه خواستي مي توني عوضشون كني... از نظر مالي هم خيالتون راحت باشه شما را تامين مي كنم.
    شوكا دوره جديد كارش را در هيجده سالگي با روحيه اي آماده تر و متكي به تجربه هايش در بهترين كافه قناديها آغاز كرد و چون تصميم داشت خودرا از صحنه درگيريهاي خياباني برهاند تصميم گرفت محل سكونتش را هم تغيير دهد.به توصيه يكي ازدوستان ارمني اش ، در خيابان آذربايجان نبش خيابان شاه، يك آپارتمان يك اتاقه از يك خانه بزرگ كه متعلق به يكي از تجار يهودي بود اجاره كرد و در ميان اشك و آه دوستش نرگس، در خانه جديد مستقر شد.
    حالا با اينكه شوكا از دوستان ارمني اش كمي دور افتاده بود ولي آنها تنها دوستانش بودند و شبهاي خودش را با ماروس و دخترانش مي گذراند. هنوز هم ستاره رقص كلوپ ارامنه بود و وقتي با آنها بود باز هم مادموازل ماري صداش ميكردند.
    براي آمد و رفت به محل جديد كارش، معمولا" صبحا سوار خط 13 مي شد و شبها با خط 14 بر مي گشت. شوكا مانند هر دختر جواني در دستهاي روزگار بسرعت قد مي كشيد، زيبائي هاي آشكار و پنهان پيكرش لحظه به لحظه شوكافاتر مي شد و از آنجا كه دختر شيك پوشي بود بسرعت توجه پسران و مردان جوان منطقه محل زندگي اش را بخود جلب مي كرد بسياري از جوانان تازه سال كه بضرب و زور تيغ صورت تراشي سعي داشتند ريش و سبيلي بهم بزنند و خود را از صف نوجوانان جدا كنند، مانند خروس دنبالش مي افتادند و او را با متلكهاشان نوك مي زدند. آنها سعي مي كردند ساعات رفت و آمدشان را باساعت كار و بازگشت به خانه تطبيق دهند، سوار همان اتوبوس بشوند كه شوكا سوار مي شد و با اتوبوسي برگردند كه او بر مي گشت . جنگ و گريزي بود پنهان و آشكار كه گاهي به رقابتهاي خنده داري بين خود جوانان كشيده مي شد اما رفتار جدي و متين شوكا به گونه اي نبود كه جواني جرات كند متلك مستهجني نثارش نمايد، يا در ازدحام اتوبوس خود را به او بچسباند يا از او نيشگون بگيرد بيشتر جوانهاي آن منطقه تهران كه عادت داشتند زاغ سياه دختران مورد علاقه شان را باصطلاح چوب بزنند ، بسرعت خبردار شدند كه او در قنادي آناتول فرانس كار ميكند و اگر پولي از جيب پدر كش مي رفتند يكراست به قنادي آناتول فرانس مي آمدند و با خريد كافه گلاسه اي روي صندلي مي نشستند و از مسير نگاهي كه معمولا" مخمور و شيدا مي نمود برايش پيام عاشقانه مي فرستادند! شوكا در دل به آن جوجه هاي ساده دل مي خنديد و به خود مي گفت دارند تمرين ميكنند ، چند سال ديگر هر كدام از اين آقا پسرها دست زني و بچه اي دردست دنبال روزي مي دوند و عاشقي يادشان مي رود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بهار ديگري بر تهران مي گذشت ، درختان چنار خيابانهاي تهران بسرعت قباي چركين زمستاني را با لباس بز روشن معاوضه مي كردند، باد خنكي كه از روي برفهاي انباري قله توچال بر مي خاست تهرانيها را با همه درگيريها و كشمكش هاي سياسي به نشاط مي آورد. شوكا نيز مثل همه همشهريانش از وسوسه بهار در امان نمانده بود. لبخند بر لب با دوپيس زيتوني رنگي كه از روي آخرين ژورنال مد براي خودش دوخته بود سركاش مي آمد و با خوشروئي و صفاي باطني اش مشتريان را مي پذيرفت، و به گارسن ها توصيه مي كرد كه با مشتريان خوشرفتاري كنند. با چنين حال و هوائي كه كاملا" بهار زده بنظر مي رسيد، شبي هنگاميكه با اتوبوس عازم خانه بود متوجه جواني شد كه در يكي از ايستگاههاي بين راه از پله آهني اتوبوس بالا آمد، نگاهي به مسافرين اتوبوس انداخت و بعد يكراست رفت و كنار شوكا نشست. در نگاه اول شوكا متوجه شيك پوشي فوق العاده اين جوان شد. او يك دست كت و شلوار مخملي برنگ قهوه اي پوشيده و يك دوربين عكاسي حمايل شانه كرده بود.
    در آن زمان، معمولا" كمك راننده ها پس از طي يكي دو ايستگاه توي اتوبوس راه مي افتادند و كرايه مسافرين راجمع ميكردند. شوكا هميشه براي رفت و آمدش پول خرد در كيف داشت و كف دست راننده گذاشت اما جوان پهلو دستي هرچه دنبال خورد مي گشت نيم يافت، سرانجام يك اسكناس صد توماني از كيفش بيرون كشيد كه با اعتراض راننده روبرو شد... داداش ما هم اسكناس صد توماني زياد ديديم، اگه نخورديم نون گندم، ديدم دست مردم، يك سكه يك ريالي ردكن خلاص!
    شوكا نگاهي به چهره عرق كرده جوان دوخت، از كيفش يك سكه دگير بيون كشيد و به كمك راننده داد.
    - بفرمايين!
    - كمك راننده نگاه معنا داري به هر دو جوان انداخت و به سمت بقيه مسافرين راه افتاد جوان بسمت شوكا برگشت، از شرم قرمز شده بود.
    - - خانم ، شما چرا زحمت كشيدين؟
    - مهم نبود آقا.
    هنگاميكه شوكا از اتوبوس پياده شد، جوان را پشت سر خود ديد ، اخمهايش در هم رفت. عجب آدمهائي پيدا مي شوند. خواستم از ناراحتي درش بيارم حالا خيال كرده كشته و مرده اش هستم، دنبالم راه افتاده . اما بعد از طي چند قدم ، جوان بسمت ديگر خيابان رفت، برابر خانه اي درست روبروي خانه شوكا ايستاد و دكمه زنگ را فشرد و شوكا هم آسوده خاطر وارد خانه شد. ظاهرا" غائله خاتمه يافته بود اما حالا ميدانست كه خانه روبرو محل زندگي آن پسر جوان است و از اين به بعد لابد او از پنجره اتاقش او را زير نظر مي گيرد.
    فردا شب بهنگام بازگشت شوكا به خانه، آن جوان خيلي خونسرد و آرام ، سر خط ايستاده بود و همراه با شوكا سوار اتوبوس شد و با اينكه صندليهاي زيادي خالي بود بغل دستش نشست.
    - سلام خانم، ببخشين من خودمو مديون شما ميديدم ، گفتم بدهي ام رو بپردازم!
    جوان بنظر بيست ساله مي آمد. كت و شلوار شيكي پوشيده بود، كت اسپرت سفيد با راه راههاي مشكي و شلوار دودي رنگ ! يكي از آن كفشهاي ورني دست دوز هم بپا داشت. موي سرش را مدل روز كرنلي زده بود و بوي ادكلني با رايحه اي دلپذير از او بر مي خاست. پوست چهره اش سپيد، گونه ها كمي برجسته، بيني متناسب و لب و دهاني خوش تركيب و چشم وابرواني كاملا" مشكي داشت و رويهم رفته هم مي شد گفت جواني است جذاب و خوشگل و هم شيك پوش ومد روز. دوربين عكاسي كه مثل ديروز بندش راروي دوش انداخته بود به او شخصيتي هنري مي بخشيد.
    شوكا با سادگي رفتار و گفتار هميشگي اش به جوان گفت:
    - مهم نيس، شما به من مديون نيستين!
    بعد چهره اش رابرگرداند و نگاهش را روي ساختمانهاي اطراف ميزان كرد تا بيش از اين به جوان ميدان نداده باشد اما جوان بدون توجه به رفتار شوكا گفت:
    - دلم مي خواد ازتون عكس يادگاري بگيرم شما تيپ جذابي هستين!
    - متشكرم ولي من هيچوقت پيش غريبه ها عكس نمي گيرم.
    جمله آخري شوكا آنقدر محكم و جدي بود كه جوان حساب كار خودش را كرد و ساكت نشست. سر چهار راه ، شوكا از اتوبوس پياده شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    جوان هم دنبالش ، اما اينبار به آنسمت خيابان نرفت، پشت سر شوكا مي آمد. همينكه شوكا كليد را داخل در انداخت هرم نفس پسر جوان پشت گردنش را گرم كرد.
    - آقا چي مي خواهين از من! فكر كنم اشتباه كردم كه پول كرايه تونو حساب كردم...
    جوان خيلي تند و سريع پاسخي داد كه آنشب ذهن شوكا را تاصبح مشغول داشت...
    - نه اشتباه نكردين ولي با اون يكريالي منو خريدين....
    - شوكا متعجب جوان را نگاه مي كرد جوان لبخند مي زد. لبهايش بيشتر به لبهاي دختران شبيه بود. نرم، كمي گوشت آلود و با خطي مشخص از پوست صورت جدا...

    آن شب شوكا با دوستانش قرارداشت. بايد به كلوپ ارامنه مي رفت براي تعويض لباس برابر آينه روي كمدش ايستاد. اما بجاي اينكه خودش را ببيند چهره پسرك را ديد. از خودش پرسيد چرا؟ غريزه جواني اش را كه مدتها با قدرت عقلاني ، پس زده بود دوباره قلقلكش مي داد. او خودش نمي دانست كه بعد از واپس نهادن علاقه عاشقانه اش به احمد ، دوباره نيروي جفت خواهي در او سر برافراشته است. اين قانون طبيعت است كه دختر و پسر جوان يكديگر را بخواهند، از هم دلبري كنند و سپس زوجي تشكيل دهند كه اجتماع و را قوام و دوام بخشد. نگاه جوان بسيار نافذ و مسلط بود درست حالت صيادي را داشت كه مي دانست دست خالي از شكارگاه بر نمي گردد.
    شوكا در انتخاب لباس، براي اولين بار دچار وسواس شده بود. اين بلوز قرمز رنگ چطور است؟ نه اصلا" به پوست من قرمز نمي آيد، بلوز يقه هفت سپيد چطور است؟ آها بد نيست. يك وقت متوجه شد كه دارد بلند بلند با خودش حرف مي زند...
    مثل اينكه يك موجود ديگر از درونش برخاسته و حرف مي زد . اين كه از درون من دارد حرف مي زند كيست؟ ناگهان چهره آن جوانك خوش تيپ جلو چشمانش ظاهر شد در سكوت به او لبخند مي زد. ناراحت شد. سرش را به چپ و راست تكان داد، انگار مي خواست آن پسر سمج و يكدنده را از مغزش بيرون اندازد.
    اصلا" اين جوان كيست؟ چكاره است؟ اسمش ، تحصيلاتش، خانواده اش؟ تازه بمن چه ؟ وقتي دوستانش سوار بر شورلت آمريكائي سامول جلو در خانه بوق اتومبيل را به صدا درآوردند پوشيدن لباسش را تمام كرده بود. از در خانه كه بيرون آمد ، زير چشمي به خانه روبرو نگاهي انداخت، هيچكس پشت بنجره نبود، سرو صداي دخترها او را بخود آورد.... آنها براي سليقه اي كه در انتخاب لباس بخرج داده بود برايش هورا كشيدند... ماريتا با شيطنت خاصي كه در لحن صدايش آشكار بود پرسيد...
    - آهاي ماري! چه خبرته نكنه يه مادر مرده اي رو تور كردي!!
    شوكا يكه خورد. او رازهاي ندگي اش را مخصوص خودش نگه ميداشت، تازه او كسي را تور نكرده بود...
    - سر به سرم نذار ماريتا! حالم خيلي خوبه، شماها هم بهترين دوستاي منين! تازه من امروز حقوق گرفتم همه تون مهمون من !
    چهار دختر بودند و يك پسر، همه ارمني، منهاي شوكا كه از آنها قشنگتر ارمني حرف ميزد دختر بزرگ ماروس گفت:
    - مامي ميگه چرا سراغ مادرتو نميگيري! هر كي راه ش دور شد مادرشو فراموش ميكنه؟
    دوباره واژه مادر او را به ياد خورشيد انداخت و يك جفت چشم سبز درشتش... از خودش پرسيد بعد از فرار من، حالا مادرم چه ي كند؟ آيا باز هم راننده ها را بسرغ من فرستاده؟ اگر هم فرستاده باشد بيفايده است من ديگر در نور اميد نيستم كه با خودشان ببرن!
    تمام شب نوعي حالت ماليخوليا گونه داشت، گاهي بشدت مي خنديد و سر وصدا مي زد و زماني در خود فرو مي رفت . در پيست رقص، سامول سرش را به گوش او نزديك كرد و گفت:
    - ماري، از ما كه گذشت ، جواب رد دادي، ولي بنظر مي آد كه يكي تو زندگيت پا گذاشته، راستشو بگو! حتي با جلسه پيش خيلي فرق كردي!
    - سامول! بارها به تو گفتم كه من باهات بزرگ شدم، تو هميشه برام يه برادر بزرگتر بودي، تا آخر عمر هم همينطوري !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سامول سري از روي تاسف تكان داد.
    - خوب از زير جواب سوالم در رفتي ها ؟
    - نه سامول هيچكس نيس...
    - ولي كسي داره مي آد...
    شوكا سكوت را ترجيح داد و به جرگه دوستانش پيوست كه مشغول خوردن بستني بودند اما اين جمله آخرين سامول در گوشش پيچيده بود و تكرار مي شد...
    ولي كسي داره مياد... نكند و اقعا" كسي دارد مي آيد؟ و همينكه اين سوال را تكرار كرد باز چهره آن جوانك شيك پوش با دوربين عكاسي اش پيش چشمانش شكل گرفت. يكدسته از مهايش روي پيشاني ريخته بود دل شوكا خواست كه موهاي افشان پسرك را از روي پيشاني اش كنار زند. سامول دست شوكا را پس زد...
    - آي ! ماري؟ داري چشمامو كور ميكني؟
    شوكا بسرعت دستش را كنار كشيد و براي اينكه مجبور نباشد توضيحي بدهد به شوخيهاي دوستانش پيوست و چهره اش را زير نقاب تظاهر پنهان كرد.
    ساعت دوازده شب بود كه سامول او را جلو در خانه اش در خيابان آذربايجان پياده كرد. شوكا دوباره زير چشمي نگاهي به پنجره خانه روبرو انداخت چراغ خاموش شد. از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
    صبح فردا از خودش پرسيد آيا تا اين ساعت شب منتظر بازگشتم بوده؟
    صبح فردا، شوكا مثل هر روز ، سوار اتوبوس خط 14 شد تا به محل كارش برود. اتوبوس داشت را مي افتاد كه همان جوان به حالت دو، خودش را روي ركاب انداخت. جاي خالي در اتوبوس نبودو او درست كنار صندلي شوكا ايستاد. دوربينش همچنان بر دوش، اما لباسش را بازهم تغيير داده بود. حالا كتش دودي و شلوارش سپيده بود. شوكا ناگهان ترسيد، درست مثل هر دختر جواني كه از هر تعقيبي واهمه مي كند. فكرش از پيچيدگيهاي ذهني اش پس گرفت اما دلش چي؟ با خودش گفت : حالا كه چيزي نشده چرا مثل بچه ها دار م رفتار ميكنم. شوكا با خودش صميمي و رو راست بود، در برابر اين جوانك خوش پوش مثل بچه ها واكنش نشان مي داد خوب بچه هم بود! چند روز پيش كه رفته بود از دفترچه پس انداز بانكي اش پول برداشت كند مامور پشت گيشه بانك به او گفته بود :
    - نميتونين برداشت كنين خانم!
    - چرا! براي اينكه هنوز بچه اين...
    - شما دارين بمن توهين مي كنين؟!
    - خانم چه توهيني! وقتي هيجده سالتون تموم شد ميتونين برداشت بكنين! بنابراين از نظر قانون شماهنوز يه بچه اين...
    حالا هم كه شوكا توي اتوبوس نشسته و نگاهش را از آن پسر جذاب و خوشگل مي دزديد و بي جهت از او مي ترسد، بچه اي بيش نيست! هم از او مي ترسد و هم مي خواهد كه هر روز او را ببيند. خدايا اين ديگر چه حس و حالي است؟ شوكا خودش را پس از عبور از آن همه پستي و بلندي هاي زندگي ، زني پخته ، آگاه و لبريز از عقو تجربه مي ديد. اين دختران نازنازي يكصدم تجربه هاي زندگي مرا هم ندارند. پشه هم آنها را لگد نزده چه رسد به خانم جان و ديگران. آيا كسي باورش مي آيد كه همين دوماه پيش، در شي باراني، توي چاله اي پر از مار و قورباغه و ريشه علفهاي هرز مي لرزيدم و مقاومت مي كردم؟
    وقتي از اتوبوس پياده شد پسر جوان هم پشت سرش پياده شد، با فاصله اي معقول او را تعقيب مي كرد. پسر فهميد كه او وارد قنادي آناتول فرانس شد. لبخندي زد.... پس اين غزل خوشگل در اينجا كار ميكنه. چند بار بالا و پايين رفت، مقابل ويترين سينما ديانا ايستاد و عكسهاي فيلمي كه نمايش مي دادند تماشا كرد. جلو ويترين مغازه ها بتماشا ايستاد، اهل كتاب بود، در فروشگاههاي كتاب دو سه جلد كتاب خريد اما خودش هم مي دانست كه هيچيك از كارهايش از سر علاقه نيست، دارد وقت مي گذراند، خودش را آماده مي كند تا مثل يك عقاب از آسمان خيز بردارد و با پنجه هاي محكمش بره آهوي رميده را بربايد! او حالا در ژرفاي اقيانوسي شنا مي كرد كه نامش عشق بود، هزاران ماهي رنگارنگ از برابرش مي گذشتند، گرسنه اش بو، خسته و كوفته شده بود اا فقط بدنبال آن ماهي لغزنده بود كه با يك ريال او راخريده ولي آزادش نمي كرد! قلاده عشق را با همه شكوهش به گردنش آويخته و مي كشد هرجا كه خاطر خواه اوست!





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    همچنانكه يك شناگر براي شيرجه رفتن از روي سكوي پرش، دور خيز ميكند او هم دور خيز كرد و خودش را بدرون كافه قنادي آناتول فرانس انداخت. در عمق كافه قنادي، پشت ويترينهاي شيريني و انواع كيك ها، شوكا، در لباس سپيد، چون الماسي مي درخشيد. او دشمن جان خودش را در يك لحظه شناخت عشق دشمن جان آدمي است و جان آدمي تن به هر فداكاري مي دهد تا خود را در مسلخش قرباني كد. سودا زده و برانگيخته از عشق و احساس، پشت ميزي كه گارسن به او تعارف كرد نشست.
    - لطفا" كافه گلاسه
    شوكا زير آب خنديد. چقدر اين پسر بچه شيرين و ملوس است و ضمنا" مثل بچه ها رفتار ميكند.مي خواهد طوري وانمود نمايد كه انگار تصادفي به اين كافه قنادي آمده است. سعي كرد خودش را پشت نقاب بي تفاوتي بنهان كند او بيش از آنكه متوجه پسرك باشد، نگران خودش بود. ايا كار درستي كرده كه موهايش را بشكل گوجه فرنگي بالاي سرش برده و سنجاق زده است؟ آيا اين مدل مو به او مي آيد؟ آيا دارد درست حرف مي زند، رفتارش ، راه رفتنش، همه چيز درست و بقاعده است؟ نه همه چيز بنظرش بد و بيقواره مي آمد، خودش را بسيار زشت و بد تركيب مي ديد، دست و پايش را حسابي گم كرده بود... من و اين احوال؟ واقعا" كه ... دخترها در برابر اله عشق دست و پايشان را گم ميكنند ، دستپاچه و پريشان، اينسو آنسو مي روند، كلافه و راه گم كرده، بره اي دور افتاده از گله و نگران گرگ، شوكا نمي دانست كه عامل آشفتگي اش الهه عشق است كه در اين چند روزه پاهاي نرم و نازكش را روي قلبش گذاشته و او را تا ناكجا آباد برده است و اگر موجودي تقديرگرا بود شايد بچشم دل مي ديد كه تقدير راه تازه اي پيش پايش مي گشايد.
    شوكا، شب هنگام وقتي داخل صف مسافرين شد تا اتوبوس سوار شود جوانك را ديد كه با اندكي فاصله خودش را توي صف جا داد مثل اينكه ساعتها كشيك او را كشيده بو با همه تلاشي كه كرد نتوانست در صندلي شوكا براي خودش جائي باز كند ولي اين بخت سه روز بعد نصيبش شد . تقريبا" نيمي ازراه را با خود جنگيده بود تا سر صحبت را باز كند با بهانه هاي بچه گانه اما شوخ و با نمك.
    - امورز كافه گلاسه تون حرف نداشت.
    شوكا لبخندي تحويلش داد.
    - متشكرم! كافه گلاسه آناتول فرانس تو تهران كلي گل كرده!
    پسر سعي مي كرد جملات زيباتري بر زبان بياورد. كتاب خوانده بود و اشعار عاشقانه را با ملاحت خاصي مي خواند.
    - مديرش هم توي تهرون بي نظيره.
    شوكا سرخ شد اما بدش نيامد.
    - متشكرم...
    بهانه براي حرف زند و سرانجام از عشق گفتن بدست پسرك افتاده بود و نبايد فرصت را از دست مي داد.
    - از آشنايي با شما خوشحالم ولي انگاه كه از خيلي سال پيش شما را مي شناسم! اگه راستشو بخواين از همون شبي كه كرايه مو حساب كردن يه حال ديگه اي شدم.... انگاري كه هزار ساله كه توي برهوت اين دنيا منتظر ديدار شما بودم. حتما" متوجه شدين كه شبا تا دير وقت بيدار مي مونم. تا شما به خونه برگردين!... مث اينكه دوستاتن ايروني نيستن... مثل خارجي ها مي مونن!
    شوكا خنديد. كرشمه در كارش بو، سبك و نرم و مرطوب! مثل حلزون، خودش را در جدارهاي سنگي اش ميغلتاند.
    - دوستام ارمني هستن، مثل خدما ايروني، مهربون و با وفا...
    - اون پسره كه پشت شورلت ميشنه چكارس؟
    شوكا متوجه حسادتش شد زماني كه احساس بر عقل چيره مي شود حسادت نرم نرمك از خواب بر ميخيزد.
    - سامول را ميگيع اون مثل برادرمه، من تو خونه خواهرش بزرگ شدم..
    پسر تعجب كرد.
    - شما كه ارمني نيستين!
    - نه ، ولي بيشتر عمرم تو خونه ارمني ها گذشته
    پسر كمي آرام گرفت، شوكا هم همينطور! در آن روزها دخترها قرار نبود احساسشان را بر زبان بياورند اگر چه از آتش عشق مثل بره اي بر روي ذغال كباب مي شدند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 16 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/